همزمان با تحصیل به پرورشگاهها میرفت و همچون یک پدر مهربان به کودکان بی سر پرست خدمت میکرد . بیشتر شبها در پرورشگاه بیدار میماند و با مهربانی به تر و خشک کردن بچهها میپرداخت.
همزمان با تحصیل به پرورشگاهها میرفت و همچون یک پدر مهربان به کودکان بی سر پرست خدمت میکرد . بیشتر شبها در پرورشگاه بیدار میماند و با مهربانی به تر و خشک کردن بچهها میپرداخت.
به گزارش سرویس «فرهنگحماسه» ایسنا، عباس (محمد) ورامینی معروف به عباس ورامینی در پنجم مردادماه سال ۱۳۳۳ در محله پاچنار تهران چشم به دنیا آمد. علاقه و ارادت او به حسین بن علی(ع) و شرکت در تمام مراسمهای عزاداری، او را به لقب عباس علمدار مفتخر کرد.
عباس پس از اخذ مدرک دیپلم و اتمام دوره سربازی در رشته «مددکاری اجتماعی» دانشگاه علامه طباطبائی پذیرفته شد. وی در ضمن تحصیل جهت خدمت به کودکان بیسرپرست به مراکز نگهداری آنها رفت و آمد داشت. همزمان با اوجگیری انقلاب اسلامی به جمع مبارزین پیوست و چندین مرتبه از طرف ساواک منزلش تفتیش شد با ورود امام خمینی (ره) به کشور به مدت سه روز در بهشت زهرا (س) و محل استقرار امام (ره) نگهبانی داد. پس از پیروزی انقلاب ورامینی مسئولیت آموزش تاکتیک کمیته انقلاب اسلامی را برعهده گرفت.
نخستین کسی که درون لانه جاسوسی شد
سپس به جمع جهادگران پیوست و فیسبیلالله برای کشاورزان روستای سیستان و بلوچستان کار کرد. در زمان تسخیر لانه جاسوسی به تهران بازگشت و به عنوان اولین نفر وارد سفارت آمریکا (لانه جاسوسی) شد. در همین زمان مسئولیت آموزش نظامی دانشجویان پیرو خط امام را بر عهده گرفت و برای آنان اسلحه تهیه کرد.
ورامینی در سال ۱۳۵۸ با یکی از بانوان پیرو خط امام آشنا شد و با حضور در خدمت امام (ره) و قرائت خطبه عقد توسط ایشان زندگی مشترک خویش را آغاز کرد. او در همان سال به عضویت سپاه درآمد و در مرکز آموزش سپاه منطقه به خدمت پرداخت. در زمان عملیات «ثامنالائمه» به جبهه شتافت.
عباس در عملیاتهای بسیاری حضور داشت و در جریان این حضور یک مرتبه از ناحیه صورت زخمی شد. در سال ۱۳۶۱ به دستور «حاج محمد ابراهیم همت» و حاج احمد متوسلیان به فرماندهی ستاد لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) منصوب شد و مدتی بعد به دستور این دو فرمانده رهسپار سفر حج شد. سرانجام «مسئول ستاد سپاه ۱۱ قدر و قرارگاه نجف اشرف» در عملیات والفجر ۴ در منطقه پنجوین و ارتفاعات «کانیمانگا» بر اثر اصابت ترکش خمپاره ۶۰ به ناحیه پیشانی در روز 28 آبانماه سال 1362 به شهادت رسید. مزار این فرمانده شهید در قطعه 24 بهشت زهرا(س) تهران قرار دارد.
مادر این فرمانده شهید روایت میکند:من و همسرم تمام سعی و تلاشمان این بود که در تربیت عباس، از هیچ کوششی فرو گذار نباشیم. او از کودکی شاد و با نشاط بود. دوره ابتدایی را در مدرسه «جعفری» در پاچنار گذارند و دوره متوسطه و دبیرستان را در مدرسه «علمیه» سپری کرد. عباس بچهای مذهبی، فعال و زرنگ بود. از نوجوانی، وقتی که محرم میشد، دوستان و همسالانش را در محل جمع میکرد و هیئت تشکیل میداد و به سینهزنی و زنجیرزنی میپرداختند . 10 روز اول محرم در خانه پیدایش نمیشد.عاشق سید الشهدا (ع)بود. در محل،به او عباس علمدار میگفتند.
دوران تحصیل دانشگاه
عباس پس از اخذ مدرک دیپلم به سربازی رفت هر چند اصلاً دوست نداشت به رژیم شاه خدمت کند . از این رو خاطرش افسرده بود. پس از گذراندن دوره سربازی، در کنکور شرکت کرد و در دانشگاه،رشته تربیتی کودک پذیرفته شد . به رشتهاش علاقه داشت. همزمان با تحصیل به پرورشگاهها میرفت و همچون یک پدر مهربان به کودکان بی سر پرست خدمت میکرد . بیشتر شبها در پرورشگاه بیدار میماند و با مهربانی به تر و خشک کردن بچهها میپرداخت .
فعالیت در سپاه و جبهه
به عضویت سپاه پاسداران در آمد و در مرکز آموزش سپاه منطقه ۱۰ به فعالیت پرداخت. شبانهروز در سپاه کار میکرد. در دستگیری منافقین تلاش جدی داشت و به همین دلیل چند بار منافقین میخواستند او را ترور کنند .
جنگ تحمیلی که شروع شد، مشتاقانه به جبهه شتافت. در عملیات «بیت المقدس» فرمانده یکی از گردانهای تیپ حضرت رسول (ص) بود.در آن عملیات از ناحیه صورت مجروح شد و مدتی در بیمارستان« بهارلو» بستری بود. کمی که حالش بهتر شد دوباره راهی جبهه شد.
بخشی از وصیتنامه شهید
شهید عباس ورامینی در بخشی از وصیت نامهاش خطاب به فرزندش نوشته است:«... خدمت میثم کوچولو سلام عرض میکنم و از خدا میخواهم که تو یادگارم را در زیر سایه خود حفظ نماید و خود نگهدار تو باشد. میثم جان! بابا رفت به صحرای کربلای ایران، خوزستان داغ، تا شاید درد حسین (ع) را با تمام گوشت و پوست خود حس نماید.
بابا رفت تا شاید بوی خون حسین (ع) به مشامش برسد، بابا رفت تا شاید بتواند بر رگ بریده حسین (ع) بوسه بزند. بابا رفت تا شاید بتواند با خون ناقابلش راه کربلا را برای تمام دلهایی که هوای کربلا دارند باز کند، بابا رفت ... شاید دیگر برود و پهلوی تو نباشد اما این را بدان که همهچیز ناپایدار است چه برای تو و چه برای من تنها چیزی که باقی میماند و قابل اتکاست خداست میثم جان! سال گذشته در چنین روزی ساعت چهار صبح به دنیا آمدی یکسال از عمرت گذشت چه بسا در چنین روزی که روز به دنیا آمدن تو است بابا پهلویت نباشد اما هیچ عیبی ندارد خدای بابا تو را دوست دارد. پس ناراحت نباش و همیشه به خدا فکرکن تا دلت آرام باشد. پس بابا رفت خداحافظ.
ورامینی 14/2/1361»
انتهای پیام
نظرات