«زمستان ۶۲» نوشته اسماعیل فصیح داستان جلال آریان، استاد بازنشسته دانشکده نفت آبادان است که در دیماه ۱۳۶۲ به طور اتفاقی به همراه دکتر فرجام، متخصص کامپیوتر ازآمریکا به اهواز می رود تا ادریس پسر بسیجی مستخدمش را که در خلال جنگ مفقود شده است، بیابد.
در برشی از این کتاب میخوانیم:
«هیکل جوانی با کتاب و کتابچه زیر بغل که انگار داشت میرفت طرف ایستگاه اتوبوس، از سیاهیهای توی پیادهرو میآید طرف ما. جلوی ما میایستد و به من میگوید: «سلام، آقا، مخلصیم.» «سلام...» صورتش آشناست ولی نمیتوانیم او را به جا بیاوریم، هم به علت تاریکی و هم به علت ریشی که دارد.
«من علیرضا نوبختیام، آقا... یه دوره گزارشنویسی فنی در خدمتتون بودم. دانشکده نفت آبادان..»
«پس چرا میلنگی؟»
میخندد:« روز اول جنگ جلو خوابگاه ترکش خمپاره زد ساق پامون!»
«بعد چهکار کردی؟»
«خدا رو شکر کردیم نخورد تو کلهمون!»
هر دو میزنیم زیر خنده، بعد دست میدهیم و روبوسی میکنیم. من او و دکتر فرجام را بههم معرفی میکنم.
میپرسم: «حالا کجایین شماها؟ اهوازین؟»
«بله، آقا. دانشکده نفت آبادان، مستقر در اهواز، همینجا، تو کوت عبدالله.»
«سال چندی حالا؟»
«سال هفتمه که توی دانشکدهام، از لحاظ واحد سال سومم!ـ»
«تبارکالله، اوضاع چطوره؟»
«درامه، آقا.»
«چرا برق شهر رفته؟ موقتیه؟ یا آژیر ماژیری زدهن؟»
«استراتژیه، آقا. دیروز عراقیها سوسنگردو زدند. اینهام بهخاطر احتیاط از دیشب برنامه تاریکی اجرا میکنند.»
«استراتژیکیه؟» رو میکنم به منصور فرجام. «آقای دکتر، خوش آمدید به جنگ تحمیلی گلف.»
میگوید: «شنیدهم اینجا در اهواز زیاد خبری نیست. دفاع هواییش غیرقابل نفوذه.»
سیگار درآوردهام و روشن میکنیم. او دارد درباره دانشکده و رفتن استادهای خوب و فقدان لابراتوار و دوش حمام ته باغ حرف میزند که صدای تق و توقی در آسمان بلند میشود. چندتا نور قرمز و نارجی هم در سیاهیهای آسمان میدرخشد. منصور فرجام مضطرب شده است و ناگهان و حتی بیاراده پشت ماشین خم میشود.
علیرضا نوبختی میگوید: «ضد هواییه، آقا... دیشبم یه ساعت در میکردند.»
«دیشبم در میکردند؟ ضدهوایی شوخی نیست.» من هم کمی نگرانم.
«هرچی رو رادار ببینن فوری سر ضرب ده بیست روند ضدهوایی در میکنن.»
به منصور فرجام نگاه میکنم. او باز راحت ایستاده و پیپش را به پاشنه کفشش میکوید و خاکسترهای سرد آن را خالی میکند. «بهتره اینها در کنن تا اونها ول کنن.»
در بخش دیگری هم میخوانیم:
«از وسط خیابان، رژه عریض و طویلی از برادران لباس رزمپوشیده بسیج جریان دارد. عازم جبههاند، با سینهزنی و شور و نوحهخوانی پُراحساس.
پی حفاظت از شرف
بهسوی جبهه رو کنیم
عروج و اعتلای خود
ز جبهه جستوجو کنیم
مرگ بر آمریکا
مرگ بر آمریکا
همه نوار قرمزی دور سرشان بستهاند که رویش نوشته «کربلا ما میآییم» یا «لبیک یا خمینی»، یا «الله اکبر» یا «یا ابا عبدالله». چند تویوتا لندکروزر نظامی رنگ مجهز به بلندگوها آنها را در خواندن رهبری میکنند، و جان بر کفان با نظم و سادگی خاصی پیروی میکنند.
در میانشان بچههای زیر بیست سال و پیرمردهای ریشسفید بیشتر هفتادهشتادساله هست، و انگار طیفی از کل دهات و مناطق شهری ایران.
میایستم و توی صفها را با دقت زل میزنم، شاید ادریس را وسطشان ببینم...!
به رغم خصم فتنهگر
زنیم در وطن صلا
برای فتح کربلا
پیش بهسوی جبههها
مرگ بر آمریکا
مرگ بر آمریکا»
انتهای پیام
نظرات