به گزارش ایسنا، در ادامه، برشهایی از مصاحبه با چند نفر از خویشاوندان شهیدان و جانبازان حاضر در آن مراسم، آمده است:
روایت «سیرانوش شاهمرادیان» مادر شهید «رازمیکخاچاطوریان» از شهادت فرزندش:
پسرم، ۲۱ ساله بود که برای گرفتن دفترچه آماده خدمت اقدام کرد. به او گفتم: بمان تا جنگ تمام شود و بعد به سربازی برو اما پسرم گفت حتماً باید بروم. ایران متعلق به ماست و در آن زندگی میکنیم، باید از آن دفاع کنم. من هم به رفتنش راضی شدم. رازمیک بعد از یک سال به گردان نیروی هوایی مستقر در اهواز (امیدیه) منتقل شد. همیشه میگفت: من وظیفه خود را انجام داده و به کمک خداوند، انشاالله به زودی سربازیام را به اتمام میرسانم و از تو [مادر شهید] نگهداری میکنم. از همان دوران کودکی، تا قبل از اینکه به سربازی برود، با حقوقی که میگرفت، کمکخرج خانواده بود.
بالاخره دو سال خدمت سربازیاش تمام شد اما دو روز اضافهخدمت خورده بود که در همان دو روز تیر خورد و شهید شد.خودش از همان ابتدا راضی بود که برود. رفت و شهید شد. پسرم سال ۶۶ در حالی که ۲۳ سال داشت، در «سومار» به شهادت رسید.
کمی پیش از شهادتش، یک روز آمد و گفت: مادر! دوستم شهید شده، من هم خواب دیدهام که شهید میشوم. او پسر خیلی خوبی بود. با همان سن کم، کار میکرد و کرایه خانه را میداد. خیلی او را دوست داشتم. قسمتش این بود که شهید شود. از اینکه فرزندم در راه دفاع از وطن به شهادت رسیده راضی هستم، چون شهیدان زندهاند و این برای ما خیلی ارزش دارد. سه سال پیش، امام خامنهای به منزلمان آمدند و از ما دلجویی کردند که برای من مایه خوشحالی بود.
شهید «وارطان آقاخانیان» از زبان مادرش «وارتوش هاکوپیان»:
پسرم متولد سال ۱۳۴۴ بود و در سال ۱۳۶۴ به شهادت رسید.وارطان در همان سالهای آغازین جنگ تحمیلی و به سربازی رفت. یک روز، شناسنامهاش را برداشت و گفت میخواهم خودم را معرفی کنم. به او گفتم: تو هنوز خیلی جوانی، حتی ۲۰ سال هم نداری! اما در نهایت، توانست رضایت مرا جلب کند و راهی سربازی شد. ۱۱ ماه خدمت بود که در اهواز به شهادت رسید.
من چهار فرزند داشتم، دو پسر و دو دختر. وارطان، پسر بزرگم بود که در اوج جوانی به شهادت رسید. این مایه افتخار من است که مادر شهید هستم. اینجا زادگاهمان است و ممکلت همه ماست. فرقی ندارد مسلمان و مسیحی، وظیفه همه ماست که از خاکمان دفاع کنیم. نظام جمهوری اسلامی ایران، ارزش و احترام خاصی برای همه شهدا اعم از مسلمان و غیرمسلمان قائل است. هر سال به مناسب اعیاد مسیحی، مسئولان از ارگانهای مختلف، مانند ارتش، بنیاد شهید، شهرداری و… به منزل ما میآیند. یکبار هم مقام معظم رهبری برای تبریک عید کریسمس آمدند که باعث خوشحالی ما شدند. به طور کلی، حمایتهای مادی و معنوی خوبی از سوی نهادهای متولی مانند بنیاد شهیداز ماانجام میگیرد.
در انتها جا داردبه برنامه اردوی ویژه شهدا و جانبازان در هایگاشن اشاره و از متولیان آن بابت این برنامه قدردانی کنم. من هر سال در اردوی در هایگاشن، شرکت میکنم. این برنامهها، تأثیر خوبی بر روحیه ما دارد و باعث همبستگی هر چه بیشتر خانوادههای ارامنه است.
«رزیتا شاهینیان» خواهر شهید «ژوزف شاهینیان» از برادر شهیدش میگوید:
برادرم در سال ۱۳۶۴ به جبهه رفت و همان سال شهید شد. یک ماه در تهران، دوره آموزشی را گذراند و بعد از آن به اهواز اعزام شد. برادرم خودش تصمیم گرفت که به جبهه برود. یک روز گفت دوست دارم برای رفتن به جبهه و دفاع از کشور ثبتنام کنم، اما پدر و مادرم در ابتدا با او مخالفت کردند. طبیعی بود، آنها میترسیدند فرزندشان آسیب ببیند ولی در نهایت، وقتی اشتیاق او را برای دفاع از مملکت دیدند، راضی شدند. ژوزف، هنگام شهادت، تنها ۱۸ سال داشت. او در هنرستان، در رشته مکانیک تحصیل میکرد اما حضور در جبهه را به تحصیل، ارجح دانست وراهی دیگر برگزید. من خاطرات زیادی از برادرم دارم، چون از بچگی با هم همبازی بودیم. برادرم، دلبزرگی داشت و به همه کمک میکرد، حتی وقتی به مرخصی میآمد، به کمک داییام میرفت و جوشکاری میکرد.همان سال که برادرم به شهادت رسید، رهبر انقلاب اسلامی به خانه ما آمدند و ساعاتی، افتخار میزبانی و همصحبتی با ایشان را داشتیم.
در طول این سالها نیز کمکهای مادی و معنوی زیادی از سوی نهادهای متولی مانند بنیاد شهید، ارتش و سپاه از خانواده ما صورت گرفته که کمال سپاسگزاری را از آنها داریم. برگزاری مراسم بزرگداشت شهدای اقلیتهای دینی در اماکن مختلف مانند آرامستان ارامنه (جاده خراسان) یا هایگاشن، از جمله این موارد است که هر سال با حضور مسئولین و خانوادههای شهدا انجام میشود و منتقلکننده حس خوبی از دلجویی و اهمیت جایگاه شهدا –اعم از مسلمان و غیرمسلمان- در جامعه است.
روایت ایثار یک خانواده در پاسداشت یک ایثارگر:
«آسو کشیش دانیلیان»، جانباز ۷۰ درصد ارمنی از ناحیه اعصاب و روان است. آسیبهای وارده به این جانباز، بر قدرت تکلم و اعصاب حرکتی وی تأثیر گذاشته و سالهاست با مشکلات جسمانی و روحی زیادی دست و پنجه نرم میکند. نکته قابلتأمل در باب این جانباز که در عنفوان جوانی مجروح شده، ایثارگری اعضای خانواده وی و وقف خود برای پرستاری شبانهروزیاز ایشان است، بهطوریکه خواهر و بردار آقای دانیلیان با ازدواج نکردن، در طول این سالها تمامقد در کنار برادر خود بوده و در سختترین شرایط نیز تنهایش نگذاشتهاند. در ادامه، روایت این ایثارگری را از زبان جانباز و اعضای خانوادهاش جویا میشویم:
من آسو دانیلیان، متولد اردیبهشت ۱۳۴۰ هستم. در مهرماه سال ۱۳۶۳ (۲۱ سالگی)، داوطلبانه به جبهه اعزام شدم. من در لشکر ۶۴ ارومیه، تیپ ۱ پیرانشهر به عنوان گروهبان دوم خدمت میکردم.انگیزه و هدفم خدمت به مملکتم بود، هیچکدام از ما نمیخواستیم کشورمان از بین برود. من برای ارائه خدمات پزشکی به جبهه رفتم. دوره آموزشی بهیاری را در بیمارستان «سپیر» گذراندم و بعد به عنوان پزشکیار وظیفه از تهران به خطمقدم اعزام شدم.
درباره داستان مجروح شدنم باید بگویم که ما در قسمت کوهستانی بودیم و ۲۰ کیلومتر جلوتر (منطقه حاج عمران)، مقر سربازان عراقی قرار داشت که از آنجا نیروهای ما را میکوبیدند. به یاد دارم، آماده رفتن به مرخصی بودم که دستور عملیات صادر شد. به این ترتیب، مرخصیام لغو شد و همراه دیگر نیروها وارد خاک عراق شدیم. عملیات در حال انجام بود و من همراه با سه آمبولانس دیگر در حال انتقال مجروحین از خاک عراق به ایران بودم. درست به یاد دارم که ساعت، چهار و نیم بعدازظهر بود. در آمبولانس در حال حرکت بودیم که ناگهان خمپارهای به ماشین اصابت کرد و آمبولانس چپ شد. در این حادثه، راننده، آسیی ندید اما من به شدت مجروج و به بیمارستان شهید بهشتی ارومیه منتقل شدم. یک ماه آنجا بودم و بعد به بیمارستانی دیگر منتقل کردند و در نهایت، همراه برادرم به پیرانشهر رفتیم و کارت پایانخدمت گرفتم.
از دوران جبهه، خاطرات زیادی به یاد دارم. ما هفت نفر ارمنی بودیم که ارتباط بسیار خوبی با مرزمان مسلمان داشتیم. هنگامی که در خاک عراق بودیم، رزمندگان ایرانی، با فریاد «اللهاکبر» حمله میکردندو نیروهای عراقی، این فریادها را با شلیک خمپاره، پاسخ میدادند. در همین عملیات بود که یکی از همرزمانم روی مین رفت، او را به بهداری منتقل کردیم. یک پای خود را از دست داده و بر اثر اصابت گلولهای ساچمهای، فلج شده بود. با وجودتلاشهای زیاد ما برای نجاتش، به سبب شدت جراحات وارده به شهادت رسید. خیلی دردناک بود.
در طول این سالها، به سبب آسیبهای وارده از مجروحیتم، با مشکلات زیادی دست به گریبان بودهام، بهطوریکه امکان ادامه تحصیل، اشتغال و تشکیل خانواده را از من سلب کرد. من مرتب داروهایی باعوارض مختلف مصرف میکنم و اگر کمکهای خانوادهام نبود، ادامه این زندگی برایم بسیار دشوار میشد.البته جا دارد از یاری نهادهای مختلف نیز در تأمین داروها و دیگر کمکها و دلجوییها نیز تشکر کنم. حضور در اردوی هایگاشن، نقش مؤثری در ارتقای روحیه افرادی مثل من دارد.
خواهر آسو:
ماسهبرادرودوخواهرهستیم. آسو، دومین فرزند خانواده است، یکبرادرمفوتکردهوخواهرمهم خارج از کشور زندگی میکند. من به همراه برادر کوچکترم، از آسو نگهداری میکنیم. منمتولد ۱۳۳۶و بزرگترین فرزند هستم. از سال ۱۳۶۳ که آسو مجروح شد، از او مراقبت میکنم. من روزهای سختی را گذارندم. گاهی آنقدر بدحال بود که مجبور میشدیم او را به بیمارستان ببریم. این مسئله روی تمام زندگیمان سایه افکنده بود. من هم میخواستم درسم را ادامه بدهم اما با آن اوضاع امکان نداشت. آسو به سبب آسیبهای عصبی، بسیار افسرده بود، گاهی اوقات نیمهشب از خانه بیرون میرفت. میتوانم بگویم ۳۴ سال است که خوابی راحت نداشتهام. به هر حال، روزهای سختی را گذارندیم. گذشت زمان و تغییر فصلها برای من هیچ مفهومی نداشت و شبانهروز از او پرستاری میکردم.البته یک نفر بهتنهایی قادر به نگهداری از او نبود و برادرم هم همیشه در کنارم قرار داشت.-البته این سختیها هیچوقت مرا دلزده نکرده و عاشقانه پرستارش هستم. اوایل که روزی ۳۰ قرص مصرف میکرد، اوضاع وخیمی داشت اما از سال ۷۰، دارویی کنترلکننده (لپونکس) برای تخفیف عوارض وی کشف شد که اثر خوبی روی آسو داشت و وضعیت او را تا حد زیادی بهبود بخشید. بهطوریکه دو سال از بیمارستان به خانه منتقل شده و کارهایی را که در توان داشته باشد، به تنهایی انجام میدهد.
آسو به موسیقی و نقاشی علاقه زیادی دارد و فردی اجتماعی است و با برخی همرزمان مسلمانش مثل آقای علی کریمی، ارتباط دارد.
نهادها و مسئولان نیز لطف زیادی نسبت به ما داشتهاند و مرتباً برای عیادت و دیدار با آسو به منزلمان میآیند. سال گذشته، شهردار منطقه ۸ تهران منزل ما آمدند. گاهی برخی از کسبه بازار به ملاقات برادر میآیند که حتی آنها را نمیشناسیم. یکبار آسو گفت من آجیل خیلی دوست دارم. از همان زمان، یکی از همین کسبه، هر سال برای آسو آجیل میفرستد. از طرف شورای شهر، شهرداری، ارتش و بنیاد ایثارگران نیز بارها به منزلمان آمدهاند. هر دوماه یکبارنیز مددکار اجتماعی برای کمک به آسو میآید.
برادر آسو:
من متولد سال ۱۳۴۸ هستم. وقتی آسو مجروح شد، تنها ۱۵ سال داشتم. به یاد دارم حال خیلی بدی داشت و در یکی از بیمارستانهای تهران بستری شد. مادرم برای مراقبت از او به بیمارستان رفته بود. تا حدود ۱۰ سالبه سبب حالت توهم، وضعیت فجیعی داشت و داروهای مختلف در درمانش بیتأثیر بودند، تا اینکه -همانطور که خواهرم اشاره کرد- دارویی کنترلکننده وارد ایران شد و حال او را کمی بهبود بخشید. هفت سال در بیمارستان «نورافشار» بستری بود. از سال ۱۳۷۰ نیز در بیمارستان «سعادتآباد» تحت نظر قرار داشت و دو سال است که او را به منزل منتقل کردهایم. پدر و مادرمان فوت کردهاند و من و خواهرم، از او پرستاری میکنیم.
زمانی که آسو تصمیم گرفت به جبهه برود، والدینمنیز با او همنظر بودند. با اینکه، دیپلم تجربی گرفته بود و دوست داشت ادامه تحصیل بدهد و دندانپزشک شود اما دفاع از وطن را مقدم دید و راهی جبهه شد. جانبازی ایشان، مایه افتخار ماست. این روحیه در بنده هم جاری است و با وجود اینکه به سبب مجرویت آسو میتوانستم از خدمت، معاف شوم اما در سال ۱۳۶۷ عازم شدم و به عنوان دیدهبان در دیدگاه «کنجانچم» (واقع در ارتفاعات ایلام) به خدمت پرداختم.
یکی از عواملی که در طول این سالها به من و خواهرم قدرت و آرامش دادهاست، اعتقادات مذهبی عمیق ماست. پدربزرگمان، آقای کشیش «آرسن»، روحانی بودند و بههمین سبب، تعلق خاطر زیادی امور مذهبی در خانواده ما وجود دارد. همیشه به مناسب اعیاد مختلف مثل عید پاک یا سال نو، آسو را به کلیسا میبریم. بعضی از کشیشها نیز به خانهمان میآیند و احترام خاصی برای آسو قائل هستند.
شایسته است، من نیز به زعم خود از حمایتهای بیدریغ مسئولان و متولیان در طول این سالها تشکر کنم که با حضور در منزلمان، برگزاری مراسم مختلف و ساخت برنامههای رسانهای، همواره از ایثارگری آسو تجلیل کردهاند. همچنین برنامههایی مانند اردوهای هایگاشن که با ایجاد محفلی صمیمی از خانوادههای شهدا و جانبازان در مکانی زیبا، زمینه ارتباط و ارتقای روحیه آنها را فراهم میسازند.
داستان یک شهید زنده؛ «سمیک وارطانیان» جانباز ارمنی:
من، سمیک وارطانیان، جانباز ۲۵ درصد بنیاد جانبازان و ۳۲ درصد ارتش، ۲۰ خرداد ماه سال ۱۳۶۵ عازم خدمت شدم. دوره آموزشی را در پادگان فاطمی، دژبان مرکز بودم. یگانم، پادگان حشمتیه بود که به عنوان نگهبان اسرای جنگی خدمت میکردم. بعد از ۱۱ ماه، اعلام شدهر کس تمایل دارد میتواند داوطلبانه به منطقه برود. من و ۴۰ نفر از دوستان همخدمتیام که اکثراً از اقلیت ارامنه بودند، تصمیم گرفتیم به منطقه برویم.دوست داشتیم آنجا هم با هم باشیم. به هر حال، ثبتنام کردیم و به سبب کمبود نیرو، بلافاصله به منطقه اعزام شدیم.
اوایل در شهر دهلران، به عنوان پشتیبانی ژاندارمری خدمت میکردیم. از آنجا که دهلران در آن زمان، خالی از سکنه بود و فقط نظامیها آنجا مستقر بودند، منطقهای حساس محسوب میشد که از سوی گروههای مختلف مانند «مجاهدینخلق»، نیروهای افراطی کرد و سربازان عراقی مورد حملات تروریستی و خرابکارانه قرار میگرفت و مسئولیت ما پاکسازی و تأمین امنیت شهر بود تا شهروندان بتوانند دوباره به خانههای خود بازگردند. بعد از چهار ماه خدمت در این شهر، به خط مقدم (منطقه شرهانی در خاک عراق) اعزام شده و در پست بیسیمچی فعالیت کردم. تنها، یک ماه و چند روز به پایان خدمتم مانده بود که اسیر شدم. آن روز را خوب به یاد دارم؛ ۲۱ تیرماه ۱۳۶۷ درعملیات تک عراق، درون یک حفره روباهی بودم.فرماندهام، جنابسروان «شایستهفر» به من گفت: «وارطانیان! ماسکت را بگذار و برو روی موضع». من از حفره بیرون آمدم و روی خاکریز رفتم، آنجا یک حفره بزرگتر قرار داشت و چون حدود یک متر از قد من بلندتر بود، دیگر نتوانستم از آن حفره بالا بیایم. در همین حین، شاید بیش از هشت خمپاره به آن حفره اصابت کرد، بهطوریکه از گودالی کوچک به اندازه یک اتاق بزرگ درآمد. از داخل حفره، صدای فرماندهمان را میشنیدم که به نیروها میگفت: ماسکهایتان را بگذارید. گویاموقع بازگشت، حفرهایکه من در آن بودم، کاملاً ویران شده و اثری هم از من دیده نمیشد، لذا با تصور اینکه من شهید شدهام، فرمانده، نامم را در لیست شهدای مفقودالاثر ارسال میکند. حتی به خانوادهام هم اعلام میشود که من به شهدات رسیدهام و شناسنامهام باید باطل شود. به این ترتیب، شناسنامهام باطل شد و مرده اعلام شدم، در حالیکه من اسیر شده بودم.
خاطرات تلخ و بهیاد ماندنی زیادی از روزهای اسارتم در ذهن دارم که برخی از آنها هر لحظه با من همراه هستند، بهویژه تلاشهایم برای کمک به یک مجروح و سختیهایی که در آن مسیر متحمل شدم و مانند آزمونی برای سنجش نیروی ایمان و ارادهام بود؛ آزمونی که فکر میکنم سربلند از آن بیرون آمدم. شرح این خاطرات، کتابی مستقل میطلبد و در این مقال نمیگنجد.
به هر روی، سری یازدهم تبادل اسرا یعنی ۱۹ شهریور ۱۳۶۹ آزاد شدم و لقب «شهید زنده» از همینجا روی من مباقی ماند؛ شهیدی که شناسنامهاش هم باطل شد اما در اوج شگفتی دوستان و خویشان، به میهن بازگشت.
امروز در حوزه طراحی، نقاشی، مجسمهسازی و سفالگری فعال هستم و به عنوان مدرس در مدرسه ارامنه «نائیری»،تدریس میکنم. کلاسهای آموزش خصوصی نیز دارم و برخی آثارم در باغموزه دفاع مقدس قرار دارد. با وجود مخالفت درونی با جنگ و جنگافروزی، اما حضور در جبهه و دفاع از میهن را وظیفه خود میدانم و هر گاه لازم باشد، باز هم حاضرم در این مسیر خدمت کنم.
من نیز مانند دیگر جانبازان در برنامههای تجلیل از شهدا و ایثارگران شرکت میکنم و برگزاری این برنامهها و اردوهایی مانند هایگاشن را نمودی از ارج نهادن به جایگاه و مقام شهدا و آزادگان میدانم و از این بابت، سپاسگزار مسئولین و متولیان هستم.
انتهای پیام
نظرات