به گزارش ایسنا، روزنامه اعتماد نوشت: «از همان بدو تاسیس یکی از نمادهای دیکتاتوری پهلوی شناخته میشد اما آن اواخر، یعنی در ماههای منتهی به انقلاب سیبل تبلیغات ضد رژیم شده بود. فکر تشکیل این حزب از محمدرضاشاه نشأت میگرفت که سال ۱۳۵۳ ضمن اعلام انحلال دو حزب ایران نوین و مردم، از تاسیس حزبی جدید با وظایفی متفاوت سخن گفت و گویا میکوشید دیکتاتوری نظامی از مُدافتاده را به یک دولت فراگیر تکحزبی تبدیل کند اما گروهی از ایرانیان تحصیلکرده در آمریکا که به قول یرواند آبراهامیان مفسر آثار ساموئل هانتینگتون بودند هم در شکلگیری چنین فکری نقش داشتند. آنان باور داشتند در کشوری مثل ایران که تازه گامهای اولیه توسعه را برمیدارد به ثبات سیاسی و اجتماعی سفت و سخت نیاز است و این ثبات هم جز با تکیه بر یک حزب دولتی منضبط برقرار نمیشود؛ «به نظر آنان چنین حزبی به حلقه پیونددهنده سازمند میان دولت و جامعه تبدیل خواهد شد، دولت را به بسیج مردم توانا خواهد ساخت و بنابراین خطرهای ناشی از عناصر اجتماعی مخرب را از بین خواهد برد.»
تفسیرشان از هانتینگتون دو نقص، یا در واقع دو کجفهمی بزرگ داشت. یکی این که هانتینگتون جایی برای شاه در عصر جدید قائل نبود و دیگر این که او حزب دولتی را نه ابزار صرف نظارت که حلقهای برای پیوند بین دولت و جامعه میدانست: «که حزب نه صرفا ابزار حکومتی نظارت بر تودهها بلکه باید حلقه رابطی باشد که فشارهای جامعه را به دولت و دستورات دولت را به جامعه انتقال دهد.»
البته آبراهامیان از عدهای کمونیست جدا شده از حزب توده هم نام میبرد که به واسطه و حمایت اسدالله علم (وزیر دربار) در تصمیمسازی مداخله میکردند و اعتقاد داشتند یک سازمان با ساختار لنینیستی، حرکت ایران به سوی جامعهای مدرن را تسریع میکند و موانع سنتی پیشرفت را از میان برمیدارد.
به هر رو، تشکیل حزب رستاخیز گام بزرگ و بیبازگشت دیگری به سوی تشدید دیکتاتوری بود و آن جمله معروف محمدرضاشاه که گفت هر کس عضو آن نمیشود تودهای است یا باید به زندان برود یا همین فردا کشور را ترک کند یکی از بارزترین نشانههایش بود. در جزوهای که چندی بعد از سوی حزب رستاخیز منتشر و عرضه شد این جملات هم - که نشانه دیگری از قدم گذاشتن در مسیری خطرناک بود - به چشم میخورد: «شاهنشاه فقط رهبر سیاسی ایران نیست. او در درجه نخست آموزگار و رهبر معنوی است که نه تنها جاده، پل، سد و قنات برای ملت خود میسازد بلکه روح، اندیشه و قلب مردمش را نیز هدایت میکند.»
حزب رستاخیز چنان که انتظار میرفت - و طراحانش میخواستند - به پشتیبانی ساواک بر همه امور سیطره یافت و همه چیز را زیر نظر گرفت. همه نمایندگان مجلس عضو آن بودند، نهادهایی مثل سازمان زنان و سندیکای کارگری شعبهای از آن محسوب میشدند و حزب حتی در برگزاری انتخابات هم دخالت میکرد. همین تمامیتخواهی و انحصارطلبی هم بود که به شکاف میان مردم و حکومت دامن زد، روزنههای تنفس را یکی بعد دیگری بست و نفرت از نظام سیاسی مستقر را در بخش بزرگی از جامعه نهادینه کرد. نفرتی که حداقل در آغاز خیلی خودش را نشان نمیداد اما شبیه همان موش کور تاریخ شد که مارکس میگفت؛ موش کوری که زیر زمین را میکاود و ناگهان سر از سطح حوادث برمیآورد و با ظاهر شدنش همه ستونهای به ظاهر استوار را متزلزل میکند.»
انتهای پیام
نظرات