مینو بدیعی ـ روزنامهنگار پیشکسوت ـ با حضور در مناطق زلزلهزده و دمیدن روح برآمده از صحنههایی که دیده است به قلمش، سعی دارد وقایع تلخ اخیر کرمانشاه را روایت کند؛ او در گزارشی که آن را در اختیار ایسنا قرار داده، با نگاهی آمیخته به انتقاد، به این فاجعه انسانی پرداخته است.
گزارش مینو بدیعی اینگونه آغاز میشود:
«اینک، این شهرها و این روستاهای بیسرانجامی
زمین، گهواره من نبود ...
دشت با اندوه تلخ خویش بر جا مانده است
ایستادهام و در گستره نگاهم ویرانیست، قلبهایی که در هم شکستهاند، اندامهایی که فرو ریختهاند، خانههایی که تکه تکه شده اند، گچها، تیرچه ها، دیوارها، درها، اتاقهای عریان با حریمهای فروریخته، آدمیان مسخ شده، کودکانی با ناخنهای خونین و چرک، دخترکانی بهت زده، سالخوردگان مات، آدمیانی که میآیند و میروند و میاندیشی چه بیهوده! نه نه بیهوده نه، صدای ارابهای مکانیکی انگار بر پوست جانت خراش میدهد. مانند ماری زخمی به خود میپیچی، ارابه مکانیکی میآید، ارابه وحشت با چنگالهای تیز، یک بیل مکانیکی، کودکی دوان دوان از روبهرو میآید. وای نکند .. .پرسشت را در گلو خفه میکنی ...
به کجا چنین شتابان، زنانی که با خونسردی از روبهرو میآیند، جواب میدهند: جنازه کودکی آنجاست، سگها چند روز پیش زیر اینهمه آوار وجود موجود زندهای در تلنباری اینهمه آوار تشخیص دادهاند.
ـ چرا بولدوزر بعد از چند روز میآید
با بیتفاوتی سر تکان میدهند، آنقدر این چند روزه مرگ و وحشت را دیدهاند که حسی از خونسردی انگار در جانشان دمیده است. زن میگوید: نمیدانم نمیدانم چند نفر مردهاند. هیچکس از هیچکس خبر ندارد ...
اینجا کجاست؟ گذرگاه خون، کوچه و خیابان ویرانی، تابلوهای ترس با صورتکهای سیمانی، اینجا سرپل ذهاب است شهری در تاریخ یا شهری برآمده از تاریخ.»
«شب قبل آمدم از جادهای که گویی قلبم را مانند یک نیلبک مینواخت، شبی تاریک و سیاه با یاد آنانی که از چندین روز پیش در زیر خروارها خاک مستقیما به خاک رفتهاند. کرمانشاه، کرمانشاه، با تصویری مات از گذشته، شهر طاقبستان، شهری باستانی که روزگاری شاپور دوم و اردشیر اول در آن حکمروایی میکردند. شهری که سنگتراشان و هنرمندان دوره ساسانی از تاریخ آن زمان حجاری ها حک کردند. اینک این شهر از دل حجاریها سر برمیآورد تا راوی خون باشد. ساعت چهار بامداد به کرمانشاه میرسم. اتوبوسها در سکوت شبانه ترمینال، گویی رهگذران خسته یک راهاند، جاده مرگ و زندگی ... از ترمینال کرمانشاه تا خود شهر و از آنجا تا سرپل ذهاب، بیشتر از ۱۵۰ کیلومتر فاصله است و همان سحرگاه باید به راه افتاد.»
جادهای پر از دستانداز
«جاده در دل گرگ و میش و تاریک روشن صحرایی میرفت. گویی هزاران هیاهکل از ارواح تازهدرگذشتگان در مسیر جاده برابر چشم من ظاهر میشدند و نجوا می کردند. این جاده بین کرمانشاه و سر پل ذهاب بود. چشم میدوختی فضای تاریک بیرون، نگاه را بر واقعیت بیرون می بست. در لحظه لحظه رفتن به خود میگفتی: این گستره وسیع از زلزله، این گسلهای بزرگ زیر زمین چه خواب آشفتهای را نه برای ساکنان این دشت وسیع بلکه برای همه مردم سرزمینم به تصویر کشیدهاند. خودرو به سرعت میتاخت و ما نمیرسیدیم...
به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خویش را
کسی در من میگریست و نوحه میخواند. کسی از کابوسهای تیره و تار جادههای شب میگفت. خودرو همچنان جاده را درمینوردید.
سرانجام از ورای دیدگان از حدقه درآمده من، طرحی از رنگهای قرمز و نارنجی بر آسمان دشت ظاهر شد و آفتاب طلوع کرد.
طلوع آفتاب بر دشت بیکرانه پل ذهاب، خودرو همچنان میتاخت و میگذشت. انبوه چادرها و خیمههای نشسته بر زمین به یادت آورد رنج انسانی، رنج مردم این سرزمین، چادرها در کناره جاده و در پهندشت دشت و در کنار خانهها و آوارهای درهم ریخته چقدر حقیرانه به نظر میرسیدند.»
بیمارستان فروریخته و انبوه مجروحان
«زمانی که زلزله میآید همه منطق زندگی درهم میریزد، تنازع بقا تنها حرف و منطق برای ادامه حیات است و باید گریخت ... اما چرا بیمارستان طوری ساخته شده که با تکانشهای زلزله فرو میریزد. چرا و چرا؟
هیچکس جواب این پرسش را نمیداند. همه مردمی که آسیمه سر در محوطه فرو ریخته بیمارستان امام خمینی در رفت و آمد هستند جواب این پرسش را نمیدانند. دهها بهیار، پرستار، پزشک و ... واقعا در یک نگاه مانند محشر کبری است. انگار اینجا رستاخیز آدمیان است که با صور اسرافیل نه با نفیر زلزله بیدار شدهاند. آیا همه اینها تلنگری به ما آدمیان به خواب رفته است که ...
باید که دوست بداریم یاران
باید که چون خزر بخروشیم
کودکی از سر نومیدی میگرید. مادر جوانی نشسته بر ویلچر که خواهرش او را به زیر چادرهای برپا شده میراند با صدای بلند ضجه می زند. همه دوان دوان هستند، دوان به سوی کمک دادن و کمک گرفتن ... همهمهای است. صبح صادق دمیده است و از فراز آسمان، آفتاب نور میپاشد. نوری که در آسمان و هوا معلق است. حس شادی را در تو نمیدواند. ناگاه چهرههای آشنای خبرنگاران و عکاسان در دم در ورودی بیمارستان فروریخته ظاهر میشود. یکی از آنها با صدایی بلند مرا به نام میخواند. با موهای نقرهای که زودتر از آنچه تصورش میرود، سپید شده است، میگوید: خانم بدیعی بیایید و اینجا یک چادر بگیرید و ما هم گرفتیم.
در حالی که نگاهم به گستره ویرانی است، میگویم: اگر میتوانستم میماندم و شاید کمکی از دست من برمیآید.
بدون مقدمه از او هم میپرسم: چرا بیمارستان خراب شد؟
سری تکان میدهد. چشمهای سبزش غرق اندوه است. دیگرانی هم میآیند و دور و برمان را پر میکنند جوانترها مرا نمیشناسند. فردی که خود را بهیار بیمارستان خرابشده معرفی میکند، میگوید: زلزله عظیمی بود، مگر شوخی است بالای ۷ ریشتر.
ـ خب چه اتفاقی افتاد؟
ـ همه میدانند ساعت ۹ و ۴۰ دقیقه شب بود که من در بیمارستان و شیفت شب بودم، ناگهان همه چیز لرزید. من سراسیمه بیرون دویدم و قبل از آنکه سقف روی سرم بریزد به پارک کناری رفتم و یک ربع آنجا نشسته بودم. باور نمیکنید صدای غرش غریبی میآمد.
ـ غرش چه؟
ـ انگار زمین فریاد می زد. خاک را روی هوا احساس می کردم. دهان و حلقم پر از خاک شده بود. وقتی هم زلزله تمام شد خاک در هوا فوران میکرد. ناگهان دیدم ساختمان بیمارستان ریخته است.
ـ چرا ریخت؟
ـ از من نپرسید نمیدانم برایم دردسر درست نکنید.
بالاتر از دردسر وحشتناک زلزله هم مگر هست، این را من بر ذهنم تکرار میکنم. به خود میگویم از چه باید ترسید زمانی که شهرمان، روستایمان، صدها نفر یا شاید هم هزاران نفر از افراد فامیل، دوستان، آشنایانمان و ... همه توشه و اندوخته زندگیمان را از دست دادهایم.
نگاه نگرانی دارد. فائزه، پرستار جوان بیمارستان از راه میرسد. نگاهش آرامتر است و من به تجربه دریافتهام که در مصائب سخت، زنها خیلی زود خود را مییابند و به درد و رنج عادت میکنند. زنها مظهر رنجهای بسیار و اسطورههای حوادث سنگین.»
فائزه از زلزله بگو
«فائزه میگوید: آمار کشتهشدگان خیلی بالاست. عده زیادی در روستاها همان شبانه دفن شدند و برای یک عده گورهای دستهجمعی کندند. مگر میتوان جنازهها را روی زمین نگهداشت، نه پزشک قانونی و نه پرستاری و ...
من پیش خود تکرار کردم: فقط دستهای داغمه بسته و لهیده زلزله زدگانی که جان به در برده بودند، میتوانست پیکرهای قربانیان دیگر را به خاک بسپارد. من این را در زلزله مهیب گیلان و زنجان در سال ۶۹ دیده بودم، صف طویل مردگان زلزله در همه روستاهای دور افتاده، در آنجا، غسالخانههای صحرایی تشکیل شده بود و شست و شویی و کفنی و ...خاکسپاری.
فائزه اما میگوید در آن شب زلزله مگر فرصتی برای تطهیر مردگان بود
اندوهی گنگ همه ذهن مرا دربرمیگیرد
ای زمین چه با بیرحمی فرزندانت را به دل خاک سپردی
کاش بیمارستان محکمتر بود
حکایت فائزه، حکایت بغض نهفته اهالی سرپل ذهاب و دهها روستای اطراف آن است و چه غمانگیز است که همواره در زلزله و سیل، روستاها فراموش میشوند. مردم روستاها چه استوارند و پایدار ... همه گفتند که چرا مسکن مهر را در سرپل ذهاب بسیار بد ساختند اما کمتر کسی گفت چرا در روستاها، اینقدر ساخت بنا و کلبه های مسکونی فاجعه بار است که با تلنگری فرو میریزد و سالهای سال هم همین گونه است از زلزله لار وبوئین زهرا در سال ۱۳۴۱ تاطبس در سال ۱۳۵۷ تا زلزله استانهای زنجان و گیلان در سال ۱۳۶۹ و تا زلزله بم درسال ۱۳۸۲ و ... خانهها و کلبههای روستایی فرو میریزند و ...
ـ کاشکی بیمارستان دو طبقه نبود
این را فائزه میگوید و من میپرسم: یعنی اگر دو طبقه بود نمیریخت؟
ـ اگر بیمارستان خراب نمی شد به خیلی از زلزلهزدههای صدمه دیده همین جا کمک می کردیم. الان هیچکس را اگر حالش خیلی بد باشد اینجا نگاه نمیداریم و فقط مریض های سرپایی را میبینیم. دیروز از صبح تا ساعت ۲ و ۳۰ بعد از ظهر، ۴۰۰ بیمار سرپایی را دیدیم.»
نگرانیمان باران است
چقدر تاسف بار است که بنویسیم از قول مردم زلزلهزده استان کرمانشاه و سرپل ذهاب که باران برایشان نگرانی است. چرا، بارانی که رحمت الهی است ...
«... تو نخ ابره که بارون بزنه
شالی از خشک درآد، پوک نشادون بزنه
اگه بارون بزنه
آخ اگه بارون بزنه»
باران که بیاید آب زیر خیمهها و چادرهای لرزان جمع میشود. بچههای کوچک و بزرگها سرما میخورند. اگر در روستاها زیر چادر باشند با زحمت فراوان باید خود را به شهر برسانند. چادرهای خیس، فضای چندان امنی برای خانواده های زلزلهزده نیست و ...
فائزه به من با نگاهی نگران خیره می شود و بعد نگاهش را به سراسر محوطه و فضای خراب شده بیمارستان می گرداند و من به دنبال نگاه او.
در این محوطه، تعداد زیادی خیمه هلال احمر برپا شده است. اینها خیمههای بزرگیست که بر روی در به اصطلاح ورودی آنها، اسامی متعددی نصب شده است، اورژانس، مشاوره روانشناسی، داروخانه و ... همه این خدمات زیر خیمهها و با انبوه مجروحان و خانواده هایشان ارائه میشود. بیمارستان صحرایی بسیار شلوغ ...
من هنوز اندوه فرو ریختن بیمارستان را در خود تکرار میکنم. کیکاوس که مایل نیست اسم کامل او چاپ شود سوپروایزر بیمارستان صحرایی است او مرا به چادری دعوت میکند که دو تن از پرستاران وبهیاران مشغول صبحانه خوردن هستند. انبوهی کره ، پنیر و نان های یسته بندی شده کنار در این چادر تلنبار شده است. برای لحظه ای از ذهننت می گذرد شاید زلزله زده ای هم اکنون گرسنه و منتظر این خوراکی هاست. می خواهم بپرسم آخر اینهمه مواد غذایی چرا اینجا تلنبار شده؟
کیکاوس اما از علت درهم ریختن بیمارستان سرپل ذهاب سخن می گوید: در همه جای دنیا، نظام مهندسی حرف اول را میزند. نظام مهندسی بر اساس اصول علمی و استانداردهای ساخت ساختمان است و ساختن بناهای ضدزلزله سالهاست که متداول شده است و من یاد ژاپن می افتم و کاری که مردمان سخت کوش این کشور برای مقابله با زلزله انجام دادند. در این فکر هستم که کیکاوس می گوید: نبود بیمارستان و فرو ریختن آن امداد رسانی را با دشواری روبه رو کرد. باید بگویم به جز ما ساکنان سرپل ذهاب و روستاهای اطراف دیگر مردم ایران متوجه نشدند. الان بانکها، خیلی از سازمانهای دیگر تعطیل هستند تا کی این وضعیت می تواند ادامه داشته باشد.
دور و بر آنقدر هوای زلزله را دارد که فکر نمی کنی تا مدتهای مدید، آرامش یک زندگی عادی به این منطقه برگردد.
از بین آنهایی که در رفت و آمد هستند یک نفر داد میزند: کانکس، کانکس میخواهیم این چادرها به درد نمی خورد.
هنوز صدایش را می شنوم که ادامه می دهد: الان چادرها وضع بسیار بدی دارند، مسائل بهداشتی در آنها به هیچ وجه رعایت نمی شود. بانوان و کودکان با مشکلات زیادی روبهرو هستند. عدهای از بچهها مریض شده اند و آنفلوآنزا گرفتهاند.
حضور ۱۰۰ پزشک و ۲۰۰ پرستار
دکتر ثریا سیاه بانی یک پزشک متخصص است، بانوی متعهدی است که داوطلبانه به منطقه زلزله زده آمده است. او میگوید : روز قبل آمدم، ترافیک شدیدی بود. همه چیز به نوعی به نظمی و نبود ستاد مدیریت در منطقه زلزله زده بسیار مشهود بود وهست. حتی انجام خدمات درمانی و پزشکی هم بی در وپیکراست.
او اشاره میکند که با وقوع زلزله ۱۰۰ پزشک متخصص و ۲۰۰ پرستار به منطقه آمدند. همه مشغول کمک رسانی و خدمات درمانی هستند اما نیروهای بسیاری هم به هدر می رود.
من می پرسم: در یک چادر پر از مواد غذایی ارسالی بود چرا توزیع نشده است؟
جواب می دهد: ستاد قوی مدیریتی برای توزیع کالاها و اجناس ارسالی وجود ندارد در اینجا هیچ نوع برنامه ریزی نیست و فکر میکنی که بودجه هدر میرود. ظاهرا کامیونهای پر از مواد غذایی میآید و چهار نفر آدم نیست که اینها را توزیع کند. مواد غذایی زود فاسد میشود. داروها باید تفکیک شود. پیشنهاد من این است که یک ستاد قوی با مجموعه نیروها تشکیل شود.
به دنبال خانم دکتر می آیند باید برود و حرفهایش نیمهتمام. یک همکارش که حاضر به معرفی خود نیست میگوید: دیروز ریزش کوه بود و باران دیگر از این به بعد در منطقه خواهد بارید. هوا سرد شده مخصوصا شبها، همه خودجوش برای کمک کردن آمدند اما هیچ چیز سازماندهی نشده است.
قنبری یکی دیگر از بهیاران است که میگوید: روزانه بین ۱۷۰۰ تا ۱۸۰۰ نفر بیمار سرپایی داریم ...
آری زخم های جسمی خیلی دیر التیام مییابند اما زخمی روحی چطور؟
در اینجا، چادری است که بر روی عبارت خدمات روانشناسی، آری اینجا کسانی هستند که برای دلجویی آمده اند و باز کردن گرههای روانی.
فریادی از سر درد
ناگاه گریه و زاریهای بلند یک زن جوان در کنار چادرها و محوطه بیمارستان، نگاههایی را به سوی خویش جلب می کند. زن جوان بر روی ویلچر نشسته و دختری جوان، ویلچر را به جلو می راند. به سمت زن می روم می خواهم با او سر صحبت را باز کنم. در دنیای خودش است و همچنان گریان ... همراه او تا چادر اورژانس می روم. نام زن را در دفتر ثبت کرده و او را در اورژانس بستری میکنند. یک نفر میگوید: دختر یتیم ۹ ساله اش را از دست داده است.
می گویم: شوکه شده و آرام نمیشود.
چند بهیار و پرستار خیره به من می نگرند: یعنی که چشم بسته غیب می گویی!
زن جوان فائزه محمدی نام دارد و خواهرش رژین محمدی است که می گوید : خواهرم چند سال پیش همسرش از دست داد و مدتی بعد ازدواج کرد از همسر اولش یک دختر ۹ ساله داشت. این دختر پیش مادر من یعنی مادر بزرگش بود و موقعی که زلزله آمد به آغوش مادر بزرگش پناه برد و ناگاه تیکه هایی از دیوار فرو ریخت و مستقیما به سر بچه اصابت کرد و او درجا درگذشت. خواهرم نمی تواند حرف بزند بغض و گریه نمی گذارد.
دختر جوان مات مرا مینگرد. می پرسم مادرتان چه شده؟
ـ دیوانه شده هیچی نمیفهمد
ـ روانشناس اینجا نمی تواند کمک کند.
سری تکان می دهد. روانشناس چه کمکی می تواند بکند همه زندگیت و نوه ات را ازدست دادهای و دخترت را اینگونه غمزده و شرمسار میبینی.
رژین نمی دانم چه در نگاه من می خواند که خودش ادامه میدهد: بیش از ۵۰ نفر از اعضای فامیلمان را ازدست داده ایم. این آمارها چیست که می گویند نزدیک ۵۰۰ نفر مرده اند. تعداد مردگان شاید از ۲ هزار نفر بیشتر باشد.
نمی توانم حرف دختر جوان را باور کنم . با شرمندگی می پرسم: کمکی از دست من ساخته است.
سری تکان می دهد. من چه کمکی میتوانم ؟
مردم تنها هستند
در آن شلوغی دم بیمارستان فرو ریخته ، یک تن با صدای بلند میگوید: مردم روستاها و سرپل ذهاب تنها هستند.
من می اندیشم اینهمه شلوغی شاید حداکثر تا ۲۰ روز یا یک ماه دیگر ادامه داشته باشد، بعد چه می شود؟
امیر محمدی می گوید: وسائل گرمایشی کم است، ما در چادر برزنتی هستیم پتو و لباس گرم به ویژه برای بچهها خیلی اندک است.
او ادامه می دهد: من به زور چادر را توانستم بگیرم و از معاونت درمان کرمانشاه هم به زور دو تا پتو گرفتیم.
نگاه که می کنی بسیاری از چادرها فانتزی و پیک نیکی به نظر میآیند مردم منطقه برای ادامه زندگی کانکس خواستهاند شاید الان عده ای از آنها از کانکس استفاده می کنند اما آنچه که من دیدم مردم در مناطق زلزله زده حتی با چنگ و دندان امکانات می گرفتند و ... .
امیر محمدی هنوز هم با حالتی مثل داد زدن میگوید: بچههای کوچک مریض شدهاند. بیماریهای تنفسی گرفتند آخر چراغ والور مدل قدیمی می تواند گرمایش ایجاد کند. ناراحتی تنفسی می آورد. بیماری های گوارشی شیوع پیدا کرده است.
ـ کی به فکرآبادیها هست؟
این پرسش امیرمحمدی است و من جوابی برایش ندارم.
او می گوید: در آبادی ما به اسم کوئیک ۱۴۰ نفر از افراد فامیل ما، دخترعمو، پسر عمو و ... کشته شدند. اعضای یک خانواده ۸ نفره همگی زیر آوار ماندند و ... .
از زبان عکاس کرمانشاهی
محسن رشیدی ـ عکاس کرمانشاهی ـ از شب زلزله میگوید و دیررسانی امداد. او را ساسان مویدی معرفی می کند. محسن میگوید : زلزله ساعت حدود ۹ و ۳۰ دقیقه شب زلزله اتفاق افتاد و من در کرمانشاه بودم که بلافاصله به منطقه سرپل ذهاب حرکت کردم و چهار ساعت بعد به سرپل ذهاب رسیدم. تاریکی وحشتناکی شهر در برگرفته بود و برق قطع شده بود. از آنجا به "ازگله" رفتم و چند نفر در آنجا بیرون بودند. تصمیم گرفتیم در آن تاریکی هرطور که شده بخوابیم و البته نتوانستیم و با نور ستارهها شروع کردم به عکاسی. صدای گریه و مویه و زاری از زیرآوارها شنیده میشد و ما کاری نمیتوانستیم بکنیم. این صداها بعد از مدتی قطع شد.
فکر کردم وای از ساعت ۹ و ۳۰ دقیقه شب تا نزدیکی صبح زیرآوار بودند و هیچ امدادگری نداشتند و وای ...
از رشیدی میپرسم پس نیروهای امدادی کی آمدند. چه رنجی کشیدند قربانیان زلزله زیر آوار ...
نمی فهمم رشیدی چه جواب میدهد اما مانند آدمک های مسخ یادداشت برمیدارم: ساعت ۶ صبح آواربرداری شروع شد و ارتش، هلال احمر و ارگانهای دیگر آمدند. فکر کردم نوشداروی بعد از مرگ سهراب ...
- چرا اینقدر دیر
- آخر همه غافلگیر شدند، پیش بینی بحران نشده بود، عدم مدیریت صحیح زلزله زدگان شب تا صبح گریه می کردند! خیلی دیر آمدند ، خیلی ...
قلبم در حال انفجار است !
ـ چرا اینقدر دیر !
راستی زیر آوار بر تو چه گذشت، هموطن من ...
رشیدی انگار مامور شکافتن قلب من است :همه ارگانهای امدادی بسیار دیر رسیدند ۱۲ ساعت بعد. خیلی ها در آغاز وقوع زلزله گیج وگنگ
بودند. نمی دانستند چه اتفاقی افتاده است. رئیس شورای تامین استان خیلی بد کار کرد. فرماندار ضربتی کار نکرد.
کجا بودند مدیریت های بحران، استاندار، فرماندار و همه کسانی که آنشب تلخ زلزله زدگان مظلومی زیر آوار در وادی مرگ وزندگی تنها گذاشتند و
انگار گوشم دیگر نمی شنود اما چرا صدای مبهم وگنگی از زیرآوارهای برجای ماند ه در سرپل ذهاب می شنوم که مویه می کنند : کمک، دیگه نمی تونم نفس بکشم
نمی دانم چطور شد زنده ماندیم
یک چادر کوچک که می توان آن را نیمچه چادر قلمداد کرد درانسوی جاده یادآور پیک نیک دردآور! زلزله زدگان است. لای چادر را کنار می زنم و می پرسم : اجازه هست
یک زن ومرد جوان هستند. زن باردار است. کودکی تقریبا ۲ ساله در ظرف غدایی ناچیز چنگ می زند. کودک نا آرام وجایش را خیس کرده است.
آرام محمدی بانوی باردار می گوید : ان شب زلزله، خانه مان انگار از وسط نصف شد .تازه مهمان هم داشتیم. من در یک لحظه دیدم که یخچال خانه مان پرواز می کند. من نمی دانم چگونه زنده ماندیم. من این بچه کوچک را در بغل گرفته بودم (اشاره به کودک)
کودک که سر به کار خود دارد بی قرار است وبد خلقی می کند. من می گویم : به نظر می رسد شوکه هست و خیلی ترسیده
پدر ومادر یکدیگر را نگاه می کنند. یوسف افسری پدر کودک می گوید : الان نه وسایل گرمایی داریم و نمی دانیم در طول زمستان چه کنیم
آرام همسر یوسف شاید به خاطر طفلی که در رحم دارد مانند اسمش ارام است او با خونسردی می گوید درمحله " ازگله " خیلی ها زیر آوار ماندند . من دادش کوچکم و کل خانواده ام زیر آوار ماندند
می ترسم بپرسم یعنی جان باختند. با خونسردی می گوید : در محله ما آنقدر جنازه زیاد بود که گور دسته جمعی می کندند و همه را کنارهم دفن کردند. قلب من درد می گیرد. نمی توانم حرفهای آنان را بشنوم به خود می گویم : خیلی خودخواه هستم ."
نگاهم را که از سمت چادر کوچک آنها به دور وبر می دوزم. انبوهی لباس کهنه روی زمین یله شده و چهار تن مشغول جمع آوری لباسها وریختن انها در کیسه های زباله وانداختن انها دریک وانت بار است پایم به سوی آنها کشیده می شود. می پرسم : این لباسها چیست؟
یکی از کسانی که مامور نظافت شهر است می گوید : این لباس های کهنه را مردم به تعداد زیاد برای اهالی سرپل ذهاب فرستادند. مردم گدا نیستند و صدقه نمی خواهند. اینجا کسی لباسهای کهنه نمی پوشد اگر مردم می خواهند کمک کنند لباسهای گرم بفرستند و نو ...
راستی چرا ذهنیت ما از واقعیت ها اینقدر دور است !
به سوی روستاها
دشت وسیع استا ن کرمانشاه، روستاهای بسیاری دارد که اغلب آنها کوهستانی است . از سرپل ذهاب به سمت محله فولادی ها که در ان ساختمانهای مسکن مهر قرار گرفته و به اضافه انبوه ساختمانهای دیگری که با خاک یکسان شده اند آمارهای متفاوتی از تعداد روستاهایی که مخروبه کامل شده، ارائه می شود که نشانگر آنست که چندان بررسی دقیقی بر روی مناطق زلزله زده انجام نشده است. از بیمارستان تا مناطق مختلف شهر ، آوارهای ریخته سرپل ذهاب نابودی بیشتر ساختمانهای شهر را نشان می دهد. در برابر یک خانه که به تمامی تخریب شده تابلوی یک ارایشگاه زنانه دیده می شود. بانوی جوانی که از این خانه خراب به یک چادر کوچک به وسط خیابان آمده می گوید : من وشوهر و دوفرزندم در این چادر زندگی می کنیم . من قبل از زلزله اینجا درخانه ام آرایشگاه داشتم بعد از این غم عظیم مگر می توانم دوباره آرایشگاه را بنا کنم. خانه به طورکلی مخروبه شده و خانه بغلی را ببینید که تماما فرو ریخته است.
- در خانه همسایه تان کسی نبوده؟
- چه می دانم هرشب چهار جوان در این خانه جمع می شدند و قلیان می کشیدند. نمی دانم توی این خانه درشب زلزله بوده اند یانه؟
همه آثار ویرانی، اذیتت می کند ، اینهمه خرابی کی آبادان خواهد شد. چه زمانی شهر به حالت اولیه خود برمی گردد زندگی بار دیگر در این شهر مخروبه جاری می شود.
محله فولادی ها
مسکن مهر در محله فولادی ها قرار دارد. در این محله بیش از ۹۰ درصد خانه ها ازبین رفته است نه فقط مجتمع های مسکونی مهر... درباره این مجتمع بسیاری نوشته اند. در برابر این مجمتع چادرها وخیمه هایی برپاشده اند. زنی برابر یک چادر با بطری های آب معدنی مشغول شست وشوی ظروف است. انسان چه موجود عجیبی است خود را با همه شرایط وفق می دهد. دسته ای از زنان با حسرت از کنار مسکن مهر می گذرند. یک بانوی میانسال که دست دختربچه ای را در دست دارد می گوید :در این خانه ها و اطراف خیلی ها مرده اند هیچکس نمی داند.
انگار چیزی در من شکسته است. مرد جوانی سرش رابه دست گرفته و بر روی یک تکه سنگ نشسته است. به چه فکر می کند : این شهر چه سرنوشتی در آینده خواهد داشت. ناگاه سروصدای یک کامیون توزیع کننده کالا که پتو و لباس گرم و ...توزیع می کند شنیده می شود. تعداد زیادی از زلزله زدگان به دنبال کامیون روان هستند. کالاها بر روی هوا می چرخند. زنان ، مردان و جوانانی که می دوند کالاها را از روی هوا قاپ می زنند. پتو، پالتو، بالش و ...برای ادامه زندگی باید نیازها را پاسخ گفت اما نه بدین شکل.
کمکهای مردمی
از سرپل ذهاب به سمت "ازگله " و "کوئیک"، جاده سهمگین و پرخطر جلوه میکند. درتمامی مسیر، چادرهایی برپا شده و روستاهایی با درصد خر ابی هایی زیاد دیده می شود. یادم می اید که نیمساعت پیش صفدر محمدی سروان ارتش می گفت : در لحظه ورودمان به سرپل ذهاب تاریکی سایه انداخته و برق رفته بود . تعداد زیادی مجروحی که خارج از خانه های خراب بودند به بیمارستان رساندیم. همه از مدیریت صحرایی ارتش انتظار زیادی داشتند. در روز اول پس از زلزله ۳ بار به کرمانشاه رفتم. برخی از مجروحان را به بیمارستان ۵۲۰ ارتش در کرمانشاه رساندیم. "
او همچنین با گله می گفت : صدا وسیما اصلا نقش ارتش را نشان نداد "
از جاده پرفراز ونشیب به سمت روستاهای سرپل ذهاب می روم و همچنان در فکر نیازهای گسترده مردم زلزله زده هستم. آخرین حرف های یوسف کنند بهتراست . این چادرها مطلوب نیستند و..."
ستوان یکم علی پور هم حرفهایش در گوشم هست که می گفت : کارهایی در منطقه زلزله شده اما بسیاری از مردم افسرده وغمگین هستند و نیاز به روانشناسی و روانکاوی دارند.
درجاده می روم ، آفتاب اندک اندک روبه غروب می رود. در روستای " کوئیک مجید "، بخش مهمی از روستا زیر آوار رفته است. طویله های حیوانات کاملا خراب شده و تعداد زیادی دام که سرمایه روستائیان بود ازبین رفته است. غزال احمدی ، بانوی روستایی و خواهرش که ماسک به صورت زده اند با اندوه بسیار خانه برادرشان را در روستا که به طورکلی تخریب شده را نشان می دهند. فضای دلگیر روستای درهم شکسته، خواهران اندوه زده، می پرسم: چه کاری از دست من برای شما برمیآید؟ هردو با نگاهی یخزده می نگرند.
ـ بگویید که من کمک کالا و ارزاق نمی خواهیم. خودمان گاوداری و گوسفندداری ومزرعه داشتیم . ما نیاز به نان نداریم که بین مان توزیع کنند ما می خواهیم تنورهایمان را بازسازی کنیم ودوباره نان بپزیم. غذای آماده نمی خواهیم . ما می خواهیم خانه هایمان را بسازیم و دوباره به زندگی و کار برگردیم ...
صلابت، محکمی و استواری از چهره زن روستانشین می بارد. خواهرش میگوید: میدانیم که ساختن دوباره آبادی، سرمایه می خواهد اما همتش را داریم.
به خود می گویم معلوم است که اراده و همت و پایمردیش را دارید. سالها در روستا زندگی کردهاید در کنار طبیعت و دشت و کوههای پرصلابت آن ... .
این لباسها را نمیخواهیم برگردانید
در روستای ویران شده مشغول گشت هستم. مردم در جوار همان کلبهها و خانههای ویران خود نشستهاند. اینان دوست ندارند در چادر باشند آخر خیمه، وهن زندگی آنها است. بانویی با یک کیسه پر از لباس به سمت من می آید و با زبان کردی حرفهایی می زند. می گویم متوجه نمیشوم به فارسی سخن میگوید: شما از تهران آمدید.
میگویم: بله
بعد کیسه پر از لباس را میخواهد دست من به دهد و با حالتی گلایهآمیز میگوید: نمیخواهیم، ما لباس کهنه نمی پوشیم اصلا این نوع لباسها را نمی پوشیم.
بغضی گلویم را می فشارد: چرا برایشان لباسهای کهنه فرستاده اند!
این را به شکل پرسش با این بانو مطرح میکنم. جواب میدهد: نمی دانم مگر ما کهنه پوش هستیم.
این کیسه را از من تحویل بگیرید
می گویم: نه بانو، من نمی دانم این را چه کار کنم چون که در سرپل ذهاب دیدم که این لباسها در شهر پراکنده شده بود.
بانو حرفی نمیزند و می رود.
کمکرسانی مردمی از کرج
یک ماشین پژو در روستا توقف کرده و برای مردم کالا آورده است زلزله برای مردم روستایی کمکرسانی میکنیم و از کرج می آییم. ما معمولا پوشک بچه و نوار بهداشتی بانوان و شیرخشک را می آوریم. اینجا لوازم بهداشتی خیلی مورد نیاز است.
حسینی با ناراحتی میگوید: در روستایی به نام جوانرود، اعتقاد به شیعه علی الهی وجود دارد که هیچ کمکی به آنها نشده به خاطر طرز فکرشان.
تازگیها جلوی ما را میگیرند و می گویند مجوز سپاه را باید داشته باشید.
زن جوانی که کودکی را در آغوش گرفته و پوشک میگیرد، میگوید: ۱۵۰ نفر فقط درکوئیک مجید کشته شدند. یک چاله ۶ متری کندند و مردهها را با لباس دفن کردند.
زن آرام است واقعیت انقدر تلخ است که انگار پذیرفتن آن امری عادی است. می گوید: اسم بچهام هلیاست.
هلیا می خندد، طفلک نمی داند که زلزله چیست، مردن چیست، خانه خراب تمام است.
خورشید آرام آرام رو به غروب میرود، غروب اندوهبار زلزلهزدگان، تا فردا چه داستانی است ...
در بیمارستان طالقانی کرمانشاه
صبح زود است و به سمت بیمارستان طالقانی کرمانشاه برای گفتوگو با مجروحان ...
ولوله عجیبی است، دم در بیمارستان، عدهای در رفتوآمد هستند. من هم به دنبال مردم به طرف بیمارستان ... یک نفر داد می زند: کجا می روید
می گویم: می خواهم با مجروحان گفت وگو کنم.
با قاطعیت می گوید : اجازه ندارید معرفی نامه بیاورید.
من با طعنه می گویم : مردم مرده اند زلزله آمده و شما معرفی نامه می خواهید از کجا
نگهبان یک پا ایستاده است و مرا راه نمی دهد و بعد با اصرار ...: باشد من هم با شما می آیم.
زمانی که همراه نگهبان به طبقه اول بیمارستان می روم. دو بانوی میانسال همراه من می آیند. یکی از ان بانو ها با آهستگی به من می گوید : ما از یک موسسه خیریه از تهران می آییم و می خواهیم کمک های نقدی خود را به دست زلزله زدگان برسانیم. اینها نمی گذارند پیش مجروحان و همراهان آنها برویم میتوانیم با شما بیاییم .
من می گویم: البته
نگهبان می پرسد : این دوخانم با شما هستند.
می گویم : بله
نخستین بیماری را که می بینم طوبی کرمی حدود ۸۰ ساله است و از روستای دشت ذهاب مجتمع قلا باوری آمده است و کمرش شکسته
همراهش می گوید : از وقتی که این بانو را از دیروز اوردیم پزشک متخصص و جراح نیامده اند. از بس که سرشان شلوغ است
در بخش های مختلف بیمارستان، به علت تعداد زیاد بیمار، تخت های اضطرار در راهروها گذاشته اند و در بخش ارتوپدی پاکبرا رضایی شکستگی ران داشته و عمل شده است.
میگوید از مرز خسروی آمده و خانواده اش اورا آورده اند، یعنی زلزله تا آنجا هم آمده بود. این فکری است که از مغزم می گذرد.
دو بانوی خیر و نیکوکار به اتاق عمومی بیمارستان می ایند و به همه مجروحان و خانواده های آنان مبلغی پول نقد به زلزله زدگان می دهند.
از این دو بانو میپرسم: چراخودتان برای کمک آمده اید؟
جواب می دهند به هیچکس اعتماد نداشتیم که این پولها را بدهیم.
یک بانوی جوان همراه همسرش در بیمارستان است و خیلی غمزده کنار تختش نشسته، میگوید: مریم مرادی هستم و خواهرم را در زلزله از دست دادم ..."
اشک امانش نمی دهد. بغل دستی او بانوی غمزده دیگری است که دختر هجده سالهاش را از دست داده، می گوید: دخترم پیش دانشگاهی بود خیلی درس میخواند.
او هم میگرید. میپرسم: خانهتان کجا بود؟
ـ ثلاث باباجانی
پویا کنعانی یازده ساله، به تازگی از آی سی یو به بخش آمده است. خفته است و سرش عمل شده، پرستار بخش می گوید: کمخونی دارد و به تالاسمی هم مبتلاست. خونریزی شدیدی داشته است!.
مادر پویا کنعانی میگوید: بچهام هذیان می گوید. سه تا بچه پسر دارم و همه تالاسمی دارند.
بهزاد رضایی هم جوانی است که قطع نخاع شده و مرتب لبخند میزند انگار وضعیت فعلیاش را باور ندارد.
همراهش میگوید: زلزله انقدر بهزاد را تکان داد که او را به حیاط پرت کرد. داماد منهم زیر آوار ماند.
اینجا، همه دردها انگار داغمه بستهاند. هیچکس لبخند نمی زند. آینده آنان چه خواهد شد، هیچکس نمیداند ... .
دشت با اندوه تلخ خوش
گزارش مینو بدیعی با شعری از فریدون مشیدی هم تمام میشود:
«شبانگاه است با اندوهی در دل از سرپل ذهاب به سمت کرمانشاه می روم.
تاریکیهای بسیار دور و برم، اشباح سرگردانی را بر ذهنم ظاهر میکند. دشت تاریک است و گویی شعر فریدون مشیری در آن همه تاریکی عظیم طنینانداز است:
در نوازشهای باد
در گل لبخند دهقانان شاد
در سرود نرم رود
خون گرم زندگی جوشیده بود
نوشخند مهراب
آبشار آفتاب
در صفای دشت من کوشیده بود
شبنم آن دشت از پاکیزگی
گوئیا خورشید را نوشیده بود
روزگاران گشت و گشت
داغ بر دل دارم از این سرگذشت
داغ بر دل دارم از مردان دشت
دشت با
اندوه تلخ خویش تنها مانده است
زانهمه سرسبزی و شور ونشاط
سنگلاخی سرد برجا مانده است
آسمان از ابر غم پوشیده است
چشمه سار لاله ها خشکیده است
جای گندمهای سبز
جای دهقانان شاد
خارهای جانگزا جوشیده است
بانگ برمیدارم از دل
خون چکید از شاخ گل باغ و
بهاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
سرد و سنگین کوه می گوید جواب
خاک خون نوشیده است ...»
انتهای پیام
نظرات