علی خادم عکاسی بود که در زمینههای مختلف، بویژه عکاسی مطبوعات فعالیت میکرد، او مجموعهای نیممیلیونی از عکسهای خاص و نایاب داشت.
محمد جامجو - عکاس - درباره علی خادم به خبرنگار ایسنا گفت: خادم اولین فتوژورنالیست ایرانی بود، زیرا پدرش از جمله اولین عکاسان در ایران، بعد از ناصرالدینشاه و مظفرالدین شاه بود. او تنها فتوژورنالیستی بود که در خارج از ایران نمایشگاه برگزار میکرد. «خادم» فردی جسور، محقق و یک مجموعهدار از آثار فقیرانه و اشرافی بود.
او افزود: «خادم» آب راکدی نبود که جایی بماند، او بسیار فعال و تربیتکننده اجتماع بود. من هربار که پیش او میرفتم، حتما چیز جدیدی یاد میگرفتم.
علی بهزادی - روزنامهنگار قدیمی - نیز بخشی از کتاب خاطرات خود به نام «شبهخاطرات» را به «علی خادم» اختصاص داده است.
او خادم را هنرمندی با دو چهره متفاوت معرفی کرده و او را اولین فتوژورنالیست ایرانی دانسته است.
بهزادی در بخشی از کتابش آورده است: «علی خادم در سال ۱۲۹۶ هجری در تهران (میدان حسنآباد و عکاسخانه پدرش محمدجعفر خادم) به دنیا آمد. او از نوجوانی به عکاسی علاقه پیدا کرد و از ۱۴ سالگی به راهنمایی پدرش به کار عکاسی جدی پرداخت. در ابتدا بهخاطر دل خودش، ولی بعدا نخست بهصورت نیمهحرفهای و پس بهصورت تمامحرفهای مشغول عکاسی شد و این کار را بهمدت ۶۰ سال با پشتکاری عجیب که خاص خود او بود ادامه داد. خادم در ۱۹ سالگی بهعنوان عکاس موزه ایران باستان به استخدام وزارت معارف و صنایع مستظرفه (آموزش و پرورش) درآمد.»
او در ادامه، با اشاره به اینکه اوج پیشرفت کار عکاسی خادم از سوم شهریور ۱۳۲۰ تا ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و چند سالی پس از آن بود، افزوده است: «آزادیهای ناشی از اشغال کشور بهوسیله بیگانگان، ضعف دولت مرکزی و حوادث سیاسی ناشی از این تغییر و تحول که به روزنامهنویسان اجازه نوشتن و به عکاسها امکان عکس گرفتن از هرجا و هرچیزی را میداد، به خادم ۲۴ ساله فرصت داد که نبوغ خود را در عرصههای مختلف عکاسی نشان دهد. با وجود اینکه در آن سالها، ایران پر از عکاسان و خبرنگاران خارجی بود، عکسهای علی خادم در داخل و خارج از کشور خواهان فراوان داشت. در این دوره، تحولی در زندگی خادم بهوجود آمد، تهران را رها کرد و در شهر رامسر یک قهوهخانه سنتی افتتاح کرد.»
بهزادی در کتابش نوشته است: «پس از پیروزی انقلاب، خادم تصمیم گرفت دوباره به هنرش بازگردد. او که از جوانی در جستوجوی عکسهای قدیمی همهجا را سر زده بود، اینبار بهطور جدی این کار را دنبال کرد. کلکسیونهای عکس خانوادهها را میخرید و بهطور موضوعی تقسیمبندی میکرد ... او آنها را میخرید، دستهبندی میکرد یا اگر نمیفروختند، به امانت میگرفت و از روی آنها کپی میکرد. علاوه بر اینها، هزارها عکس از کتابهای قدیمی که خارجیها از زمان صفویه به بعد درباره ایران نوشته و در آنها نقاش کرده بودند، پیدا میکرد و از آنها عکس میگرفت.
دوستانش تشویق کردند حالا که به قول خودش تعداد عکسهایش به ۵۰۰ هزار رسیده، نمایشگاه برگزار کند و جالب آنکه بعد از انقلاب، دوره، دورهی رواج نمایشگاههای گوناگون بود. جوانها که از گذشتههای وطنشان بیخبر بودند، علاقه عجیبی به تماشای این نمایشگاهها داشتند. استقبال از نمایشگاههای عکس خادم بیسابقه بود. دوستانش بعدا وادارش کردند برای ماندگار شدن عکسها آنها را بهصورت کتاب درآورد.»
این روزنامهنگار در ادامهی این مطلب، آورده است: «همکاران علی خادم به او لقب شکارچی عکس داده بودند. او برای پیدا کردن سوژههای جالب، شامه تیزی داشت و برای موفق شدن از هیچ کاری فروگذار نمیکرد. یکبار ضمن سفری به خارج از کشور، وقتی هواپیما در «ژنو» به زمین نشست، متوجه شد در قسمت دره یک (فرست کلاس) هواپیما جنبوجوش زیادی دیده میشود. دانست شخصیت برجستهای سوار هواپیما شده است. خواست به آن قسمت برود، اما کسی را به آنجا راه نمیدادند. فکری به خاطرش رسید؛ بهعنوان مهماندار خود را به درجه یک رساند و داخل کابین مخصوص شد. چارلی چاپلین هنرپیشه و هنرمند بزرگ سینما عازم هنگکنگ بود تا فیلم «کنتسی از هنگکنگ» را کارگردانی کند. خواست از چارلیچاپلین عکس بگیرد. مهماندارها متوجه «غریبه» شدند و او را از کابین «فرست کلاس» بیرون انداختند. خادم ناامید نشد. کارت خبرنگاری خود را برای چارلی چاپلین فرستاد و با فرانسهی شکستهبستهای که شاید فقط چارلی چاپلین انگلیسیزبان فرانسوی کمدان میتوانست مضمونش را بفهمد، برای او نوشت: «من یک خبرنگار عکاس ایرانی هستم و میل دارم چند دقیقه با شما گفتوگو کنم و عکسهایی از شما بگیرم». چارلی چاپلین که کلنجار رفتن مهماندارهای هواپیما را با خادم دیده بود، موافقت کرد که این خبرنگار عکاس علاقهمند و سمج را ببیند. خادم رفت، چارلی او را نزد خودش نشاند و از کار او، حال او و وضع ایران پرسید. خادم کارت خبرنگاری مجله «روشنفکر» را با خود داشت، با یک نسخه از مجله روشنفکر. مجله را به دست چارلی چاپلین داد و از او هی عکس گرفت.»
بهزادی در بخش دیگری از کتاب «شبهخاطرات» خود نوشته است: «من چندبار در مراسم مختلف شاهد عکسبرداری او بودم. عکاسان دیگر هم بودند و بهمحض آنکه مراسم آغاز میشد، تند و تند شروع به عکس گرفتن میکردند. تلق و تلق. بدون فکر، بدون دقت؛ اما خادم دوربین به دست ایستاده یا نشسته، مدتها با دقت صحنه را نظاره میکرد. در مراسمی که شاید دو ساعت به طول انجامید، در حالی که عکاسها تقریبا همه فیلمهایشان را مصرف کرده بودند و خسته از آن همه کار، مشغول خوردن چای و شیرینی بودند، تازه علی خادم کارش را شروع میکرد. او یک ساعت و نیم درباره اشخاص، چهرهها، جایگاهها و حرکتها مطالعه میکرد. در آخر یک ربع یا بیست دقیقه عکس میگرفت، تند و تند. از افراد مختلف و حالات مختلف و جاهای مختلف. وقتی روز بعد یا هفته بعد، عکسها چاپ میشد، میدیدی همه عکسها یکطرف، عکسهای علی خادم یکطرف. او واقعا یک هنرمند بود.»
او در ادامه آورده است: «دوستان او خیلی علاقه داشتند خادم از آنها عکس بگیرد، اما او میدانست از این دوستان قدیمی نمیتواند پول بگیرد. برای آنکه شرشان را از سرش کوتاه کند، شایع کرده بود و دائم میگفت و تکرار میکرد «خیلی عجیب است، اخیرا از هرکس عکس میگیرم، میمیرد» و اتفاقا پس از این پیشگویی، دو - سه مورد پیش آمد که دوستان مسن او پس از عکسبرداری خادم از آنها مردند. از آن پس، دیگر کسی جرأت نمیکرد از خادم تقاضا کند از او عکس بگیرد.
علی خادم در کار عکاسی نبوغ خاصی داشت. حدود ۳۰ - ۴۰ سال قبل که امکانات کار عکاسی محدود بود، او یک عکس سه چهار متری گرفت. من از نظر فنی نمیدانم او چه کار کرد، اما عکاسان پرآوازه ما همگی تأیید میکردند که این کار با وسایل محدود آن زمان، یک شاهکار بود.»
این روزنامهنگار قدیمی در بخش پایانی مطلبش درباره علی خادم، اضافه کرده است: «او آرزو داشت از «مرگ» عکس بگیرد. بلندپروازی او، آن بود که میخواست علاوه بر آنکه در حال مردن از خودش عکس میگیرد، «مرگ» را هم غافلگیر کند و از این «حالتی» که همه از نام و یاد او بر خود میلرزند، عکس بگیرد. با این نیت در اواخر عمر، دوربین عکاسیاش را لحظهای از خودش دور نمیکرد و همیشه آن را در حال اتوماتیک آماده نگه میداشت.
آن بعدازظهر دوشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۷۰ پس از صرف ناهار، احساس سنگینی کرد. تمایل شدید به استراحت و خواب باعث شد که پس از رفتن دوستانش، طبق عادت همیشگی روی میز تحریر بزرگش دراز بکشد، اما باز دوربین عکاسیاش را طوری در کنار خودش قرار داد که عدسی آن درست مقابل صورت او قرار بگیرد.
اما علی خادم یک چیز را فراموش کرده بود. او یک عمر با همه شوخی کرده بود، اما اینبار مرگ میخواست او را به بازی بگیرد. وقتی حوالی غروب دوستانش به پاتوق خود، دفتر خادم، رفتند تا بقیه روز را با شوخیها و شیطنتهای او شریک شوند، خادم را روی میز در خواب همیشگی دیدند. یکی از دوستان وقتی از ماجرا آگاه شد و دوربین عکاسی را در مقابل صورت خادم دید، با عجله آن را برداشت و برای ظهور و چاپ به تاریکخانه برد. قلبش میتپید زیرا فکر میکرد بهزودی شاهد منظرهای عجیب خواهد بود، آخرین شاهکار خادم؛ اما پس از مدتی تلاش متوجه شد همه فیلمها سفید است. تا کنون هیچکس مرگ را ضبط نکرده است، حتی علی خادم با همه زیرکیهایش نتوانست چنین کند شاید هم مرگ سفید است. کسی چه میداند؟»
انتهای پیام
نظرات