«بعد از چندین سال، خدا به ما غلامعلی را هدیه داد ما هم به شکرانه آن، هفت سال موهایش را که کوتاه میکردیم هموزن آن نذری به امامزاده آقاعلی عباس میدادیم.»
پیرزن می گوید: خدا بیامرز شوهرم حاج عباس، اهل نماز و قرآن بود و غلامعلی هم که از بچگی کنار پدر در مزرعه بود، با قرآن بزرگ شد تا به سن مدرسه رسید.
پیرزن نگاهی به آسمان میکند:«غلامعلی کلاس سوم ابتدایی بود که مدیر مدرسهاش در جشن چهارم آبان از او خواست که در صبحگاه مدرسه شعر بخواند،اما غلامعلی به بالای جایگاه که رفته بود با معصومیت کودکانهاش گفت که «آقا اجازه، من فقط بلدم قرآن بخوانم».
منتظر بقیه حرفهای حاج خانم بودم که یک باره ساکت شد و نگاهش در عکس قاب گرفته غلامعلی آرام گرفت و زیر لب گفت «اینجا هفده ساله بود».
حرفهای مادر بوی کهنگی ندارد و مادر از گفتن حرفهایش خسته نمیشود و هرچه بیشتر میگوید،بیشتر میخواهم از غلامعلی بگوید.
«دانشآموز دبیرستان بود، اما به پدرش هم کمک میکرد، هم اعلامیههای امام را پخش میکرد،هم در تظاهرات شرکت میکرد. همین پنکه سبز را از دستمزد قالیبافی خودش خرید.»
اشک در چشمان حاج خانم حلقه زد،«دیپلم نگرفته بود که جنگ شروع شد و اصرار ما هم برای ماندن اثری نداشت. یک شب خداحافظی کرد و رفت،اما ۴۵ روز بعد برگشت. دفعه دوم که رفت، یک نامه نوشت که من در سنگر هستم و نگران من نباشد،اما دیگر نه آمد و نه نامه نوشت. تا اینکه وسط گرمای خرداد جنازهاش را آوردند. بعد از آنکه خرمشهر آزاد شد.یک روز ۳۶ شهید برای کاشان آوردند که ۱۲ نفرشان از اهالی نوشآباد بودند.»
پیرزن باز ساکت شد و انگار نگاهش در افق خیره ماند. آنجا که هجوم آهن، سیمان و آجر هم نتوانست نگاهش را محصور کند. سکوت حاج خانم که طولانی شد که پسر دومش مهدی،زیر لب به مادر،«خاطرهای از غلامعلی بگو». اما انگار پیرزن در دنیایی دیگر محو خاطرات غلامعلی است،اما بعد از چند دقیقه قفل سکوت را میشکند.
«یک سال و دو سال که نیست. ۳۷ سال گذشته و چیزی در یادم نمانده، حرفها گفتنی نیست، تنها ما که نیستیم، تمام مادران شهدا زحمت کشیدند. این خاطرهها گفتن ندارد.»
انگار پیرزن راست میگوید. خاطرهها گفتن ندارد که آنها عمری است با خاطرهها زندگی میکنند. بعد از این همه سال، خاطرهها بخشی از زندگی آنها شده و مگر میشود که مادری چشمبهراه فرزندش نباشد؟ حتی اگر زمین و آسمان همزبان شوند که دیگر فرزندت برنمیگردد.
اشکهایش را پاک میکند و با لحنی دردناک «فقط یک گلوله به سینه او خورده بود».
ما چه میدانیم که سوزش گلوله چقدر است و گلولهای که بر سینه فرزندی مینشیند، چه آتشی بر قلب مادر چشمانتظارش میزند؟ و چه میدانیم گلولهای که بر سینه فرزندی مینشیند، چه شرری بر جان پدرش میاندازد؟
«غلامعلی ۱۷ سالگی به جبهه رفت و شهید شد، مهدی هم که به ۱۴ سالگی رسید به جنگ رفت و شیمیایی شد و برگشت.»
قطعنامه ۵۹۸ امضا شد. رزمندگان به خانههایشان برگشتند. مردم شیرینی پخش کردند و جنگ تمام شد، اما چشمانتظاری مادران شهدا، خسخس سینه جانبازان شیمیایی، پریشانی جانبازان اعصاب و روان و زجر گاهوبیگاه خانوادههایشان هنوز فریاد میزند که اینجا جنگ هنوز ادامه دارد.
تاولهای بدن جانبازان شیمیایی که نه سرما میشناسد و نه گرما، آنچنان بر جانشان نیشتر میزند که تابشان بیتاب میشود. تاولهایی که دردهایش خواب شب را از آنها میگیرد و سوزش آن، استخوان آنها را آب میکند.
نوجوانان ۱۳ ساله دوران جنگ، امروز میانسالان بالای ۴۵ سال شدهاند و تازه رنج جانکاه آنها سر باز میکند و هر لحظه از عمر آنها سایه به سایه ققنوس بهشت میرود و زجر بیشتر برای همسر و فرزندان جانبازان است که با تمام وجودشان فریادی است.
مظلومتر از جانبازان شیمیایی، جانبازان اعصاب و روان هستند. آنها که ما زمینیان خاک از درک رنجشان عاجز ماندهایم و آنها که در میان جمع هم غریب هستند. از اینروست که فرمودهاند: « فطوبی للغرباـ».
«خاطرهها گفتن ندارند... ما که راضی هستیم به رضای خدا ... راهی بود که رفتند ... ما ماندهایم ... راضی هستیم که به این راه رفتند».
این روزها که سایه شوم جنگ از سر کشور ما برداشته شده و جانمان در امنیت است، در هر کوچه و همسایگی ما، هستند مادرانی که چشمبهدر دوختهاند و جنگ برایشان هنوز ادامه دارد.
حاجخانم انسیه محرابی،مادر شهید غلامعلی امانیپور فقط یکی از صدها مادری است که رنج جنگ هشت ساله را به جان خریده،اما هنوز خم به ابرو نیاورده و هنوز که هنوز است در کنج غربت خود با خاطراتشان زندگی کردهاند و با هیچ رسانهای مصاحبه نکردهاند و حاضر نیستند سفره دلشان را باز کنند تا ارزش معاملهای که با خدا کردند، کم نشود.
گزارش از: سیدجلال جلیلی نوشآبادی- خبرنگار ایسنا منطقه اصفهان در کاشان.
انتهای پیام
نظرات