به گزارش ایسنا، عراق در ۲۸ فروردین ۱۳۶۷ به منطقه فاو حمله و با استفاده گسترده از سلاحهای شیمیایی این منطقه را تصرف کرد. در دومین گام نیز در ۴ خرداد ۱۳۶۷ به شلمچه حمله کرد و آنجا را به تصرف درآورد. سپس دشمن در صدد حمله به جزایر برآمد که عملیات «بیتالمقدس ۷» طراحی و اجرا شد.
منطقه مدنظر برای اجرای عملیات، حد فاصل پاسگاه بوبیان تا جاده شلمچه، همان منطقه عملیات «کربلای ۵» بود. هدف قرارگاه کربلای سپاه پاسداران نیز پیشروی به سمت کانال پرورش ماهی و کانال زوجی، انهدام دشمن و در صورت امکان، تثبیت منطقه تصرف شده بود.
۲۲ خرداد ۱۳۶۷ ساعت ۲۰:۲۲ عملیات آغاز شد. در همان ابتدا با تلاش رزمندگان خطوط پدافندی عراق شکسته شد و یگانهای دشمن، به دلیل شتاب پیشروی نیروهای خودی، پس از مقاومتی اندک مجبور به عقبنشینی شدند. سپس نیروهای خودی با پشت سرگذاشتن دژمرزی، حرکت خود را به سوی منطقه پنجضلعی، پاسگاه بوبیان و غرب کانال پرورش ماهی ادامه دادند.
ساعت ۶:۴۰ اولین پاتک دشمن شروع شد و نیروهای عراقی منطقه مشهور به «کلهگاوی» را پس گرفتند، اما واکنش متقابل نیروهای خودی، دشمن را به عقبنشینی واداشت. درحالیکه نیروهای خودی ضمن تصرف بوبیان، تا نوک کانال و پنجضلعی را تصرف کرده بودند، مقارن ظهر روز اول، دومین پاتک دشمن نیز آغاز شد و تا ساعت ۱۷، بعد از حدود ۵ ساعت نبرد، رزمندگان مجبور به عقبنشینی شدند.
ظهر روز دوم، پیشروی نیروهای عراق به سوی کانال ادب آغاز شد. دشمن میکوشید مواضع تثبیت شده قبل از عملیات را تصرف کند ولی مقاومت شدید نیروهای خودی دشمن را ناکام گذاشت. سرانجام درگیری بین دو طرف پس از چند تک و پاتک متوقف شد و دشمن نتوانست در خطوط تثبیت شده قبل از عملیات نفوذ کند.
مرحوم محمدعلی حقبین فرمانده وقت گردان کمیل لشکر قدس گیلان روایت کرده است: «خرداد سال ۱۳۶۷ بعد از عملیات والفجر ۱۰، عراق در منطقه شلمچه پاتک کرد و قسمتی از منطقه عملیات کربلای ۵ در محدوده شلمچه را پس گرفت. ایران هم مصمم شد که مناطق از دست داده را دوباره پس بگیرد.
هوا بسیار گرم بود. اکثر لشکرهای سپاه را به منطقه جاده اهواز-خرمشهر انتقال دادند. شب عملیات، بعضی از لشکرهای سپاه و چند گردان از لشکر قدس گیلان وارد عمل شدند، اما ما به عنوان گردان احتیاط زیر پل جاده اهواز به خرمشهر مستقر شدیم.
تلفات سنگینی در والفجر ۱۰ داده بودیم و هنوز سروسامان خوبی نگرفته بودیم. این عملیات «بیتالمقدس ۷» نام داشت. روز عملیات به قرارگاه لشکر رفتم تا اطلاعاتی کسب کنم و اوضاع را بسنجم که آیا مأموریتی به گردان ما واگذار میشود یا نه.
عراقیها سخت مقاومت میکردند و با تدارکات و تجهیزات قوی به میدان آمده بودند. از طرفی ما از امکانات پشتیبانی آتش و لجستیکی قوی برخوردار نبودیم. عملیات شب گذشته به روشنایی کشیده شده بود. نیروها سخت تشنه بودند و از تشنگی زیاد و تلفات مجبور شده بودند به عقب برگردند.
نزدیکیهای سنگر فرماندهی، یک سنگر بسیار بزرگی بود که داخل آن بسیار گرم بود. دمای هوا به بیش از ۵۰ درجه میرسید. آتش دشمن هم خیلی زیاد بود. این سنگر ایمنی بالایی نداشت و ناامن بود. رفتم در داخل سنگری که دوستان اطلاعات بودند. چون دستور داده بودند که ما فرمانده گردانها نزدیک سنگر فرماندهی لشکر بمانیم. اعلام کردند سریعاً نیروها را وارد خط مقدم کنیم.
علی صنعتی همکلاسی دوره دبیرستانم بود. خیلی دوستش داشتم. دوستی ما همچنان ادامه داشت. توی جنگ دوستی ما عمق بیشتری پیدا کرد. علی آن شب همراه بقیه نیروهای اطلاعات داخل آن سنگر بود. او هم از نیروهای اطلاعات بود. روز قبل به همراه گردانهای در خط، نزدیک میدان امام رضای شلمچه در شرایط سختی جنگیده بود.
علی خاطره تلخ و شیرین رزمش را در قالب شوخی و طنز با لحن نمکینش تعریف میکرد و بچهها بدون استثنا میخندیدند. او در زیر آتش شدید دشمن، ادا اطوارهایی درمیآورد که همه را وادار به خنده میکرد. با فاصله کوتاهی در کنار طنزگوییهایش، بیآبی و تشنگی رزمندگان در خط را با زبان حزن، طوری به تصویر کشید که همه بچهها به یاد تشنگان صحرای کربلا به گریه افتادند. از هنرهای علی این بود، درآنواحد بچهها را هم میخنداند و هم به گریه میآورد.
قیافه تپل و دوستداشتنی داشت. بعد از شام دوباره بچهها را دور هم جمع کرد و باز معرکه گرفت. نزدیک به ۳۰ نفر بودیم. چند نفر دراز کشیده بودند، چند نفر هم گوشه و کنار نشسته بودند؛ صحبت میکردند. شوخیهای بامزهاش در آن شب باعث شد؛ همه بچهها غم از دست دادن دوستانشان را بهکلی فراموش کنند.
خوابم میآمد، اما داخل سنگر جای مناسبی برای خواب پیدا نکردم. سروصدای بچهها و شوخیهای علی هم که تمامی نداشت. با چند نفر از نیروها پتو برداشتم رفتم بالای سنگر، جا پهن کردم خوابیدم. خیلیها هم دنبال ما آمدند بالای سنگر. هوای گرم و شرجی همه ما را کلافه کرده بود، طوری که به هیچ طریقی نمیتوانستیم آرام بگیریم. از گرما خیس عرق شده بودیم. نزدیکیهای صبح هوا کمی خنک شد.
بعد از نماز، صبح زود دستور دادند؛ فرماندهان بروند خط دوم را شناسایی کنند. علی با من و بقیه خداحافظی کرد و همراه نیروهای اطلاعات رفت جلو. انگار از هوا آتش میبارید. آنقدر هوا گرم بود، دست به فلز اسلحه میخورد میسوخت. نیروها از تشنگی لهله میزدند. آب هم به نیروها نمیرسید، چون هیچ خودرویی نمیتوانست تردد کند و به نیروها آب برساند.
در چنین شرایط جوی، جنگ به اوج خود رسید. تعداد زیادی از بچهها شهید و مجروح شدند. فشار دشمن ازیکطرف، گرمای زیاد و تشنگی از طرف دیگر، آنچنان به بچهها غالب شد که نتوانستند تحمل کنند. من و آجشید و چند نفر دیگر حرکت کردیم بهطرف خط دوم ببینیم چه خبر است. کمی جلو رفتیم، اما آتش دشمن آنقدر زیاد بود که نتوانستیم جلوتر برویم.
آتش شدید توپخانههای ایران و عراق را میدیدیم. نیروهای جلو در حال عقبنشینی بودند. نیروها هر خودرویی را میدیدند میپریدند داخل، خودشان را جا میزدند. هرکس ما را میدید سرمان داد میزد: کجا دارید میرید؟ نرید جلو، مفت کشته میشید، نمیبینید ما داریم برمیگردیم؟
حسرت میخوردم و به نیروهای در حال برگشت فقط نگاه میکردم. در همین حین، یک لشکر از سپاه، گردانهای خود را در همین خط دومی که ایستاده بودیم مستقر کرد. از این لحظه به بعد خط دوم شد خط مقدم.
کمک کردیم و شهدا و مجروحان را به عقب انتقال دادیم. تا غروب این وضع ادامه داشت. همه تلاش کردیم تا خط دوم ثبات پیدا کند. این اتفاق افتاد و عراقیها هم مجبور شدند جنگ را متوقف کنند. جبهه دو طرف حالت سکون به خود گرفت.دوباره به سنگر شب قبل برگشتیم. احوال دوستانی را که شب گذشته کنار هم بودیم؛ گرفتم. تعداد زیادی به شهادت رسیده و جامانده بودند.
خیلی منتظر ماندم، اما نیامد. از دوستان پرسیدم: علی رو ندیدید؟ یکی از دوستان گفت: علی جلو، تو اوج درگیری بود. اونجا کسی زنده نمونده. دیدم عراقیها اومدن بالای سرشون، به همه تیر خلاص زدن، قطعاً علی هم شهید شده.
خیلی نگران شدم، دوست داشتم خودم را به آبوآتش بزنم، بروم جلو ببینم شاید زنده باشد و نیاز به کمک داشته باشد ولی امکانش نبود. باورمان نمیشد علی رفته باشد. یادآوری شوخیهای شب قبلش برای همه ما دردناک بود. با رفتن علی خلأ بزرگی بین ما ایجاد شد. انگار چیزی کم داشتیم.یکی دو روز آنجا ماندیم بعد برگشتیم رفتیم منطقه اروندکنار. سپس رفتیم شوشتر و از آنجا به مرخصی رفتیم. مسئولیت دادن خبر شهادت شهدا ازجمله علی را به ما واگذار کردند.
کار خیلی سختی بود ولی چارهای نبود. بهاتفاق چند نفر از دوستان رفتیم منزل علی و خبر شهادتش را به خانوادهاش دادیم. شور و شیون به پا شد و همسایهها جمع شدند. همگی متأثر شدیم. گریهکنان از آنجا خارج شدیم.»
منابع:
شیری، حجت، اطلس لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) در دوران دفاع مقدس، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ اول ۱۴۰۰، صفحات ۲۴۸، ۲۴۹
هاشمیان سیگارودی، سیده نساء، گیل مانا، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، چاپ اول ۱۳۹۹، صفحات ۴۱۰، ۴۱۱، ۴۱۲، ۴۱۳
انتهای پیام
نظرات