چشمهایش به در خشک شد از بس که آمدنت را انتظار کشید. انتظار اینکه قدم زدنت را و آهسته آمدنت را نظارهگر باشد، آن قامت رشیدی که از زیر قرآن عبور داد و به تماشا ایستاد و رفتنش را با ذکر خدا همراه کرد.
همیشه دلش آمدنت را گوهی میداد. تن همه چشم شده بود و بهراه ماند که بیایی و باز نگاه کند آن قامت رعنا و راه رفتنت را و نگاه کردن و خندیدن و ... تمام کارهایی که همه آدمهای معمولی انجام میدهند.
اما تو آن آدم معمولی نبودی. آدمهای معمولی هم آنی نبودند که تو میخواستی و توانستی باشی. تویی که چقدر خوب بود بودنت. تویی که چقدر همه وجودت خوب بود برای او که مادر بود و ماند! برای او که دلش با هر صدایی دقالبابی، به درد میآمد که نکند تو نباشی، نکند خبری باشد از نیامدنت،اینکه نکند هیچ وقت خبری از تو نیاید، نرسد و نرسید و او با قاب عکس و خاطراتت خوش بود... .
چقدر سخت است منتظر باشی و خواب ببینی و دنیای واقعیت آنی نباشد که دوست داری.چقدر سخت است چشمت به دری باشد که یک روز عزیزترین تو با صورتی خندان از آن بیرون رفته باشد و تو مانده باشی و یک دنیا حسرت دوباره دیدنش. عزیز سفرکردهای که سفرش دائمی شد و نامش ماندگار ...
حالا سالهاست که در آن خانه باز و بسته میشود و هر بار آدمهایی میآیند و میروند و هنوز آن که باید بیاید و بنشیند کنار دست مادر، نیامده. چقدر سخت است نیامدن. نیامدن آدمهایی که تکهای از دلی را با خود بردهاند...
این روزها اما باز بوی عطر گل یاس میآید، بوی شمیم یار میآید، بوی بهشت و بهشتیان و همه مادرها خوب حس میکنند این بوی آشنا را.
اینروزها خبر رسید که میآید، اما مادر نیست، مادر هم قاب عکسی شده روی دیوار، کنار عزیز کردهای که به سفر رفت و دیر آمد و آنکه سالها چشمانتظارش بود، خود به دنبالش شتافت.
خبر رسیده که با خیل یاران آمدنی شدهاید به دیار چشم انتظاران، اگرچه مادران چشم انتظار زیادی، با حسرت دیدارتان به ابدیت پیوستند اما هنوز هم شهر پر است از مشتاقانی که برای آمدنتان اسفند بر آتش ریختهاند.
میآیی بدون اینکه مادری باشد که نگران و منتظر نگاهت کند. میآیی و چقدر دیر است آمدنت برای خیلیها. برای مادرت. برای پدرت. برای آدمهایی که یک عمر انتظار آمدنت را کشیده بودند. چقدر دیر است آمدنت برای ما. برای باورهای ما. برای همه آنهایی که سالها انتظارت را میکشیدند. شاید نمیخواستی هیچ وقت بیایی. شاید دلت میخواست تنها و غریب میماندی در همان نقطهای که به خاطرش جنگیدی. شاید دلت با آمدن نبوده این همه سال. ولی حالا زمانش رسیده. تو میآیی به شهری که انتظارت را میکشد. قدم مینهی به چشمهایی که خیس است از برای آمدنت. شهری که مردمانش آب و جارو کردهاند در مسیر قدمت.
میآیی که دوباره یادمان بیاندازی چه بلاها که سر ما نیامد. چه زجرها که نکشیدیم. چه داغها که ندیدیم. چه چیزها که فکر نمیکردیم به چشم ببینیم و دیدیم. چه دردها که متحمل نشدیم و نشدی. چه آدمها که نیامدند و نرفتند و چه دردسرها که ایجاد نکردند. چه آدمها که برای ما خط و نشان نکشیدند و... .
میآیی ولی نه با آن حال و حالتی که رفتی. نه با آن شرایطی که بود. حالا شاید از تو فقط مانده باشد یک پلاک. یا یک استخوان. یا یک علامت و نشان. اصلا حالا هر چیز کوچکی میتواند نشانه تو باشد. تویی که با همه دل و جانت رفتی و حالا داری میآیی بدون جان. فقط با یک نشان که میگوید تو یک فرد هستی یک شهید. نه توی تو. نه نامی که نشان بدهد که بودهای و چه کردهای و چقدر تلاش کردهای برای حفظ این کشور. این مرز و بوم. فقط یک نشان انسانیت. یک نماد آزادگی.
داری میآیی و خیلی چیزها هست که حتما برایت تازگی دارد. شهرها تغییر کرده، آدمها هم. دنیا هم. اصلا همه چیز تغییر کرده. هیچ چیز آنگونه که تو رفتی نیست. خیلیها حالا آدمهای دیگری شدهاند. آمدی تعجب نکن از این همه تغییر. خیلی سال است که نیامدهای و همه این تغییرها طبیعی است. خیلی چیزها رنگ باخته و خیلی چیزها حالا ارزش شده و ... اما مهم اینست که هنوز آدمهای این شهر، همان احساسی را دارند روزهای دور گذشته داشتهاند. حسی پر از دلتنگی، حسی پر از عشق به وطن به تو که قهرمان وطن هستی. آدمهایی که ایستادهاند به انتظار تو و یارانت.
من هم میآیم به امید آمدنت. به امید دیدنت. نه برای هیچ یک از کسانی که تبلیغ میکنند. به خاطر خودم. به خاطر دلم به خاطر تمام ارزشهایی که در دلم داری. ارزشهایی که درون من رخنه کرده و میماند. تو برای من و خیلیهای دیگر جاودانه شدهای. هر کس با هر عقیده و احساسی که باشد باز هم تو را میپذیرد و قبول دارد که تو با خیلیها متفاوت بودی و هستی. همه آدمهای این مرز و بوم سر تعظیم فرود میآورند به خاطر همه ارزشهایی که زنده نگه داشتهای... و اشکهایی که ریخته میشود گواه این ادعا است. گواه عشقی که هنوز توی رگهای مردم جاری است برای شما. برای آمدنتان. برای بودنتان.
پس بیا که "رواق منظر چشم من، آشیانهی توست کرم نما و فرودآ، که خانه، خانهی توست".
طیبه رفیعی، خبرنگار ایسنا -منطقه فارس-.
انتهای پیام
نظرات