رمان «عقابهای تپه ۶۰» نوشته محمدرضا بایرامی؛ داستان، نوجوانی به نام احمد را به عنوان قهرمان قصه نشان داده که به ناگاه از فضای بیخیال و سرد دبیرستان، خودش را به همراه دوستش سعید در خط مقدم جنگ میبیند. این دو دوست در ابتدای ورود خود به آن فضای جنگی، احساس غریبگی میکنند. سعید و احمد و بچههای دیگری که در جبهههای جنگ هستند، هنوز دوست دارند گل بچینند و به دیدن زیبایی و طراوت تپهها و منظرههای آنجا بروند، همانند عقابهایی که در آسمان آن منطقه، آسوده و به راحتی به پرواز درمیآیند. اما جنگ با هیچکس و هیچچیز شوخی ندارد، نه با انسانها و نه حتی با حیوانات. از همین رو وقتی بچههای داستان به بالای تپهای میروند تا لانه عقابها را بیابند، ترکشهای یک خمپاره یک عقاب ماده را میکشد.
در برشی از کتاب میخوانیم:
به نظر میرسد که قانع شده باشد. فکر نمیکنم بتوانیم کمکی به عقاب بکنیم. مجبوریم او را به حال خود بگذاریم و جان خودمان را، در ببریم، والا بعید نیست که خودمان هم، بیهوده کشته بشویم.
سعید میگوید: «بیچاره عقاب! من، خیلی دلم برایش میسوزد.»
- من هم همینطور! حیف که کاری از دستمان بر نمیآید.
با عصبانیت داد میزند: «ولی ما باعث کشته شدنش شدیم.»
میگویم: «کاری است که شده. تازه، جنگ است دیگر. هزار اتفاق ممکن است بیفتد.»
خمپاره دیگری سوت میکشد. دوباره زمینگیر میشویم. خمپاره، درست روی قله تپه میخورد و مقداری سنگ و کلوخ را، پایین میغلتاند. با ترس میگویم: «میبینی؟ خدا به دادمان برسد. حتما دارند ما را میبینند.»
از اینکه عقابی را به کشتن دادهایم و بیجهت، خودمان را هم به خطر انداختهایم، به خودم لعنت میفرستم. اگر طوریمان بشود، هیچکس نیست که به فریادمان برسد. اصلا کسی نمیداند که به این سمت آمدهایم. حتی اگر مجروح هم بشویم، حتما از شدت خونریزی، میمیریم. عرق سردی بر بدنم مینشیند. مرگ! بدون اینکه با دشمن روبهرو شده باشی! بدون اینکه بجنگی. بدون اینکه کاری انجام بدهی... نه... نه این خیلی مسخره است. حیف است که آدم، اینطور مفت و مجانی کشته بشود. همانطور که رو زمین دراز کشیدهام، فکرهای جور واجوری از سرم میگذرد.
انتهای پیام
نظرات