«سفر به گرای ۲۷۰ درجه» نوشته احمد دهقان در سال ۱۳۷۵ منتشر شد و جایزههایی چون جایزه بیست سال داستان نویسی، جایزه چهارمین دوره انتخاب کتاب سال دفاع مقدس و جایزه بیست سال ادبیات پایداری را به دست آورد.
همچنین سفر به گرای ۲۷۰ درجه توسط پال اسپراکمن نایب رییس مرکز مطالعات دانشگاهی خاورمیانه در دانشگاه راتگرز امریکا به انگلیسی ترجمه شده است. این نخستین رمان ایرانی با موضوع جنگ است که در آمریکا منتشر میشود و تاکنون به زبانهای انگلیسی و ایتالیایی ترجمه شده است.
داستان «سفر به گرای ۲۷۰ درجه» پیرامون زندگی دانش آموز جوانی است که زندگی عادی و حضور در جبهه را با هم تلفیق کرده است . او از جمله جوانانی است که رزم و پایداری را هم در جبهه و هم در شهر به خوبی انجام می دهد .آغاز داستان با تلگرافی آغاز می شود که دوستان وی او را به حضور و شرکت در عملیات دعوت می کنند .همین تصویر در انتهای رمان تکرار می شود.
در برشی از این کتاب میخوانیم:
بر میخیزم. طاقت ماندن در این فضا را ندارم. میروم توی آن یکی اتاق. کتابهایم را از دور و بر جمع میکنم و میریزم توی کارتن. کتاب فیزیک رو میماند. برش میگردانم و میافتم کف اتاق. چشمهایم را میبندم. فضای جبهه و بچههای دسته یک هجوم میآورد به ذهنم. گاه تصویرها محو میشود و اضطرابی پنهان جای آن را میگیرد.
سر میکنم توی چادر دسته و مهدی، فرمانده دسته یک، در آغوشم میگیرد. موهای نرم صورتش، صورتم را نوازش میدهد. کمکم چهرهاش تار میشود. چشم باز میکنم. دهانم خشک و تلخ شده است. غلت میزنم و باز دمر میافتم. صدای تلویزیون بلند است؛ مارش حمله پخش میکند و اطلاعیه اعزام به جبهه را میخواند. این تنها صدایی است که از توی خانهمان بلند است. چشمهایم را میبندم. ماشین تبلیغات از انتهای خاکریز مارش عملیات پخش میکرد. حسین را کشیدم کنار خاکریز. نگاهش کردم و وحشت برم داشت. صورتش وحشتناک شده بود. خون تازه میجوشید و خاکهای روی صورتش را میشست و سرازیر میشد توی یخه پیراهنش. پلکش لرزید و آرام شد. ولش کردم. دویدم و خودم را به ستون رساندم.
توی خاکریز، هر که میآمد از جنازه حسین میگفت که سر راه افتاده، درست کنار بریدگی خاکریز. عراقیها که غافلگیرمان کردند، کشیدیم عقب. دوباره رسیدم به حسین. همانطور افتاده بود. از کنارش گذشتم. عقب که رسیدم، گفتند: حسین را رساندهاند اورژانس.
یکی از کنارش میگذشته که پلک میزند. تصویر او همانطور که روی خاکریز افتاده، توی ذهنم بزرگ میشود. آنقدر بزرگ که دیگر نمیبینمش.
در بخش دیگری از کتاب میخوانیم:
بیآنکه نگاهم را برگردانم، با دست اشاره میکنم و میگویم: «این جنازه رو بردارین ببرین عقب.»
میپرسند: «چه جوری؟»
نگاهشان میکنم. آنکه صورتش سوخته، میپرسد: «چهجوری ببریمش عقب؟»
به ناچار چشم بر میگردانم در رد شنی تانک که نیمدایرهای زده و جنازه علی را تا ناکجا برده. میگویم: «یه چند دقیقه وایستید، آمبولانسها و حمل مجروحها میان توی دشت. اونا برانکارد دارن. بذاریدش توی برانکارد و ببریدش.»
صدایم را پایین میآورم تا خودِ علی نشنود و میگویم: «اگه تونستین تا اون موقع... اگه چیزیش رو شد، جمع کنین...»
ادامه حرفم را میخورم. بچهها را ستون میکنم. نگاه که به دور و بر میاندازم، میبینم که در هر جای دشت، ستون نیروها به جلو میروند. پنداری مارهایی هستند که خم برمیدارند و از میان شعله تانکها میگذرند.
راه میافتیم.. دیگر حتی نمیخواهد سر بالا بگیرم و گرای ۲۷۰ درجه را بیابم. ستون گردان و گروهانها و دستهها همه به یک سمت میروند. راه باز شده و نیروها میروند تا سر جاهای خود جاگیر شوند. به تقی میگویم :«از حسین بپرس چیکار کنیم.»
حسین را پشت بیسیم صدا میزند و به رمز سوال میکند و جواب حسین را میشنوم که میگوید جوجههایم را جمع کنم و بروم سر قرار.
توپخانه دشمن خط اولمان را زیر آتش گرفته. موشکهای کاتیوشا به ردیف سر چهارراه میترکند. صدای ترکیدنشان، مشتی است که بر اعصابم زده میشود. اما در کنارمان، این جا و آنجا خمپارههایی میترکند؛ اما نه پرحجم و پرتعداد. خط دفاعی دشمن شکسته شده و تا نیروهایشان بروند سر جای جدید جاگیر شوند، زمان میبرد. در آن دورها هنوز دشمن مقاومت میکند،اما آتش کمحجمشان نشان میدهد که کارشان تمام است.
انتهای پیام
نظرات