محمدحسن شهسواری بهدرستی اسمش را گذاشته: «مردِ آنسویِ فاجعه»؛ چون هیچوقت و به هیچ شکلی نمیتوانیم او را در چیزی که بهزعم خودمان فاجعه میپنداریم، شریک کنیم. علی خدایی، به چشمهای ریزِ خوشبینش آموخته که از لاشۀ بدبوی یک سگمرده هم فقط دندان سفیدش را ببیند، چه برسد به زندگی، که کفۀ تلخی و شیرینیاش تقریباً برابر است و به قولِ آلبر کامو «جهانِ جبرانهاست».
از نویسندۀ «آدمهای چهارباغ»، میخواهم روایت این روزهایِ آدمهای خورشید را برایم بگوید و بهشرط اینکه بانمک بنویسم، سخن آغاز میکند: «آدمهای خورشید بخشی از آدمهای چهارباغاند و آدمهای خیلی خوبی هم هستند!»
میخندد و بعدازاینکه صدای خندهام را میشنود، ادامه میدهد: «از اوایل اسفند که بیمارستان خورشید ریفرال ویروس کرونا شد، من به این فکر میکردم که باید داستان «روزهای کرونا» را بنویسم. این اسم میتواند مثل روزهای اصفهان، روزهای عید و هر چیز دیگری خودش را بپوشاند.
اگر چه ظاهر کلمه شبیه ماشین است، اما کاری کرده دور بیمارستان ما که هیچوقت جای پارک نبود، پر از جای پارک شود و بیماران آشنای دیگری که هر روز برای ناراحتی قلبی، ریوی و کلیوی به خورشید میآمدند دیگر نیایند، باعث شده که ما آدمهای جدید چهارباغ را ببینیم».
خدایی، دنبال اصفهان میگردد، همهجا: «این روزها رویِ صورت همۀ آدمها ماسک است و من منتظرم یکی روی این ماسکها اصفهان را نقاشی کند. خیاطها دستبهکار شوند، میخواهم ماسکم را به چینیها نشان بدهم و بگویم بیبینید این، اصواهانهس!»
تصورش میکنم که ایستاده روی یکی از تختهایِ بیمارستان خورشید، بالا پریده و یک بیمار بدحال را دیده، وقتی میگوید: «اوه، یک مریض آوردهاند که حالش خوب نیست، خوب میشود. همراهانش زیادی نگراناند.» بعد میآید پایین، مینشیند لبۀ تخت و یادی از گذشته میکند: «ما در بیمارستانی هستیم که صدسال قبل دوران وبایی و قحطی اصفهان را از سر گذرانده. ما همانجاییم. خاک این بیمارستان آزموده است و تمام این صحنهها را به چشم دیده، از پس آن برآمد، از پس این هم برمیآید».
حالا وقتِ دیدنِ دندانهایِ سفید کروناست: «من فکر میکنم روزهای کرونا ما را به خودمان برمیگرداند تا ببینیم چه چیزهای خوبی داشتیم. این روزها به خاطر حفظ سلامتی نمیتوانیم اقواممان را ببینیم، بیرون برویم و خیلی کارها بکنیم اما شاید بالاخره فرصتی پیشآمده باشد که قدر خودمان را بدانیم. بنشینیم و حساب کنیم بهعنوان یک انسان، مگر چند سال قرار است در یک دورۀ تاریخی زندگی کنیم؟ آیا از این سالها بهره درستی بردهایم؟ کرونا باعث شده که من به این چیزها فکر کنم.
البته یک بازی سنگدلانه هم راه افتاده؛ اینکه بگوییم مسنترها درصد فوت بالاتری دارند، اوه خدا را شکر ما مسن نیستیم و بعد چشممان برق بزند. ما باید این برق را نگهداریم و برای لحظههای خوب زندگیمان استفاده کنیم.
امروز عکسهایی را میدیدم که توی قابشان هم چهارباغ بود، هم شکوفه، هم مردمی که به صورتشان ماسک داشتند و زندگی همین است. من هر روز به همکارهایی که ماسک فیلتردارشان را چپ و راست میکنند میگویم: دیروز خالت آنطرف بود، امروز آمده اینطرف! و آنها میخندند، زیر همان ماسک! مهم همین است. ما باید قدر زندگیمان را بیشتر بدانیم، اگر چه گاهی سخت، اگر چه گاهی دردناک اما ما زندهایم.»
پرهیز میدهد از ترس بیهوده: «خیلی از کسانی که به بیمارستان خورشید میآیند دچار ترس از کرونا هستند. بله کرونا را نمیشود شوخی گرفت، اما ترس از کرونا را هم نباید شوخی گرفت. خیلیها با نگرانی از من میپرسند کرونا مثبت یعنی چه؟ میگویم یعنی آزمایش کرونای شما مثبت شده، با هزینۀ خیلی ناچیزی میتوانید بستری شوید و زیر نظر باشید، یکسری نکات را هم باید رعایت کنید همین».
میپرسد: من نمیدانم چرا آدمهای چهارباغ زود میخوابند؟ و میگوید: «هر کس داوطلب است بیاید بیمارستان خورشید ببیند که اتفاق خاصی نمیافتد، فرم پر کند و به ما کمک بدهد. الان یکسری از بچههای آزمایشگاه داوطلبانه آمدهاند و وقتی آزمایشگاهیها خسته میشوند جای آنها میایستند. هر کس هر کاری میتواند بکند بیاید وسط. از تأسیساتی گرفته تا آشپز و خیاط این روزها میتوانند خیلی کمککننده باشند. ما به حرفههای مختلف نیازمندیم و خود من شخصاً منتظرم یک خیاط، ماسکی با نماد اصفهان بدوزد و برایم بیاورد!»
دوباره میخندد و دوباره میخنداند و میگوید: «اجازه بدهیم زندگی زیباتر خودش را نشان بدهد. ما پدر و مادر و همکار و خواهر و برادر و همۀ آدمهای عزیز شهرمان را آسان به دست نیاوردهایم که با یک کرونا، آسان از دست بدهیم. دلم نمیخواهد حتی به یک مژۀ آنها آسیبی برسد.
بنویس ما در بیمارستان خورشید، حاضریم برای این مردم، همه کاری انجام بدهیم. کرونا باعث شده مردم بدانند چه کسانی در خط اول ایستادهاند، به آنها توجه کنند و قدرشان را بدانند.
بنویس من مخلص همۀ خورشیدیها هستم؛ نگهبان، آشپز، آزمایشگاهی های باسواد، همکاران داروخانۀ پُر دارو، مهندسین، راننده، پزشک، حسابدار، بایگانیها، پرستارهای فداکار، خدمات، مریضهای دیالیزی. رئیس بیمارستان خورشید و تیم مدیریتش هم بهخوبی همهچیز را اداره میکنند و تا حد امکان، نیازهای موجود را برطرف میکنند.
ما اینجا کارهای کوچکی داریم که با یک نگاه خیّران راه میافتد. از آنها میخواهم کمک کنند تا این صف مقدم، با وسایلی که در اختیار دارند، پیروز و خوشحال به کارشان ادامه بدهند و از این برهه سربلند بیرون بیایند. اینها را بنویس دخترم، فقط با نمک بنویس که حالمان خوب شود».
نوشتم آدمِ خورشید اما فقط یک قاشق اغماض و چند پیمانه از شعرهایِ مندرآوردیِ یک کهنه اصفهانی میتواند بانمکش کند: «پُر آبِ روونی زنده رود، نون بدهی مایی زنده رود، این دمِ عیدی، غمهام را بهتون بوگم، میبری بشوری و یه قلب خوشحال برام بیاری؟ آی زنده رود، آی زنده رود...» (بخشی از کتاب «آدمهای چهارباغ»، نوشتۀ علی خدایی، منتشر شده از سوی نشر چشمه)
انتهای پیام
نظرات