• چهارشنبه / ۱۲ مرداد ۱۳۹۰ / ۱۱:۵۸
  • دسته‌بندی: فرهنگ حماسه
  • کد خبر: 9005-06427
  • منبع : مطبوعات

*رمضان در جبهه* روزه‌داري در خط مقدم

*رمضان در جبهه*
روزه‌داري در خط مقدم
با تك تك سلول‌هاي بدنم روزه بودن را احساس كردم. گرد و خاكي كه در دهانم نشسته بود انگار بوي مهر مي‌داد،مهر تربت امام حسين. ناخودآگاه بلند گفتم:يا حسين! و گلنگدن ژ.س(اسلحه) را كشيدم. به گزارش سرويس فرهنگ حماسه خبرگزاري دانشجويان ايران( ايسنا) جملات با بخشي ازخاطرات «علي رضا محمودي» از ايام ماه مبارك رمضان در جبهه است. وي در خاطره‌اش مي‌گويد:زماني كه به جبهه اعزام شدم،تقريبا يك سال بود كه درسم تموم شده بود اما مادرم بهم مي‌گفت« نرو سربازي ،جنگه، خطر داره، من تو يه پسر رو دارم». اما خودم خيلي بدم نمي‌اومد به جبهه برم.هرچي كه بود بالاخره از اين بلاتكليفي كه بهتر بود. باخودم مي‌گفتم اين همه آدم دارن مي‌رن جبهه. تازه سرباز هم نيستن.‌ خودشون همين جوري مي‌رن. منم يكي مثل بقيه. اما وقتي پام رو از پله‌هاي قطار گذاشتم پايين تازه فهميدم عجب جايي اومدم!. يه بوي عجيبي توي هوا پيچيده بود، اصلا نمي‌شد گفت بوي چيه. انگار بوي آهن و آب مونده و پلاستيك سوخته رو با هم قاطي كرده بودن. يهو احساس كردم مي‌ترسم، تا قبل از اين بيشترين چيزي كه ازش ترسيده بودم تاريكي بود و اينكه شب يه دزد يا چاقو بياد توي خونمون ولي اين ترسي كه الان تجربه مي‌كردم يه چيز ديگه بود، يه ترس عميق و واقعي. ما رو از ايستگاه با اتوبوس بودن پادگان. همون هفته اول يه گروه از سربازها روفرستادن جلو. ولي من رو همونجا نگه داشتن. با خودم گفتم خدا خودش مي‌دونه قسمت هر كس رو چه طوري تقسيم كنه. من كه اگه اولين تانك دشمن رو مي‌ديدم ممكن بود سكته كنم، همون بهتر كه توي پادگان بمونم و پست بدم. روي هم رفته اونجا بدتر از پادگان آموزشي نبود. شب و روز چهار ساعت به چهار ساعت پست مي‌دادم. حس عجيبي‌ بهم دست داده بود. احساس گذر زمان رو از دست داده بودم. انگار روزها نمي‌گذشتند بلكه مثل خمير كش مي‌آمدند و دراز مي‌شدند تا اينكه بالاخره اتوبوس‌ها يه عده سرباز تازه رو آوردن پادگان. هنوز دو روز از اومدن جديدي‌ها نگذشته بود كه به ما گفتن بايد برين جلو! هيچ وقت اولين شبي رو كه توي كانتينر خوابيدم يادم نمي‌ره. احساس مي‌كردم توي يه قوطي كنسروم.انگار ديوار و سقف دارن كوچيك و كوچيكتر مي‌شن و مي‌خوان منو له كنن. همون روزا بود كه يهو فهميدم ماه رمضون شده. معلوم بود كلا حساب ماه و سال و روز از دستم دررفته‌. چون وقتي بچه‌ها گفتن فردا روز اول ماه رمضونه، حسابي جا خوردم. هنوز يه هفته اول ماه رمضون نگذشته بود كه گفتن مي‌خوان ما رو بفرستن جلوتر.، جاي يه عده ديگه كه قرار برگردن عقب. بچه‌ها مي‌گفتن اين ديگه آخر خطه. خط مقدم! توي خط مقدم اولين باري كه سرم رو از لب خاكريز بالا آوردم رزمنده اي كه كنارم بود اشاره كرد كه اونجا خط عراقي‌هاست. يكباره انگار يه چيزي ته دلم كنده شد. هم احساس ترس بود، ‌هم خوشحالي. علت ترس رو مي‌فهميدم چيه. ولي علت خوشحالي رو نمي‌فهميدم. با خودم گفتم اينم ديگر آخرش خوب نگاه كن. ديگه از اين جلوتر نمي‌شه رفت. بالاخره اون چيزي رو كه سال‌ها بهش فكر كرده بودم از نزديك مي‌ديدم. احساس خوبي بهم دست داد. احساس كردم همه چي رو دوست دارم. بچه‌هاي بفغل‌دستي‌ام، خاكي رو كه روش نشسته بودم حتا ژ.س اي رو هم كه دستم بود دوست داشتم. گرسنم شده بود اما بيشتر تشنه‌ام بودم. هنوز تا افطار خيلي مونده بود. ساعت حدود يازده‌ ظهر بود ولي انگار گرسنگي رو هم دوست داشتم. مثل وقتي كه يه جاي آدم درد مي‌كنه و با دست اوجا رو فشار مي‌دي كه بيشتر درد بگيره و از اين درد لذت مي‌بري. احساس مي‌كردم از اين گرسنگي و تشنگي لذت مي‌برم. شكمم خالي خالي بود انگار مثل يه بادبادك سبك شده بودم. چشمام رو بستم و به پشت روي خاك گرم جنوب دراز كشيدم. آفتاب مستقيم بهم مي‌تابيد. احساس مي‌كردم نور آفتاب از بدنم مي‌گذره. انگار همه تنم تبديل به شيشه شده بود و‌آفتاب تا عمق وجودم رو روشن مي‌كرد. هنوز چشمام بسته بود كه متوجه شدم زمين زيرم مي‌لرزه ناگهان باد توي گوشم پيچيد. چشمام رو كه باز كردم ديدم همه جا پر از خاكه‌! عراقي‌ها زمين و زمان رو به توپ بسته بودن. هر يك ثانيه چند تا گلوله توپ منفجر مي‌شد «ژ.س» (اسلحه) رو محكم دستم گرفتم و سينم رو چسبوندم به سنگري كه توي خاكريز كنده بودم. يهو شنيدم يكي پشت سرم داره داد مي‌زنه، برگشتم ديدم گروهبان ژيانه. بچه‌ها به خاطر اسمش مسخرش مي‌كردن. بهش مي‌گفتن گروهبان فولوكسي اما وقتي رگ‌هاي بيرون زده‌ گردنش رو ديدن به نظرم آدم ديگه‌اي اومد. داد مي‌زد و مي‌گفت عراقي‌ها تك زدن. مي‌گفت نبايد بذارين بيان جلو!. احساس كردم همه خون بدنم توي انگشتام و صورتم جمع شده. عصباني بودم از دست اونايي كه داشتن گلوله بارون مون مي‌كردن. عصباني بودم دلم مي‌خواست يكي از اونا جلوي دستم بود تا نشونش مي‌دادم يك من ماست چقدر كره داره. سرم رو از لب خاكريز آوردم بالا چند تا تانك عراقي رو با چشماي خودم مي‌ديدم، احساس كردم ديگه از هيچ چي و هيچ كس نمي‌ترسم انگار هرچي توي وجودم بود خالي شده بود و يه چيز ديگه جاش رو گرفته بود. با تك تك سلول‌هاي بدنم روزه بودن رو احساس كردم. گرد و خاكي كه توي دهنم نشسته بود انگار بوي مهر مي‌داد، مهر تربت امام حسين ناخودآگاه بلند گفتم: يا حسين! و گلنگدن «ژ.س» رو كشيدم. انتهاي پيام
  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha