به گزارش ایسنا، امیر سرتیپ دوم مهدی رادفر از جمله حماسه آفرینان در این سرزمین الهی است که سالیان متمادی در سنگرهای مختلف برای عزت و سربلندی این ملت از هیچ کوششی فرو گذار نداشت تا پس از سالها دوری از همرزمان شهیدش به آنها پیوست.
سرتیپ رادفر سال ۱۳۹۵ با حضور در ایسنا خاطرات خود را از سالهای حضورش در ارتش این گونه روایت کرده است:سرتیپ دوم زرهی ستاد جانباز مهدی رادفر هستم که در شهرستان نطنز متولد شدهام. دوره دبستان و دبیرستان را تا کلاس نهم در همین شهرستان خوانده و سپس برای ادامه تحصیل به تهران آمدم و دیپلم ریاضی را سال ۱۳۳۹ از دبیرستان نظام دریافت کردم. پس از آن کنکور دادم و همزمان در دانشکدههای فنی و افسری پذیرفته شدم اما، به علت مشکلاتی که داشتم و همچنین علاقهام به لباس نظامی و خدمتگذاری ترجیح دادم به دانشکده افسری بروم. پس از آن سال ۴۲ فارغالتحصیل شدم و با درجه ستوان دومی به یک گردان تانک در تهران منتقل شدم. در سال ۱۳۴۵ دانشکده زبان را به اتمام رساندم و سال ۱۳۴۹ نیز دوره مقدماتی را در مرکز زرهی شیراز گذراندم. سال ۱۳۵۰ دوره عالی زرهی را در مرکز زرهی شیراز گذراندم و سال۱۳۵۱ برای گذراندن دوره تانک «چیفتن» به انگلستان رفتم و چند ماهی در آنجا بودم. در این زمان مدتی مترجم کلیه پرسنلی بودم که این مدل از تانکها را آماده بهرهبرداری میکردند.
اعزام ارتش ایران به جنگ ویتنام
سال ۵۴ نیز به همراه ۱۲۰ ارتشی از ایران از سوی سازمان ملل متحد به جنگ ویتنام مأمور شدم و حدود یک سال به عنوان ناظر سازمان ملل به ویتنام جنوبی رفتیم. آن زمان ویتنام شمالی و جنوبی وجود داشت و پس از غالب شدن ویتنام شمالی هر دو کشور یکی شدند. با مشکلات بسیار زیادی که در حالت جنگی برای ما پیش آمد از منطقه فوبای در استان دانانگ ویتنام جنوبی توانستم بدون اینکه وسیلههای شخصیام را بردارم از مهلکه جان سالم به در ببرم چرا که شورشیها محلی که ما بودیم را به تسخیر درآورده بودند بنابراین هلیکوپتر عمودی در محلی که ما بودیم قرار گرفت و من توانستم به اسکی هلیکوپتر متصل شوم و در حالی که هلی کوپتر پرواز میکرد از آنجا دور شوم. از دانانگ هم به پایتخت کشور ویتنام جنوبی یعنی شهر سایگون آمدیم.
در آنجا یک هفته منتظر ماندیم که هواپیمایی ما را به ایران بازگرداند اما هیچ شرکتی حاضر به چنین کاری نبود. تا مسئولین وقت ایران با فرانسویها هماهنگ کردند و یک فروند هواپیمای ایرفرانس ما را در ویتنام سوار و در تایلند پیاده کرد. ۴۸ ساعت در فرودگاه ماندیم تا ایرانایر ما را به ایران منتقل کرد. یادم میآید هنگامی که از دانانگ تصمیم داشتیم پرواز کنیم فقط یک هواپیما وجود داشت. مردم و مسئولین ویتنام به فرودگاه هجوم آورده بودند. شرایط تلخ و ناگواری رقم خورد. چرا که هرکس میخواست جان خودش را نجات بدهد. پس از آنکه سوار هواپیما شدیم عدهای آمدند و از بدنه هواپیما آویزان شدند.
ناظران ایرانی آتشبس در ویتنام
آن زمان چهار کشور ناظر آتشبس میان دو کشور ویتنام جنوبی و شمالی بودند و در صورتی که هر یک از طرفین نقض آتشبس میکرد ما در محل حضور مییافتیم و با توجه به تخصص و ابزارهایی که داشتیم به بررسی ابعاد حادثه میپرداختیم و پس از آن صورت جلسهای را تنظیم و نتیجه را به سازمان ملل اعلام میکردیم. کشورهایی مانند ایران و اندونزی که به عنوان جهان آزاد شناخته میشدند و مجارستان و رومانی از جمله این ناظران بودند که در تیمهای هشت نفره به انجام مأموریتهای خود در ویتنام میپرداختند. مجارستان و رومانی را خود کمونیستها معین کرده بودند.
جنایت آمریکاییها در ویتنام
مسئولیت ما در ویتنام بر عهده شهید ولیالله فلاحی بود که در آن دوره درجه سرهنگی داشت. شرایط ویتنام به گونهای بود که سایر نظامیان هر کاری که میخواستند میتوانستند انجام بدهند. اما شهید فلاحی در همان زمان برای اینکه افراد منحرف نشوند برنامههای خاص در قالب انجام مسابقات ورزشی و مراسمهای مذهبی تدارک میدید. اوضاع در ویتنام بسیار بد و تأسفبار بود. شهید فلاحی بسیار مسلمان و متعهد بود. خدا او را رحمت کند. در زمان تعطیلات یا خارج از موقع خدمت نیروهای ایرانی را برای ورزش میبرد و بیشتر هم والیبال بازی میکردیم تا نیروها گروهی با هم پیوند داشته باشند. تمام تلاشاش این بود که نیروهای ایرانی سالم و سلامت باقی بمانند.
در مقابل هنگامی که آمریکاییها دست به جنایت در ویتنام زدند دو ناهنجاری را در آنجا رواج دادند. یکی از آنها اعتیاد جوانان ویتنامی و دیگر تجاوز به دخترها و زنان بود. جنگ ویتنام باعث شده بود آمریکاییها از فقدان مردان جوان در شهرها و فقری که مردم آنجا داشتند سوء استفاده بکنند و کارهای پلید و زشتی انجام بدهد که نتیجهاش تولد فرزندان نامشروع بسیاری در ویتنام شد. مردان در ویتنام یا جزو انقلابیون ویتکونگ بودند یا جزو ارتش ویتنام. آنها که در شهر بودند یا معلول بودند یا پیر. از همین رو ممانعتی برای همراهی دختران ویتنامی با سربازان آمریکایی وجود نداشت.
پس از اینکه به ایران آمدیم حدود یک هفته در پادگان «جِی» در قرنطینه بودیم و حتی خانوادههایمان نیز از پشت میلهها با ما در ارتباط بودند. پس از پایان مدت قرنطینه من به همدان مأموریت یافتم و به عنوان فرمانده گردان ۲۲۷ تانک همدان تا زمان انقلاب فعالیت کردم.
سال ۵۶ نیز در کنکور دانشکده فرماندهی و ستاد قبول و مشغول به تحصیل شدم. پس از آن انقلاب پیروز شد. بنابر شرایطی که ایجاد شده بود فرماندهان ارتش جابجا میشدند. خوشبختانه به واسطه حضور افرادی مانند شهیدان کلاهدوز، اُقارب پرست، فلاحی و زندهیاد سرلشکر محمد سلیمی یک کمیته انقلابی در ارتش تشکیل شده بود که به فعالیتهای انقلابی و مذهبی درون ارتش میپرداختند. من هم در اوایل فعالیت کار این گروه پیش آنها رفتم و گفتم که چون از ابتدای ورود به ارتش در واحد رزمی بودم میخواهم مدتی به ستاد ارتش منتقل بشوم و زمان بیشتری برای خانوادهام بگذارم.
آنها پرسیدند که میخواهی کجا منتقل بشوی؟ من واحد زرهی شیراز را پیشنهاد دادم. برای همین مهر ۵۸ به عنوان استاد تاکتیک مرکز زرهی به آنجا منتقل شدم. سه ماه در آنجا ماندم و شهید اقاربپرست من را فراخواند و گفت: ارتش نیاز دارد باید به واحد رزمی باز گردی. او مدتی معاون من بود و کاملا با قابلیتهای من آشنایی داشت. شهید کلاهدوز نیز مدتی فرماندهی دسته من را بر عهده داشت. برای همین دیگر نمیشد امتناع کنم.
حضور در قائله کردستان
پس از این گفتوگو به عنوان معاون تیپ یک لشکر۱۶ به قزوین رفتم. تا اردیبهشت سال ۱۳۵۸ همراه خانوادهام آن جا بودم. در همین زمان غائله کردستان آغاز شده بود. به من مأموریت دادند که باید به پادگان بانه و شهر بانه بروم چون چهار ماه در محاصره ضد انقلاب بود. من به همراه یک گردان تانک، یک گروهان پیاده، یک گروهان سوار زرهی، یک دسته مهندسی، یک دسته آماد، یک دسته آتشبار توپخانه و یک دسته مخابرات به عنوان یک گروه رزمی که تکمیل بود و تحویل من داده بودند به دیواندره رفتیم تا به سقز و از آنجا هم به بانه برویم.
ما ابتدا به زنجان رفیتم و با هلیکوپتر به شناسایی هوایی منطقه پرداختیم. زمینی به هیچ عنوان مقدور نبود. حرکت ما مصادف با اواخر اردیبهشت ماه ۵۸ شد. در دیواندره یک منطقه تجمعی گرفتیم و ۴۸ ساعت در آن جا ماندیم تا بقیه واحدها آماده بشوند. سپس به حالت آتش و حرکت به منطقه جاده دیواندره و سقز رفتیم تا آزادش کنیم. جاده و روستاها در اختیار ضد انقلاب بودند. حدود ۲۸ یا ۲۹ اردیبهشت ۵۸ گروه رزمی را حرکت دادیم. یک گروهان سوار زرهی جلودار ما بود و فرماندهی آن را سروان محمدیفر که بعدا فرمانده نیروی زمینی ارتش شد بر عهده داشت.
او چهار پنج کیلومتر جلوتر از ما حرکت و امنیت اطراف جاده و خود جاده را تأمین میکرد و گزارش میداد. از ساعت ۸ صبح تا ۱۷مسیری به مسافت ۱۲۰ کیلومتر را پیمودیم و به این ترتیب به سقز رسیدیم. در بیرون پادگان منطقهای را به عنوان منطقه تجمع نیروها انتخاب کردیم. یک تیپ از لشکر ۲۸ سنندج نیز در سقز مستقر بود. یادم میآید سرهنگ احمد مدرکیان فرماندهاش بود. تجدید تدارکات و با سایر نیروها هماهنگی کردیم. واحدی هم که در بانه محاصره بود مربوط به تیپی بود که در سقز حضور داشت. آنها درون یک پادگان در بانه گیر افتاده بودند و تدارکات با هلی کوپتر به دستشان میرسید.
آن زمان یک افسر جوان در کردستان حضور داشت که او را نمیشناختم. این افسر شهید بزرگوار صیاد شیرازی بود. او آن زمان نماینده امام در کردستان بود. جلسهای تشکیل دادیم و همه مسئولین گروههای رزمی ما، بچههای تیپ نوهد و همراهان شهید صیاد آن جا حضور داشتند. در جلسه ما یک صورت جلسه به تصویب رسید که پیش از حرکت هلیکوپتر به شناسایی بپردازد، تامین را برقرار و دیدگاهها ضدانقلاب را منهدم کند تا ستون حرکت کند. چون فعالیت ضد انقلاب معمولا شبها انجام میشد، امضاء کردیم که ساعت ۱۷ در هرکجا که رسیدیم توقف کنیم و روز بعد حرکت را ادامه بدهیم. همین کار را انجام دادیم. ساعت ۸ صبح حرکت کردیم و حدود ساعت۱۳ به گردنه خان رسیدیم. یک سوی ما کوه و دیگرش پرتگاه بود. از ساعت یک تا سه بعد از ظهر آنجا توقف کردیم. قرار بود هواپیما ابتدا بیاید و منطقه را بمباران کند اما این کار انجام نشد تا اینکه قرار شد همان هلی کوپترها به پرواز درآیند و توپخانه نیز حمایت کند. گردنه را شدیدا زیر آتش گرفتیم. پس از پایان کار ستون را حرکت دادیم و حدودا ساعت ۱۷ به سر گردنه رسیدیم.
جزئیات حضور ارتش در بانه و مقابله با ضدانقلاب
برابر صورت جلسهای که به امضاء رسیده بود همان جا متوقف شدیم. چون فرمانده ستون بودم به من ابلاغ کردند که حرکت کنید. این ابلاغ از طریق هلیکوپتر انجام شد. سرهنگ پورموسی فرمانده لشکر قزوین همراه صیادشیرازی در هلیکوپتر بودند. او اعلام کرد که حرکت کنید اما به ایشان یادآور شدم که برابر صورت جلسه اجازه حرکت ندارم. تا اینکه فرمانده لشکر مجدد به من ابلاغ کرد چون موفقیت بدست آوردهایم باید از آن بهرهمند بشویم و پیشروی کنیم. من زیر بار نمیرفتم تا اینکه گفتند دستور است و باید بروید.
سه کیلومتر از سر گردنه پایین رفتیم که به محاصره ضد انقلاب درآمدیم. تلفات زیادی به ما وارد شد. راه برگشت نداشتیم و خارج از جاده نیز هیچ اقدامی نمیتوانستیم انجام بدهیم. ناچارا مجبور شدیم اعلام کردیم آنهایی که میتوانند دنده عقب به روی گردنه بازگردند. در این روز ما هشت شهید، ۱۲ مجروح و ۳۰ اسیر دادیم. سه تانک ما را منهدم و دو تانک را به غنیمت گرفتند. شب بسیار بسیار پر خطری را گذراندیم.
گذشت تا واحدها مجدد جمع شدند. دفاع دور تا دور تشکیل دادیم. شهید صیاد فردای این روز پیش من آمد و معتقد بود که باید واحدها حرکت کنند. گفتم: به هیچ عنوان نمیشود چرا که نیروها روحیهشان را از دست دادهاند و حداقل باید یک روز در این جا بمانیم تا با سخنرانی به بازسازی روحیههایشان بپردازم. صیاد هم قبول کرد.
هماهنگیها انجام شد. فردای آن روز به همراه شهید صیاد در نوک ستون سوار تانک شدیم. او سمت راست و من سمت چپ تانک نشسته بویم. از آنجا به بانه حرکت کردیم. تا بانه هیچ درگیری نداشتیم چون پادگان بانه در محاصره بود نمیشد به آنجا برویم. در بیرون پادگان یک فرودگاه اضطراری وجود داشت. به آن جا رفتیم و واحدها را سازماندهی کردیم. هر کجا که میدانستیم ممکن است محل تجمع ضد انقلاب یا شاید مهمات و تدارکات داشتند را منهدم کردیم.
بار دیگر همراه صیاد سوار تانک شدیم و همراه سه نفر از بچههای واحد مهندسی به سمت پادگان رفتیم چرا که باید «فَنس» پادگان را میبریدیم. شرایط به گونهای نبود که از در بتوانیم وارد پادگان بشویم. ضد انقلاب از قلههای «آربابا» مسلط بر پادگان بود. برای هیمن پس از شناسایی منطقه پادگان ستون را از فنس عبور دادیم. تعداد افرادی که در آن جا بودند ابراز خوشحالی کردند و من و صیاد را روی دستانشان بالا بردند چرا که پس از چهار ماه راه زمینی پادگان آزاد شده بود. داخل ستون مهمات و غذا داشتیم و آنها را میان رزمندگان توزیع کردیم. روحیه به همه بازگشته بود.
تصرف ارتفاعات آربابا توسط رِنجرهای ارتش
پس از ۲۴ ساعت برای ارتفاعات آربابا برنامهریزی کردیم. دو تا هلیکوپتر کبری فرستادیم که یکی از آنها را منهدم کردند و خلبانش هم شهید شد. بار دیگر هلیکوپتر فرستادیم اما چون ضد انقلاب مسلط بود مانع پرواز میشدند. تا اینکه نیروهای ویژهای که همراه صیاد بودند و رنجرها، شبانه از ارتفاعات بالا رفتند و دیدگاههای ضد انقلاب را تصرف کردند و قلههای آربابا هم به تصرف ما درآمد. مدت چهار ماه در آن جا بودیم تا اینکه جنگ آغاز شد. دستور آمد که لشکر زرهی قزوین باید به اهواز منتقل شود.
لشکر باید نیروهایش را جمع میکرد. از لشکر ۱۶ عدهای در دره قاسملو ارومیه حضور داشتند و بخشی هم در بانه بودند. این مناطق را تحویل واحدهای دیگر دادیم. به این ترتیب لشکر بایستی آماده حرکت به خوزستان میشد. همه جمع شده بویم. روز۳۱ شهریور ماه در پادگان قزوین بودیم که رژیم بعث عراق از زمین، هوا و دریا هجوم خودش را آغاز کرد و قسمتی از خاک کشورمان را به اشغال خودش درآورد. نیروهای ما به حد توان خودش مقاومت کردند. لشکرهایی که در خط داشتیم لشکرهای خط مقدم محسوب میشوند مانند لشکرهای ۶۴ ارومیه، ۹۲ اهواز و ۸۱کرمانشاه. لشکر ۱۶ واحد احتیاط نیروی زمینی است. به این معنی که ابتدا لشکرهای خط مقدم با دشمن درگیر میشوند و سپس هرکجا که نیاز بود لشکر احتیاط حرکت خواهد کرد.
حضور در اندیمشک
برای حضور در منطقه به ما دستور دادند که ابتدا آمادگی خود را اعلام کنید. لشکر آمادگی خودش را ۱۰ مهر ماه ۵۹ اعلام کرد. آن زمان شهید فلاحی فرمانده نیروی زمینی بود خودش شخصا برای دیدن آمادگی لشکر حضور یافت. برای فرماندهان و افسران سخنرانی کرد و سپس گفت که واحدهای درون پادگان حرکت کنند. مراسم سان و رژه برگزار کرد و از نزدیک از سلامت و درستی تجهیزات زرهی اطمینان حاصل پیدا کرد. تمام تانکها، وسایل و تجهیزات را از مقابل دیدگانش عبور دادیم. پس از مشاهده یگانها دستور آمد که لشکر به اندیمشک حرکت کند. پیشروهای لشکر ۱۵ مهر حرکت کردند و کل لشکر۲۴ مهر ماه حرکت خود را به سوی اندیمشک آغاز کرد.
انتهای پیام
نظرات