به گزارش ایسنا، «رستم خرمدین»، آزاده زرتشتی در گفتوگوd پیش رو از انگیزه خود برای حضور در جبهه، روزهای اسارت و مفهوم ایثارگری در جامعه زرتشتی سخن گفته است:
من، «رستم خرمدین» هستم. ۹ خرداد ۱۳۴۷ در یک خانواده زرتشتی به دنیا آمدم. پدرم، مغازهدار بود. دو برادر و یک خواهر دارم. بعد از خدمت سربازی و اسارت، در خرداد ۱۳۷۲ ازدواج کردم و صاحب دو پسر هستم.
از نحوه اسارت خود بگویید.
۱۸ مرداد ماه سال ۱۳۶۶ به خدمت سربازی اعزام شدم. دوره آموزشی را در مرکز آموزشی ۰۱ تهران گذرانده و دورههای درجهداری، گشتیرزمی و شناسایی را سپری کردم. آبانماه ۱۳۶۶ به لشکر ۱۶ زرهی منتقل و بعد از یک هفته به منطقه عملیاتی جنوب (ابوغریب) اعزام شدم. از آنجا که دوره درجهداری دیده بودم، مدتی در طول روز روی خط بودم و شبها برای کمین یا گشتی جلوتر از خط میرفتیم. بعد از آن در همان خط، منشی گروهان نیز شدم. ۲۱ تیرماه ۱۳۶۷، لشکر عراق، عملیاتی را از ساعت شش صبح آغاز کرد، ما تا ساعت ۱۰ جلوی آنها ایستادیم اما به دستور فرمانده برای تهیه مهمات به عقب بازگشتیم. کمی بعد از حرکت ما، عراقیها به آن منطقه، شیمیایی خفهکننده زدند که باعث شد تمام بچههای حاضر در محل به شهادت برسند. من یک وانت مهمات -حداقل ۲۰ جعبه آرپیجی ۷- برداشتم و همراه راننده دوباره به خط برگشتم. ماسک زدم و از آن منطقه شیمیایی عبور کردم. همینکه به خط رسیدم، یک خمپاره به ماشین اصابت کرد. فقط به یاد دارم که دود غلیظی همهجا را فراگرفت، بهطوریکه نمیتوانستم جایی را ببینم. بعد صدای یکی از بچهها را شنیدم که میگفت: «جناب سروان! خرمدین و باقری، شهید شدند». اما وقتی آن دود سیاه از بین رفت، در میان تعجب افراد، من و راننده وانت، سالم و بدون اینکه کوچکترین ترکشی به ما خورده باشد، از ماشین خارج شدیم. به هر حال، با بقیه مهمات، جلوی عراقیها ایستادگی کردیم اما تانکهای عراقی، خط ما را شکستند و روی خاکریزمان آمدند. من به همراه سایران، سوار بر یک جیپ، ناگزیر تا تنگه ابوغریب عقب رفتیم. از دور، چند تانک در آنجا دیدیم، فکر کردیم از نیروهای خودمان هستند. با خوشحالی به سمتشان رفتیم که ناگهان لوله تانک به طرف جیپ ما چرخید. من و چهار همراهم از ماشین بیرون پریدیم. تانک، جیپ را با گلوله زد و من همانجا اسیر شدم.
از روزهای اسارت بگویید.
اول باید اشاره کنم که کسی از اسارت ما اطلاع نداشت و جز مفقودالاثرها محسوب شده بودیم. به هر حال بعد از اسارت، ما را به شهر «تکریت» (واقع در استان «صلاحالدین» عراق) متقل کردند. اردوگاه ما وسط یک پادگان عراقی قرار داشت. وقتی از اتوبوس پیاده شدیم، گفتند: «بنشینید و سرتان را روی پایتان بگذارید». فقط صدای ضربات باتوم و آه و ناله افراد را میشنیدم که ناگهان ضربه یک باتوم را بر پشت خود احساس کردم. از جا بلند شدم، روبهرویم یک تونل طولانی و تاریک به سمت اردوگاه قرار داشت. با تمام توان، طول مسیر تونل را دویدم تا ضربات باتوم و شلاق کمتری بخورم. یک هفته با لباسهای خاکی و خونی بهسر بردیم. بعد اجازه دادند دوش بگیریم و لباس عوض کنیم. از آن روز، زندگی اردوگاهی ما شروع شد اما هنوز نمیدانستیم جز کدام دسته و گروه هستیم. وقتی دوسه ماه سپری شد و صلیبسرخ برای بررسی وضعیت ما نیامد، فهمیدیم که هیچ آماری از ما در جایی ثبت نشدهاست. بعدها سربازهای عراقی هم گفتند: شما جز آمار نیستید و کسی از وجودتان اطلاع ندارد.
سختترین روز اردوگاه چه روزی بود؟
تمام ۲۷ ماه اسارت من سخت بود اما یکی از سختترین روزها، ۱۴ خرداد ۱۳۶۸، مصادف با وفات امامخمینی (ره) بود. آن روز، اسرا در سوگ امام (ره)، عزاداری کردند که با تنبیه سختی همراه شد. پیش از آن، روزی نیم ساعت اجازه پیادهروی در حیاط اردوگاه داشتیم که تا یک هفته بعد از آن واقعه، ممنوع شد، حتی در آسایشگاه هم باید دولا راه میرفتیم. از میزان خوراک ناچیزی که به ما داده میشد نیز کم کردند. ۱۰ روز به همین منوال گذشت که سختترین روزهای دوران اسارت بود.
از همرزمان و دوستانتان در دوره اسارت چه خاطرهای دارید؟
در اردوگاه، به کسانی که کمی برخلاف میل عراقیها عمل میکردند، «مخالف» گفته میشد. من به همراه یکی از دوستان صمیمیام به نام «امیر شادبخت» به عنوان مخالف به اتاقکها تبعید شدیم. مدتی بعد، امیر را به اردوگاهی دیگر انتقال دادند. حدود ششماه بعد، مرا هم به یک اردوگاه دیگر تبعید کردند. وقتی دَرِ اردوگاه را باز کردم و وارد شدم، امیر -که گویا قبل از من به آنجا منتقل شده بود- از دور مرا دید و فریاد زد: «رستم! من اینجا هستم.» افسر عراقی هم او را مجبور کرد در آب گلآلود غلت بزند. به محض تمام شدن تنبیه، با همان سر و وضع گلآلود، یکدیگر را در آغوش گرفتیم و خوشحال بودیم که ما دو نفر به عنوان مخالف، باز در کنار هم هستیم و تا آخر اسارت نیز با یکدیگر بودیم.
درباره آزادی خود توضیح دهید؟ فکر میکردید روزی آزاد شوید؟
نه، اصلاً فکر نمیکردم، روزی به خانه برگردم. ما میدانستیم تبادل اسرا شروع شده و در دل دعا میکردیم روزی نوبت ما برسد. تا اینکه یک روز، رئیس اردوگاه، لباسهای ارتش عراق را به ما داد و گفت: فردا تبادل اسرا از این اردوگاه شروع میشود. مفقودالاثرها در بندهای ۱ تا ۴ بودند. بند ۱ و ۲ و۳، ظرفیت هزار نفر را پرکرد و نوبت به آسایشگاه ما نرسید. ساعت ۱۲ شب، پای تلویزیون نشسته بودیم که ناگهان تبادل اسرا را نشان داد. دوستانمان را میدیدیم که آزاد شدهاند. آن شب، همه تا صبح بیدار بودیم و برای تبادل اسرا ثانیهشماری میکردیم. ساعت ۸ صبح، صلیب سرخ برای نامنویسی آمد. بالاخره انتظار به پایان رسید، ما ثبتنام شدیم و بعد از دو سال و نیم اسارت، یک وعده غذا با ادویه و نمک به ما داده شد. ساعت سه بعد از ظهر برای تبادل، سوار ماشینها شدیم و به منطقهای ممنوعه -که فقط صلیبسرخ حضور داشت- رفتیم. ما در طول آن دو سال و نیم، فقط افرادی یکشکل و سخنانی یکنواخت دیده و شنیده بودیم و هیچ چیز جدیدی در زندگیمان وجود نداشت. وقتی در اتوبوس عراقیها بودیم، یکی از بچههای سپاه آمد و گفت: «سلام برادرها». این جمله برای ما بسیار دلنشین بود و نصف اسرا، بغض کردند. چند دقیقه بعد یک اتوبوس ایرانی آمد، وقتی سوار آن شدیم، انگار همه دنیا را به ما دادند و به اصطلاح، تولدی دوباره برایمان بود. شب که وارد خاک ایران شدیم، شمار زیادی از مردم برای استقبال از ما آمده بودند. سه روز را در قرنطینه سپاه گذراندیم و بعد از آن در میان سیل محبتهای مردم وارد جاده شدیم. استقبال، واقعاً عاشقانه بود، مردم در جاده ایستاده بودند و شیرینی و گل پخش میکردند. نمیتوانم آن صحنهها را توصیف کنم. بعد سوار هواپیما شدیم. وقتی به تهران رسیدیم، پرسیدند: چه کسانی اقلیت دینی هستند؟ من بلند شدم. گفتند: بیا بیرون. پشت سر من چند نفر از اسرای همبندم نیز بیرون آمدند. از آنها پرسیدند: شما هم اقلیت هستید؟ یکی از بچهها گفت: «همه ما در عراق، ایرانی بودیم، اقلیت و غیراقلیت نداشتیم. الآن هم اگر قرار است دوستمان جایی برود، ما هم همراه او خواهیم رفت.» به این ترتیب، مرا هم همراه با دیگر اسرا فرستاند. وقتی به خانه رسیدم، دیدم یک پلاکارد بالای در خانه نصب و کوچه را چراغانی کردهاند، اما هیچکس به پیشوازم نیامد. یکی از بستگان، جلو در ایستاده بود و پیادهرو را آبپاشی میکرد. چشمانم در پی پدر و مادرم بود. بالاخره، مادرم آمد و یکدیگر را در آغوش کشیدیم. وقتی سراغ بقیه خانواده را گرفتم، گفت: ما دیشب فهمیدیم که آزاد شدهای و همه به دنبال تدارکات برای استقبال از تو رفتهاند. بعد از آن هم که تا یک هفته درِ خانه ما باز بود و حتی افراد رهگذر هم برای عرض تبریک میآمدند.
چند سال از آزادیتان میگذرد؟ امروز با مرور گذشته، آیا تغییری در آرمانهایتان رخ دادهاست؟
۲۸ سال از آزادیام میگذرد. امیدوارم هیچوقت اتفاقی پیش نیاید اما اگر خدای ناکرده در ایران جنگی رخ دهد، باز هم میروم و برای خاکم میجنگم و بههیچوجه، تغییری در آرمانهایم صورت نگرفتهاست.
وقتی از ماجرای اسارت خود برای فرزندانتان میگوئید، چه واکنشی دارند؟
کتابی تحت عنوان «دوره درهای بسته (۸)» در مورد دوره اسارت -به روایت خودم- به همت «روایت فتح» چاپ شد که به شدت مورد توجه فرزندانم قرار گرفت، بهطوری که یکی از پسرانم، آن را یکشبه به پایان رساند و فکر میکنم دوبار این کتاب را خوانده باشد. این اثر، شرح خاطرات اسارت من به عنوان یک اقلیت دینی در اردوگاه اسرای مسلمان است. اوایل، فکر میکردم استقبال چندانی از آن نشود، اما خوشبختانه، نهتنها برای فرزندانم جالب بود، بلکه در جامعه نیز با استقبال خوبی مواجه شد.
پسرانتان، پدر خود را یک قهرمان میدانند؟
باید از خودشان سوال کنید. البته من از آنها خواستهام هیچوقت این عبارت را به کار نبرند. پدرشان فقط یک سرباز برای وطنش بوده و بس.
دیدگاهتان نسبت به امام خمینی (ره) مقام معظم رهبری چیست؟
آنها را افرادی روشنفکر و دارای دیدِ باز میدانم که مصلحت را بهخوبی تشخیص میدهند. وقتی امامخمینی۸ به عنوان رهبر ما فرمود هر روز حضور در جبهه، برابر با ۷۰ سال عبادت است؛ یعنی دید بازتری نسبت به ما داشتند. من که نوجوانی ۱۸ ساله بودم، خود را در جبهه شناختم و خوشحالم که برای میهن و ملت خویش جنگیدم و اسارت کشیدم. این، کمترین کاری بود که برای مملکتم کردم.
از زمان انقلاب و سال ۵۷ خاطرهای دارید؟ در تظاهرات شرکت میکردید؟
آن زمان، من بچه بودم اما تظاهرات مردم را در خیابان میدیدم، بهویژه اینکه مدرسه ما در چهارراه کالج قرار داشت و یکیدوبار از نزدیک، شاهد راهپیمایی و شعار دادن مردم روی پل بودم.
جامعه زرتشتیان هم در روند انقلاب مشارکت داشتهاند؟
بله، نهتنها مشارکت داشته، بلکه شهید نیز تقدیم کردهاست. شهید «مهرداد فرارونی» در همان بحبوحه انقلاب بر اثر اصابت تیر نیروهای ضدانقلاب به شهادت رسید.
دیدگاه امام خمینی (ره) ر قبال اقلیتهای دینی را بعد از انقلاب، چطور ارزیابی میکنید؟
در قانون اساسی ایران از اقلیتهای دینی یاد شده و اجازه دارند، تمام مراسم مذهبی، جشنها و آئینهای خود را در آزادی کامل برگزار کنند. ما از لحاظ دینی و مذهبی هیچ مشکلی نداریم. اقلیتهای دینی، هر سال در مراسم سالگرد ارتحال امام شرکت کرده و یاد و خاطره ایشان را با نثار شاخههای گل و ادای احترام به مزارشان گرامی میدارند که به نظر من، میتواند منعکسکننده دیدگاه اقلیتها در خصوص ایشان باشد.
عملکرد نهادهای متولی را در قبال ایثارگران چگونه ارزیابی میکنید؟
بنیاد شهید، خدماتی در این زمینه انجام میدهد اما نیازمندیهای ایثارگران و خانوادههای شهدا، زیاد است. اغلب رسیدگیها محدود به وضعیت پزشکی و درمانی است اما در حوزههای دیگر هم نیازهایی وجود دارد. در طول این ۳۰ سال، بنیاد شهید جهت بررسی مشکلات ما مراجعه کرده اما وقتی برای عملی شدن وارد سیستم اداری میشود، با موانع زیادی مواجه میگردد. در حوزه معنوی هم اقداماتی برای دلجویی از ایثارگران و شهدا صورت میگیرد که ملاقات با مقامات کشوری، از آن جمله است. من با سه نفر از رؤسایجمهور ملاقات کردهام و با یکی از آنها نیز صحبت کوتاهی داشتم. این دیدارها نوعی قوت قلب بوده و روحیهبخش است.
شهادت در جامعه و فرهنگ زرتشتی چه مفهوم و جایگاهی دارد؟
میتوان گفت، پیغمبر ما جز شهدا بوده است؛ بر اساس مبانی دینی زرتشتی، «اشوزرتشت» به همراه ۷۲ تن از یارانش در آتشکدهای به شهادت میرسد. شهید در میان زرتشتیان با عنوان «جانباخته» شناخته میشود؛ یعنی کسی که جان خود را در راه مملکتش فدا کند و در آن دنیا در بالاترین طبقات جای دارد. این جایگاه یک جانباخته در دین زرتشت است.
چقدر با قیام امام حسین (ع) واقعه عاشورا آشنایی دارید؟
خب من در ایران به دنیا آمدهام و با تمام این مراسمها بزرگ شدهام. ما ایثارگریهای امام حسین (ع) مراسم سوگواری را که برای ایشان برگزار میشود جز به جز حس کردهایم. قیام امامحسی ن (ع) در راستای آرمان و مقدساتشان بوده و برای ما قابل احترام است. حتی گفته میشود «بیبی شهربانو»، همسر امام حسین (ع) یک زرتشتی بوده و به اعتقاد من، امامحسین از ما جدا نیست.
اقلیتهای دینی، از جمله زرتشتیان، حضور فعالی در جنگ داشتند و شهدای زیادی تقدیم کردهاند؛ به نظر شما این ایثارگریها در جامعه دیده میشود؟
بله، تلاش بر آن است که دیده شود. مثلاً در جامعه زرتشتی، یک المپیک ورزشی به نام «جام جانباختگان» هر سال در تهران برگزار میشود. در این رویداد ورزشی-فرهنگی از شهدا و جانبازان زرتشتی و خانوادههایشان تقدیر به عمل میآید. اشاره به نام شهدا و آرمانهایشان در این مراسم، باعث میشود نسل جوان نیز با آنها آشنا شوند و این موضوع، نسلبه نسل منتقل خواهد شد. با این حال، هنوز جای کار زیادی وجود دارد و باید با اقدامات فرهنگی، زمینه بهتری برای آشنایی افکار عمومی با شهدای اقلیتهای دینی فراهم شود. چاپ کتاب نیز در این راستا مفید است. کتاب «سروهای ایستاده» در همین زمینه توسط یکی از نویسندگان زرتشتی -و با هزینه شخصی- منتشر شدهاست.
کمی از حال و هوای دههفجر در جامعه زرتشتیان بگویید.
من جز هیئت مدیره جامعه زرتشتیان تهران بودم و همهساله برنامههایی برای گرامیداشت این ایام تدارک میدادیم. زرتشتیها مجموعه مراسمی در دهه فجر دارند، از شستشو و غبارروبی مزار شهدای زرتشتی گرفته تا برگزاری جشن در مهدهای کودک و همه این سالروز ملی را جشن میگیرند.
بعضی از شبکههای خارجی سعی میکنند اقلیتهای دینی ایران، از جمله زرتشتیها را همسو با خودشان نشان دهند. نظر شما در اینباره چیست؟
من بههیچوجه این شبکهها را قبول ندارم. آنها مشکلات کوچک و طبیعی جامعه را بزرگ جلوه داده و برخورداریها و امکاناتمان را به طور کامل نادیده میگیرند. شاید برخی موارد مانند قانون ارث برای ما قدری سخت گرفته میشود که این رسانهها آن را بزرگنمایی میکنند اما اقلیتهای دینی در مجلس، نماینده دارند که این مسائل را پیگیری میکنند و بیشتر موارد در حال بهبود است. قبلاً دیه اقلیتها با مسلمانان، برابر نبود، اما حدود ۱۰ سال است که این قانون، اصلاح شدهاست. به نظر من، اغلب موارد مورد اشاره رسانههای مزبور، پوچ و بیمعناست.
سخن پایانی
از زمان پیدایش ایران، هزاران نفر جان خود را در راه این آب و خاک فدا کرده و به شهادت رسیدهاند؛ برخی از این افراد، اسطوره شده و شمار زیادی هم ناشناس باقی ماندهاند. تنها چیزی که میتوانم بگویم، این است که ما باید ارزش خاک ایران را بدانیم و اجازه ندهیم به دست غیر بیفتد.
انتهای پیام
نظرات