سفر با دوچرخه از جمله فعالیتهای گردشگری و ماجراجویی است که دوچرخه سوار را در پیچ و خم جاده آبدیده و با تجربه میکند.
در این شیوهی سفر کردن معمولا شخص رکابزننده یا همان دوچرخهسوار، برای خودش برنامهریزیهایی دارد. سفر اکتشافی و تبلیغی دو گونه فراگیر از شیوههای دوچرخهسواری به حساب میآیند.
تعطیلات کوتاهمدت بهانهی خوبی برای تجربه این ماجراجوییها است که گمان میرود به تعطیلات یا مرخصیهای طولانیمدت نیاز دارد. در همین راستا خبرنگار ایسنا در تعطیلات نیمه شعبان مسافتی بالغ بر ۳۰۰ کیلومتر را از استان تهران تا شهر همدان پیمود. آنچه در ادامه میخوانید بخشی از لحظههایی است که او به عنوان یک «سایکل توریست» تجربه کرده است.
روز اول؛ سهشنبه یازدهم اردیبهشتماه
پرده اتاق را کنار میزنم، همچنان باران تصمیم ندارد قطع شود و میبارد. تاریکی شب همچنان بر کوچه و خیابان سنگینی میکند. یک ساعت از زمانی که برای بیرون زدن در نظر گرفتهام عقب افتادهام. روشنایی خورشید مانند باران، نمنم سیاهی شب را میشورد و جایش را به روشنایی سرخ رنگ سحر میدهد. اکنون که از شدت باران کم شده، تأخیر بیشتر از این جایز نیست، چرا که براساس برنامهریزی باید تا ظهر به عوارضی آزاد راه تهران ـ ساوه برسم.
دوچرخه لخت و عور است و فقط یک ترکبند به تن دارد. خورجینهایی را که مخصوص سفر با دوچرخه هستند، درون کیسهای قرار میدهم تا با این شیوه در برابر باران ضد آب شوند و سپس هر سه خورجین را به ترکبند آویزان میکنم. خورجینهایی که در مجموع ۳۵ کیلوگرم وزن دارند، حالا بر سر ترکبند لَم دادهاند و کیفهای روی فرمان، تلمبه و دو قمقمه آب را هم بر دوچرخه، سوار میکنم. خودم را هم آماده جدال با جاده و باران میکنم.
تا پیش از این تجربه رکابزنی با این حجم از بار و بُنه را نداشتم. وقتی میخواهم دوچرخه را هُل دهم تا آن را درون آسانسور کنم، متوجه میشوم که حفظ تعادل دوچرخه با این حجم از بار نسبت به زمانی که چیزی به آن آویزان نیست، بسیار تفاوت دارد. چراکه دوچرخه بسیار لَمبور (ناپایدار و نامتعادل) شده است و با یک اشاره یا تک چرخ میزند یا چپ میکند.
پس از یک ربع رکابزنی قِلق کار دستم میآید و دیگر حفظ تعادل و فرمانپذیری دوچرخه با آن همه بار دیگر چالش مهمی محسوب نمیشود. نم باران کوچه و خیابان را خیس کرده است. هوا کمی گرم و شرجی است. در آسمان هم ابرها به هم فرو رفتهاند؛ ابرهای خاکستری که هر لحظه آبستن باران میشدند.
چالش بزرگ زمانی آغاز میشود که به آزادراه ساوه میرسم. برای اینکه سفری ایمن داشته باشم، چندین گزارش سفر با دوچرخه مطالعه کرده بودم. برخی از این گزارشها در حکم دستورالعمل بودند و توصیه میکردند که باید شدیدا مراقب فاصله جانبی خوروهای عبوری بویژه کامیونها باشم.
خوشبختانه آزادراه ساوه به دلیل داشتن شانه عریض در جاده از ایمنی بسیار بالایی برخوردار بود. بسیاری از خوردوهای عبوری چند صد متر عقبتر از رسیدن به من بوقهای خود را به نشانه تشویق به صدا در میآوردند. این بوقها از جنس همانهایی بودند که در عروسیها میشنویم. تا چند ساعت تحمل این صدا بسیار دلپذیر و روحیه بخش بود، اما پس از چهار ساعت رکابزنی دیگر چنین حسی را منتقل نمیکرد و بیشتر از آنکه ندای تشویق داشته باشند تنشزا بود. مخصوصا زمانی که باد مخالف و شیب جاده شریک یکدیگر میشدند تا روند سفر را کُند کنند.
در این شرایط تنها دلگرمیام به عبور سریالی کامیونها وابسته بود. آنها باد را میشکافتند و پس از سبقت گرفتن برای چند لحظه مَکِشی دلچسب را به من هدیه میکرند که در اصطلاح دوچرخهسوارها میشد در بادش خوابید.
ساعت ۱۴ است؛ رکابزنی پی در پی وجودم را به درد و گرفتگی عضله بیحس کرده است. میخواهم برای ناهار در عوارضی آزادراه ساوه ـ همدان توقف کنم. نخستین نشانه از وخامت اوضاع را زمانی حس میکنم که میخواهم به طور کامل از دوچرخه جدا شوم.
ماهیچههایم گرفته است. پیشفرض ذهنیام برای گام برداشتن از الگوی دَوَرانی محور دوچرخه پیروی میکند و چند قدم اول را با ضربه و شدت به زمین میکوبم و تازه متوجه میشوم که راه رفتن عادی به گونه دیگری است. در محلی که ایست میکنم تا سفره را بچینم چندین نفر جلو میآیند با وجود اینکه پشت کاور فسفری تنم پرچم ایران نصب است، آنها به جای سلام دادن میگویند: «هِلو». همین که به زبان فارسی جوابشان را میدهم، میپرسند: «ئه! ایرانی هستین؟» کمی احوالپرسی میکنیم و هنگام خداحافظی مقداری شکلات و یک لیوان چای داغ مهمانم میکنند.
پس از ۴۵ دقیقه استراحت کوله بار را میبندم. خوشبختانه ابرها از آسمان کنار رفتهاند. راه را پی میگیرم. پس از دو ساعت رکاب زنی، خودرو پرایدی جلوتر از من راهم را میبندد. دو جوان از آن پیاده میشوند و با دست اشاره میکنند که در کنارشان بایستم. با نگاه بد بینانهای کنارشان میایستم هر لحظه آمادهام که مبادا از جانب آنها غافلگیر شوم. ناخوداگاه یکی از آن دو جوان من را به آغوش میکشد و میپرسد: «چطوری سایکل توریست؟» از برخورد گرمش جا میخورم و برای آنکه من را از استرسی که دارم دور سازد به صندلی و صندوق عقب خوردوشان اشاره میکند و میگوید: «ما هم سایکل توریستیم بارها این راهی که میری و رکاب زدیم. الان هم میخوایم بریم اورامان.» از آنجایی که آنها سابقه رکابزنی بیرون مرزی هم داشتند از فرصت کوتاهی که داریم استفاده میکند و نکاتی را دربار راه، اسکان و منطقه یادآور میشود. سپس به سمت خودرو میروند و یک کیسه پر میوه جلوی من میگیرند. اشتهایی برای خوردن نداشتم، ولی با اصرار دو موز میدهند.
از قبل پیشبینی کرده بودم که برای اسکان میتوانم در روستای ییلاقی «چمران» (چَمِرُم) نزدیکی ساوه اقامت کنم. در ورودی مسیری که به سمت روستای چمران میرفت از یک موتور سوار جوان درباره مسیر و شیب آن پرسیدم. آن جوان به سراشیبی بودن مسیر دلگرمم کرد، اما پس از پنج دقیقه رکابزنی متوجه شدم راهنمایی درستی نبود، چرا که مسیر از کنار آزادراه به سمت چمران سربالایی است، نصف راه را آمده بودم و دیگر رمقی برای ادامه دادن نداشتم.
در گرگ و میش هوا بر سر دوراهی تصمیمگیری بودم که برگردم یا نه؟ از دوچرخه پیاده شده بودم و حدود ۴۵ دقیقه، آن ارابه سنگین آهنی را هل میدادم. یک نیسان آبی از روبرو به سمتم نزدیک میشد. برایش دست تکان دادم و ایستاد، مسافت باقی مانده تا چمران را پرسیدم. یادآور شد که دو پیچ دیگر از جاده باقی مانده است. ناخوداگاه در آن شرایط ملالآور یاد بزرگترین دروغی که در کوه به همنوردانم میگفتم افتادم و خندهام گرفت. در کوه این دو جمله بسیار مرسوم است: «بعد از این پیچ به جانپناه میرسیم یا یک ربع مانده تا رسیدن». اما آن راننده درست میگفت. در حالی که هوا به رنگ سیاهی آغشته شده بود به روستای چمران رسیدم. تازه اذان مغرب به پایان رسیده بود. میدانستم در مسجد مردم تجمع کردهاند و برای شب میتوانم یک اتاق اجاره کنم.
به مسجد رفتم نماز جماعت به پایان رسیده بود و اهالی روستا تک تک از در خارج میشدند. پس از چند دقیقه خوش و بش با آنها، درخواستم مبنی بر اسکان یک شبه را با صدای رسا عنوان کردم، اما آنها عذرم را خواستند.
یکی از جوانان روستا پیشنهاد داد که نزد شورایار روستا بروم. شورایار در منزلش نبود، با او تماس گرفت و گفت که یک گردشگر آمده است و میخواهد برای یک شب در روستا اقامت کند، اما شورایار با این استدلال که چون از پاسگاه معرفینامه ندارد، اجازه اسکان نداد. تصور میکرد ممکن است یک خرابکار یا تروریست باشم در پوشش دوچرخهسوار. او حتی راضی به صحبت با من نشد و بهواسطه آن همروستاییاش گفت: «برایم مسؤولیت دارد، عذر خواهی میکنم.»
همان جوان من را نزد مرد کهنسالی به اسم یحیی اکبری برد. پیرمردی که فرزندش، «سالار» مغازهدار روستا بود. آقای اکبری با این بیان که «مهمان حبیب خداست» و «کسی میتواند نان بخورد که نان دهد» من را بیهیچ چشمداشتی به منزلش برد و با شام و صبحانه از من میزبانی کرد.
روز دوم؛ چهارشنبه ۱۲ اردیبهشت ماه
برخلاف تصویر مرسومی که فیلمها از محیط روستایی ارایه میکنند روز دوم سفرم به جای آنکه با بانگ خروس آغاز شود، با خورناسه سگ و واق واق آنها آغاز شد. باید بیدار میشدم. در تنم کمی کوفتگی حس میکردم. در محلی که لباسم را عوض کردم کمی پماد «ویکس» به مفصل زانو و مچ پاهایم مالیدم. دست و صورتم را شستم و پای سفره صبحانه مرد روستایی نشستم.
از شب قبل متوجه شدم کمی زانویش درد میکند. میدانستم اگر بخواهم به او برای یک شب اقامت وجهی پرداخت کنم، ناراحت خواهد شد. برای همین تصمیم گرفتم به نوعی محبتش را جبران کنم. شب قبل برایم تعریف کرده بود که به صورت خودآموز میتواند بخواند، اما نوشتن بلد نیست و بیشر وقتش را حالا که بازنشسته شده است، مطالعه پُر کرده است. از او درباره نام روستا و ارتباطش با شهید چمران پرسیدم و یادآور شد که روستایشان زادگاه آبا و اجدادی شهید چمران است. کتابی با عنوان «موعود و میعاد» از امام موسی صدر که به مناسبت نیمه شعبان همراهم بود به او هدیه کردم. تقاضا کرد نام و نام خانوادگیام و تاریخ اهداء کتاب را روی کتاب بنویسم. همچنین آن پماد ویکس را هم به او هدیه کردم که هرچند کوچک اما شاید محبتش را جبران کرده باشم.
از منزلش بیرون آمدم، خوشبختانه سراشیبی تند باعث شد بهزودی به مسیر اصلی، یعنی آزادراه ساوه ـ همدان برسم. از سمت غَرقآباد تا طرف همدان هم شیب و هم باد موافق بود و همین مساله باعث شد تا مسافت بسیاری را با کمترین رکاب زنی طی کنم. دو طرف جاده پوششی مخملی داشت. کشتزارهای گندم و جو شباهت بسیاری به والپیپر ویندوزXP داشت. کیفیت شیب جاده باعث شده بود با خیال آسودهتری رکاب بزنم و از مسیری که طی میکنم نهایت لذت را ببرم. برخی از خانوادهها برای صبحانه کنار جاده ایستاده بودند سرعت من به گونهای بود که گاهی آنها من را به صبحانه دعوت میکردند. برخی از خانوادهها نیز بادبادکی هوا کرده بودند و با فرزندانشان در آن مزرعهها مشغول بازی بودند.
حدود ۹۰ کیلومتر تا استان همدان راه باقی مانده بود. همه چیز به خوبی پیش میرفت تا اینکه هوا دگرگون شد. ابر پُر بارشی در افق دیده میشد که به یکدیگر نزدیک میشدیم. گاهی صاعقهای به بلندیهای اطرافم اصابت میکرد. در ۴۰ کیلومتری همدان وزش باد شدیدتر شد. حدود ۷ ساعت رکاب زده بودم و تقریبا توان چندانی برای مقابله با باد مخالف نداشتم. اگرچه شیب به نفع من بود، اما شدت باد اثر آن سراشیبی را خنثی میکرد.
خوشبختانه خوردوهای سنگین رفت وآمد بسیاری داشتند، اگرچه صدایشان گوش خراش و گاهی دود اگزوزشان نفسگیر بود، اما همین که از پشت، صدای آنها حجم میگرفت و به گوشم میرسید خوشحالم میکرد، چون باد را میشکافتند و مَکش ملایمی که ایجاد میکردند پیشروی دوچرخه را آسانتر میکرد. این شرایط نیم ساعت بیشتر طول نکشید. دیگر باران منطقه را فرا گرفته و تقریبا تمام لباسهایم خیس شده بود. حدود ۲۰ دقیقه این وضعیت ادامه یافت و پس از آن در ابر پنجرهای باز شد و پرتوهای خورشید به زمین ستون شدند.
۳۰ کیلومتر از راه تا همدان باقی مانده بود. به پایان آزادراه رسیده بودم و به جادهای رفتم که دیگر فاصله جانبی چندانی نداشت. صدای بوق خوردوهای سواری و سنگین دیگر جنس صدای بوق عروسی را نداشتند و بیشتر تهدیدکننده و هشداردهنده بودند. در این شرایط باید نیم نگاهی به پشت هم میانداختم. پس از عبور از پلیس راه همدان دوباره همه چیز بر وفق مراد شد و سرعت حرکتم افزایش یافت. تا اینکه در نزدیکی یکی از روستاهای ورودی همدان سرنشینان یک خودرو پرشیا آرام به کنارم آمدند و همگی برای آنکه من را بترسانند صدای سگ در آورند و پس از آن انگار که پای تماشای یک صحنه طنز نشستهاند، خندیدند و گاز ماشین را فشردن و فاصله گرفتند.
با ورود به شهر همدان با اِلمانهایی برخورد کردم که به انگلیسی نوشته بود «HAMEDAN ۲۰۱۸» این اِلمانهای شهری برای آن در سطح شهر همدان نصب بودند که این شهر پایخت گردشگری کشورهای آسیایی در سال ۲۰۱۸ انتخاب شده است و جز این خبر دیگری از این رویداد در شهر نبود.
گزارش، فیلم و عکس از محمدرضا بختیاری - خبرنگار ایسنا
انتهای پیام
نظرات