• دوشنبه / ۴ دی ۱۴۰۲ / ۰۷:۴۷
  • دسته‌بندی: دیدگاه
  • کد خبر: 1402100401909
  • منبع : مطبوعات

 مادرانی با ۳ روز مرخصی! 

 مادرانی با ۳ روز مرخصی! 

مادر شهید داوودی که ۳۸ سال از دیدن حتی جنازه فرزندش هم محروم بود، در تمام این سال‌ها هر روز خانه را تمیز می‌کرد. غذا بار می‌گذاشت. می‌گفت پسرم حتماً اسیر است و این روزها برمی‌گردد. باورش نمی‌شد همان روزهای اول به شهادت رسیده باشد. آن‌موقع‌ها در شهرستان خانه‌ها زنگ در نداشتند. به در خانه یک سیم بسته و آن را به قوطی‌های خالی روغن وصل کرده بود تا اگر کسی بیاید و در را باز کند، با کشیده شدن آن، قوطی‌ها صدا بدهند و مادر متوجه شود. شاید پسرش آمده باشد! 

به گزارش ایسنا، تقی دژاکام در یادداشتی با این عنوان در روزنامه جوان نوشت:

مادر شهید مدافع حرم مسعود عسکری وقتی از ترس‌های مادرانه‌اش می‌گوید به نکته خوبی اشاره می‌کند: من از زخم می‌ترسیدم. اگر دست مسعود یک خط کوچک می‌افتاد من حتی نگاه هم نمی‌کردم. مسعود با موتور می‌رفت و می‌آمد، گاهی تصادف می‌کرد و زخم کوچکی روی دستش ایجاد می‌شد. وقتی می‌خواست روی زخمش را بردارد انگار گوشت‌های بدن من بود که دارد کنده می‌شود و می‌ریزد؛ همه وجودم خالی می‌شد. اما سر جریان شهادت مسعود اصلاً این‌طور نبودم. پیکر پارۀ دلم چشم نداشت، ابرو نداشت، صورتش زخم بود، اما اصلاً دلم بی‌قراری نمی‌کرد؛ انگار من نبودم. چون در راه اسلام نثار شده و در راه دفاع از حرم حضرت زینب‌مان رفته بود. خدا را شکر می‌کنم که بین این‌همه راه، مسعود را برای شهادت انتخاب کرد. 

بارها پای صحبت‌های مادر شهید سیدناصر زریباف نشسته‌ام. یادم هست که نسبت به ناصر چه دقت و تعصبی داشت که نه به جسمش خراشی بیفتد و نه روحش آزرده شود. اما از همان بهار سال ۶۶ که ناصر در شلمچه تا آخرین نفس از پشت تیربار تکان نخورد تا جنازه‌اش را آوردند، تا همین امروز حتی یک کلمه، یک کلمه کوچک اعتراض نه، حتی گلایه از او نه دیدم و نه شنیدم. برعکس از اینکه فرزند ۱۸ساله‌اش در راه انقلاب اسلامی به شهادت رسیده و امام خمینی را راضی کرده است، بارها و بارها ابراز شادمانی هم کرده است: «ناصر و همه فرزندانم فدای سلامتی رهبر عزیزم و خط سرخ انقلاب اسلامی.»

حاجیه خانم عفت نجیب ضیاء مادر دانش‌آموز شهید الهه زینالپور و مادر دو جانباز انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی که همین دو سه ماه پیش به فرزندانش پیوست، وقتی به دیدارش می‌رفتیم به‌جای آنکه از الهه و مریم بگوید، لذت دیدارهای مکررش با امام خمینی و آقای خامنه‌ای را با ما تقسیم می‌کرد و اینکه قبل از انقلاب چگونه و با چه لطایف‌الحیلی در قالب تیم علمی دانشگاه فردوسی مشهد به نجف رفته و در شهر کوچه به کوچه گشته و بالاخره پرسان‌پرسان امام خمینی را پیدا کرده و چگونه دورش گشته و قربان‌صدقه‌اش رفته و امام را به خنده واداشته و چگونه بعد از انقلاب بارها به جماران و به دیدار امام رفته و چه گفته و چه شنیده. و اگر ما سؤالی درباره الهه نمی‌کردیم حواسش به دخترش که در مشهد زیر تانک ارتش شاهنشاهی شهید شده بود، نبود! 

همه شما که این نوشته را می‌خوانید حتماً نمونه‌های مشابه زیادی از مادران شهیدان دیده‌ و شنیده‌اید. از جانبازان به خصوص جانبازان ۷۰ درصدی که همه کارهایشان را باید دلسوزترین و مهربانترین آدم اطرافشان که مادرشان و همسرشان باشد انجام بدهند؛ آنها که ذره ذره آب می‌شوند و چیزی نمی‌گویند و البته طعنه و کنایه‌های این و آن را می‌شنوند اما به روی خودشان نمی‌آورند و کارشان را می‌کنند. آنها که در کل سال، دو سه روز از فرزند یا همسرشان دو سه ساعت مرخصی می‌گیرند: روز ۲۲بهمن و روز قدس برای شرکت در راهپیمایی مردم و عید فطر برای شرکت در نماز پشت سر رهبر عزیز انقلاب! و همین برای استراحت یک سالشان کافی است! 

این روزها هم که بارها و بارها مادران شهیدان فلسطینی را دیده‌ایم که چگونه بر روی جنازه فرزندان کوچکشان می‌افتند و می‌گویند خدایا! این قربانی را از ما بپذیر؛ کودکم فدای قرآن و اسلام و موارد مشابه فراوان دیگر. 

پس فردا سالروز درگذشت یکی از بهترین مادران خوب دنیاست: خانم ام‌البنین علیهاسلام. مادری که وقتی خبر شهادت هر کدام از سه فرزند دلبندش را به او می‌دادند، محل نمی‌گذاشت و می‌گفت: حسین چه شد؟ حتی وقتی خبر شهادت فرزند رشیدش حضرت ابوالفضل علیه‌السلام را به او دادند، با تغیر گفت: من از حسین پرسیدم؛ بگویید حسین چه شد؟ و وقتی بناچار خبر شهادت سیدالشهدا را به او دادند، گفت: مگر عباسم زنده نبود که حسین شهید بشود؟ حتماً زنده نبوده که حسین شهید شده وگرنه فرزندم نمی‌گذاشت امامش را به قتل برسانند.  

مادر شهیدان جوادنیا را یادتان هست؟ همان که در دیدار امام خمینی، عکس اول را درآورد: این پسر اولم محسن است. عکس دوم را گذاشت روی عکس محسن: این پسر دومم محمد است؛ دو سال با محسن تفاوت سنی داشت. عکس سوم را آورد و گذاشت روی عکس محمد. خواست بگوید این پسر سومم... سرش را بالا آورد، دید شانه‌های امام  دارد می‌لرزد... فوری عکس‌ها را جمع کرد زیر چادرش و خیلی جدی گفت: «چهار تا پسرم رو دادم که اشکتو نبینم»! 

انتهای پیام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha