«نخلهای بیسر» نوشته قاسمعلی فراست یکی از نخستین رمانها در زمینه دفاع مقدس و جنگ تحمیلی است. این رمان داستان مقاومت مردم خرمشهر، ایثارها و رشادتهای مردم مظلوم این شهر و دشواریهای مهاجران جنگ تحمیلی است. داستان با شروع جنگ آغاز میشود و ... ناصر، شخصیت اصلی داستان است که در کنار برادرش، حسین و خواهرش شهناز، مقابله با دشمن اشغالگر را رسالت خود میدانند.
خانواده ناصر در تب و تاب ماندن یا رفتن سرگردانند. پدر و مادر او گمان نمیکنند جنگ به این راحتی خانه و کاشانه آنها را هدف قرار دهد. ناصر، حسین و شهناز، پدر و مادر را به رفتن ترغیب میکنند و خود میمانند تا از شهر دفاع کنند.
در بخشی از این رمان میخوانیم: سپیدی کمرنگی در فضای تاریک شب دویده است و لحظهلحظه سیاهی را در خود فرو میبرد. نبرد تاریکی و روشنایی است. هرچه میگذرد، سیاهی رنگ میبازد. صبح، صبح خاکستری است. روشنی به همه فضا دویده اما شرق روشنتر است. هوای خرمشهر در این ساعت ملایم است. نه حرارت و عرقریزان روز را دارد و نه «وزوز» پشههای سمج سر شب را. خنکای دلپذیری در هوا دویده و به چشم، سنگینی میدهد؛ سنگینی خواب.
از دور، صدای ناله کامیونها و «ویژویژ» سواریها -تک و توک - به گوش میرسد. آسمان آبی شهر، ستارهباران است. بوی گلهای قرمز «هفتبندی» و زرد «جنگلی» به مشام میرسد و پا را همانجا نگه میدارد و چشم را دنبال خود میگرداند.
صدای اذان از گلدستههای «مسجد جامع» افتاده و منارهها به تماشای شهر ایستادهاند. دوست دارند دوباره صفیر برکشند و این بار به جای اذان، بیدارباش سر دهند، مردم را از خواب بپردانند، و همه را از شروع جنگ باخبر کنند.
ناصر و برادر کوچکترش حسین، سبکتر از هر روز، خود را از رختخواب بیرون میکشند. حسین کورمال کورمال دستش را به دیوار میکشد و کلید برق را پیدا میکند. نور چشم هر دو را میزند. حسین کوچکتر و تکیدهتر است اما عجلهاش برای رفتن بیشتر. قدمهایش را تند و سبک بر میدارد و یک راست به طرف حوضی میرود که خودش را وسط حیاط، زیر درخت بزرگ «کنار« رها کرده است.
آب که بر سر و صورتش میخورد، خواب را از چشمانش میپراند و به او احساس سبکی میدهد. نگاهش به اتاق پدر و مادر میافتد و چراغ آن را روشن میبیند. به ناصر- که دستهایش را بالا زده- میگوید:
- ننه امشب دو سه بار هی رفت بیرون و اومد. حالا هم بیداره.
-از کجا معلوم از اول شب بیدار نمونده؟
دو برادر وضویشان را گرفتهاند و میخواهند به نماز بایستند که مادر وارد میشود و عز و التماس میکند:
-ننه، الهی من قربون قد و بالای جفتتون! حالا که من و باباتون مجبور شدیم بریم، شما هم با ما بیاین؛ فداتون بشم، باشه؟
ناصر میگوید:
-ننهجون! حالا شما برین؛ من و حسین هم پشتسرتون میآییم.
مادر دست از التماس بر نمیدارد:
-ننه قربونتون، بیاین باهم بریم!
حسین دستهایش را روی شانه مادر میگذارد و آرام میگوید:
ننهجون، بگو جون میخوام تا من هم بگم «چشم» و هم ناصر؛ اما این حرفو نزن. دشمن حمله کرده؛ متوجهی؟ حمله! باید جلوش ایستاد یا نه؟
انتهای پیام
نظرات