«عصر روز ۲۱ بهمنماه ۱۳۵۷، مردم تهران به پیروی از فتوای آیتالله خمینی (ره) بیتوجه به زمان حکومت نظامی که ساعت ۴ بعد از ظهر اعلام شده بود، به خیابانها سرازیر شدند، اما این بار با دفعات قبل، از زمین تا آسمان فرق میکرد، چون مردم همه با هم بیرون آمده بودند. من هم مانند بقیه حقطلبان، از خانه بیرون زدم. در محله نارمک بودم که شنیدم یک ستون نظامی از جاده دماوند، وارد تهران شده، لذا به آن طرف حرکت کردم. هوا تاریک شده بود، به حوالی سیمتری نیروی هوایی رسیدم که ناگهان صدای تیراندازی بلند شد. به سختی، خود را از دیوارهای حاشیه خیابان به پشتبام ساختمانی رساندم که بعدها متوجه شدم یک گاراژ بوده است. پیش از من، سهچهار نفر دیگر به آنجا آمده بودند و ششنفر نیز در لحظات بعدی به جمع ما اضافه شدند. کمی اطراف را برانداز کردم؛ در ساختمانهای کناری و روبهرویی هم چند تن مانند ما روی پشتبامها کمین کرده بودند. لحظهای بعد، ستون نظامی، درست جلوی محل استقرار ما رسیده بود. پیش از رسیدن گروه مذکور، مردم برای جلوگیری از عبور ماشینهای نظامی، اشیایی بُرَنده در خیابان ریخته و چند حلقه لاستیک هم آتش زده بودند که باعث شد ستون نظامی در خیابان، زمینگیر شود. هیچکدام از ۱۲ نفری که در پشتبام موضع گرفته بودیم، یکدیگر را نمیشناختیم. چند نفر به ژ -۳، کلاشینکف و تپانچه مسلح بودند و دو سه تن نیز اسلحه پرتابی و کوکتل مولوتوف همراه خود داشتند. طولی نکشید که صدای مهیب تیراندازی از هر دو طرف، بلند شد، بهطوریکه صحنههای فیلمهای جنگی را در ذهنم تداعی کرد. گروه ما هم در تب و تاب بود؛ یکی میگفت: «کاپشن آبی! حواست به آن آخری باشد.» دیگری فریاد میزد: «کلاهپشمی! افسر کنار جیپ را بزن.» و.... از آنجا که همدیگر را نمیشناختیم، با مشخصات ظاهری، یکدیگر را صدا میزدیم. در همین اثناء، یکی از بچهها پرسید: «کسی کبریت دارد؟» میخواست مولوتوفها را روشن کند. فردی از میان جمع، فندکش را درآورد و چون میدانست دیگر بر نمیگردد، اول سیگاری روشن کرد و بعد به آن شخص داد. او فتیله را روشن کرد، آنگاه ایستاد، نگاهی به چپ و راست خود کرد و چند مولوتوف انداخت که آخرینش با صدای فریادش، یکی شد. همه، نگاههایمان به سمت وی برگشت؛ روی زمین افتاده بود و از شانهاش خون میرفت. هیچ کاری از دست ما ساخته نبود و ناگزیر به ادامه درگیری، بازگشتیم. لحظه به لحظه بر جنب و جوش گروه ما افزوده میشد و برای کمک به یکدیگر در آمد و شد بودیم که ناگهان سوزشی عجیب در بازوی خود احساس کردم و بر زمین افتادم. نفهمیدم چقدر گذشت که بالاخره صدای تیراندازیها قطع و فریاد «اللهاکبر» از همهجا بلند شد. آنجا بود که فهمیدم درگیری به نفع ما تمام شده و خدا را در دل شکر کردم. کمی بعد، مرا به همراه دیگر زخمیها برای انتقال به بیمارستان از ساختمان خارج کردند. در همان حین، شنیدم که یک نفر خطاب به من گفت: «اشهدت را بخوان.» به سختی پاسخ دادم: «من، مسیحی هستم.» او هم با دست، صلیبی روی سینهام کشید. ابتدا به درمانگاه «شیر و خورشید» (واقع در سیمتری نیرو هوایی) منتقل شدم. اقدامات اولیه انجام شد، علاوه بر درد در ناحیه دست، گرمای زیادی در پاهای خود حس میکردم که ناگهان شخصی با زبان ارمنی، شروع به صحبت با من کرد. از او خواستم کفشهایم را در بیاورد، با لبخند گفت: «معلوم است که هنوز نمردهای». بعد از این، چیز زیادی به خاطر ندارم تا لحظهای که برای جراحی به بیمارستان «سینا» منتقل شدم. همهمهای خاص در فضای بیمارستان پیچیده و پرسنل و مردم برای رسیدگی به مجروحین در تب و تاب بودند. در همین حین، یک نفر با اشاره به من -که صلیبی کوچک در گردن داشتم- گفت: «این مجروح که ارمنی است، چرا او را به اینجا آوردهاید؟» لحظهای بعد، صدای محکم نواخته شدن سیلی بر صورت وی، سکوتی سنگین بر فضا حاکم کرد، به طوری که صدای قژ قژ چرخهای برانکارد و نفسهای امدادگران شنیده میشد.
پیش از ورود به اتاق عمل، نامم را پرسیده و روی سینهام به جای «گورگن» با ماژیک نوشتند: «گولگز»! گویا، هیاهو و وضعیت اضطراری حاکم، باعث این اشتباه شده بود. به هر حال، مرا روی تخت جراحی قرار دادند و دستاندرکاران اتاق عمل مشغول کار شدند. هنوز آمپول بیهوشی، اثر نکرده بود که سردی تیغه چاقو را در مچ پای چپم احساس کردم. جراح میخواست رگی برای پیوند به بازوی مجروحم از آن ناحیه بردارد. بعد از این، دیگر چیزی از آن شب به یاد ندارم. روز بعد، ۲۲ بهمن ۱۳۵۷، وقتی چشمهایم را باز کردم، مردم پیروز شده بودند.»
من متولد ۱۳۳۵ در شهر تهران هستم و از بدو تولد تا به امروز در محله «حشمتیه» زندگی کردهام. دوره ابتدایی را در مدرسه «ساهاکیان» (واقع در خیابان ۱۰ متری ارامنه همان محله) گذراندم و بعد به هنرستان برق رفتم. پس از پایان تحصیلات در یک شرکت جدیدالتأسیس در زمینه نصب آسانسور مشغول به کار شدم. کمی بعد به خدمت سربازی رفتم. اواخر دوره سربازیام، با نقطه اوج انقلاب، مقارن شد. با توجه به اینکه آن زمان، اخبار صرفاً از رسانههای حکومتی منتشر میشد، اطلاعات زیادی از تحرکات مردمی نداشتم اما در دوره سربازی به سبب ارتباط با دوستانم، تا حدی در بطن جریان انقلاب قرار گرفتم و به همان ترتیبی که در خاطراتم اشاره کردم، در نهایت مجروح شدم. در سال ۱۳۶۸ ازدواج کردم و دارای دو فرزند دختر هستم.
اصلیترین انگیزه از شرکت در انقلاب
به هر حال، در میان اکثر آحاد جامعه، برداشت مثبتی نسبت به انقلاب وجودداشت که آنها را به سمت مبارزات سوق میداد، من نیز از این مسئله، مستثنی نبودم. در محله ارمنینشین ما در جو انقلابی آن زمان، جنب و جوش زیادی حاکم بود. من هم که جوان بودم و سری پرشور داشتم، همراه با دوستان دوران خدمت خود این جریان را دنبال میکردم و نظریهای تقریباً منسجم در این رابطه در ذهنم به وجود آمده بود. البته در محله ما تظاهرات صورت نمیگرفت و بیشتر تحرکات مردمی در خیابانها و میادین اصلی شهر مثل میدان امامحسینS رخ میداد، به همین خاطر ما هم بیشتر به این مناطق رفت و آمد داشتیم تا اینکه روز بیست و یکم بهمنماه ۱۳۵۷ در محله نارمک، ماجرای ورود یگان ارتش را شنیدیم و بقیه داستان هم به کیفیتی که در ابتدا تشریح شد، اتفاق افتاد.
جراحت، گاهی آزاردهنده است. تیر به بازویم اصابت کرده و در ناحیه انگشتان دست، هیچ حسی ندارم و دستم باز نمیشود. وقتی بعدها به سبب مشکلی از ریهام عکس گرفتم، متوجه شدم که گلوله هنوز در بدنم است! به هر حال، برخی مشکلات و دشواریهایی که معاندان برای ما به وجود آوردند (مثل جنگ تحمیلی و تحریمهای کنونی امریکا)، تا حدی ناراحتکننده است، اما پشیمانکننده، نه!
دیدگاه مسیحیان ارمنی به انقلاب اسلامی
به عقیده بنده، این پرسش که «چطور شد ارامنه در انقلاب یا جنگ شرکت کردند؟»، بیمعناست. وقتی انقلابی در ایران انجام گرفت، همه ایرانیها صرفنظر از قومیت، دین و مذهب در کنار یکدیگر در این حرکت مردمی مشارکت کردند. هنگام بروز جنگ تحمیلی نیز همین ملت برای دفاع از ایران، بسیج شدند. ارامنه ایران، نزدیک به ۳۰۰۰ سال قدمت دارند. از جهتی میتوان گفت، ارامنه ایران، دو بار در انقلاب شرکت کردند؛ یکی، انقلاب مشروطه و دیگری، انقلاب اسلامی که به پیروزی رسید. البته بررسی میزان اثرگذاری و نقشآفرینی آنها به مطالعات و تحقیقات آماری و کیفی نیاز دارد، لیکن میتوان اذعان داشت که دستکم در طول جنگ تحمیلی، ارامنه با توجه به نسبت جمعیتی خود در قیاس با جمعیت کشور، درصد بیشتری، شهید و جانباز تقدیم کردهاند. حدود ۱۵۳ تن از مسیحیان ارمنی در طول دفاع مقدس به مقام رفیع شهادت نائل آمدهاند و شمار ایثارگران و جانبازان آنها نیز قابل توجه است.
وضعیت مسیحیان در حوزه حقوقی و معیشتی پس از انقلاب
بعد از پیروزی انقلاب از لحاظ فرهنگی، محیط مناسبی برای ارامنه مهیا شد تا بتوانند از فرهنگ اروپایی که در دوران رژیم شاه بر ایران تحمیل شده بود، فاصله گرفته و به فرهنگ خاص خود بازگردند؛ این، یکی از نکات مثبت و بسیار مؤثر انقلاب برای جامعه ارامنه بود. از لحاظ مسائل معیشتی و اقتصادی نیز هر شرایطی -اعم از سختی یا پیشرفت- که پیش آمد، مشمول تمام آحاد ملت بوده و در این زمینه، هیچ تفاوتی میان اقلیتهای دینی و سایران وجود نداشته است. در زمان جنگ، ارزاق عمومی به دست تمامی آحاد جامعه میرسید، بیآنکه سخنی از مسیحی یا مسلمان بودن مطرح باشد. این وضعیت، امروز هم وجود دارد و همه در سختیها یا شکوفاییها، با یکدیگر سهیم هستیم.
«شهادت» در جامعه مسیحیان ارمنی
اساساً در فرهنگ مسیحی، شهادت، برآمده از عیسیمسیح است. اصل شهادت در راه دین، عقیده و مردم، خودِ عیسی مسیح بود که به صلیب کشیده شد. به اعتقاد مسیحیان، او با این کار، بار تمام گناهان بشر را بر دوش کشید و آنها پاک شدند. به این ترتیب مسیح، وجود خود را در راه انسانیت فدا کرد؛ این اصل در جامعه مسیحی جا افتاده و فرهنگ شهادت در طول تاریخ در ارامنه، نهادینه شدهاست. ارامنه همواره روحیه از خودگذشتگی در راه میهن و ملت را درون خود داشتهاند.
قیام حضرت امام حسین (ع) و واقعه عاشورا
برای امام حسین (ع) به عنوان یک شخصیت بزرگ و تأثیرگذار اجتماعی، ارزش و احترام قائلم. ایشان، کاری ارزشمند برای یک جامعه انجام داده که آثار آن برای آیندگان باقی ماندهاست؛ چنین شخصیتی برای من قابل احترام است، چون معتقدم هرکس برای جامعه خود، مثبت و مفید باشد، شایسته تکریم است.
حال و هوای دههفجر در میان مسیحیان
من به عنوان یکی از مسئولان انجمن، هر سال در تدارک ویژهبرنامههای گرامیداشت دههفجر مشارکت داشتهام و حدود ۸۰ درصد این برنامهها را برنامهریزی کرده و انجام دادهام که همچنان تداوم دارد. در خصوص راهپیمایی نیز بنده به سهم خود موفق شدهام چند بار در این اقدام ملی، مشارکت داشته باشم.
دغدغههای ایثارگر جامعه اقلیتهای دینی
دغدغههای من، همان دغدغههای عموم جامعه است و جز این [به عنوان یک جانباز] هیچ توقعی ندارم و نمیتوانم داشته باشم. در طول این سالها، نهادهای متولی مانند «بنیاد شهید»، خدمات قابلقبولی به خانوادههای ایثارگر ارائه کردهاند اما طبیعتاً قادر به برآوردن برخی از نیازهای ما نیستند. به عقیده من، این درست نیست که بگوییم به ما [جانبازان و ایثارگران] رسیدگی و توجه نمیشود. من همیشه سعی میکنم حقایق را ببینم. هماکنون، ایثارگران از نظر قانونی، از یک سری امکانات در حوزههای استخدامی و تحصیلی برخوردارند که دیگر افراد ندارند. من فقط در انقلاب-ی که به آن اعتقاد داشتم- شرکت کردم و دستم مجروح شد. کمکها و تسهیلاتی از سوی دولت در اختیارم قرار میگیرد. بیش از این، دیگر چه توقعی میتوانم داشته باشم؟ با این نگاه، به اعتقاد من، توجه و رسیدگی تا حدی قابلقبولی وجود دارد.
من نمیدانم منظور برخی رسانههای خارجی از «آزادی» چیست که مدعیاند ما [اقلیتها] در ایران، آزادی نداریم. ما هم مثل دیگر شهروندان ایرانی در برابر قانون، یکسان هستیم و از امکاناتی مشابه برخورداریم. ضمن اینکه، مراسم دینی و آئینی خود را در کلیساها انجام میدهیم، در مدرسههای خاص خود به تحصیل میپردازیم؛ زبان ارمنی را آموزش میدهیم و….
همچنین مطابق پیشبینی قانوناساسی از احوال شخصیه در چارچوب اصول دینی خود برخورداریم؛ تمام اینها نمودی است از آزادی و اختیار.
انتهای پیام