دعای جلال در همان دم مستجاب شده بود. درست همان جایی از پشتش که خمیدگی داشت توسط ترکش کاملا برداشته شده بود. جلال را سوار بر آمبولانس کردند، ولی آرام آرام داشت بار سفر میبست...
به گزارش سرویس «فرهنگ حماسه» ایسنا، «سید جلال درهشیرسانیچ» ششم مردادماه 1334 در «دره شیر سانیچ» یکی از روستاهای شهرستان تفت استان یزد متولد شد. سیدجلال دبستان نظامی سانیچ را محلی برای گذراندن تحصیلات ابتدایی خود انتخاب کرد و پس از طی این دوره به هدف کمک به معیشت خانواده خود که در روستا با مشقت فراوان، روزی اندکی از حلال به دست میآورند، به تهران مهاجرت و در یک کارخانه گونی بافی مشغول به کار شد.
وقتی زمان گذراندن خدمت سربازی سیدجلال فرا رسید، برای دو سال به سنندج رفت و خدمت خود را در آنجا گذراند. پس از پایان خدمت سربازی به یزد بازگشت و برای اشتغال به کار وارد بیمارستان شهید رهنمون یزد شد و به واسطه امانتداری در بیتالمال، به عنوان مسئول انبار تغذیه بیمارستان به فعالیت پرداخت و در ضمنِ مسئولیت اجتماعیای که داشت، سه سال دوران راهنمایی را شبانه در مدرسه راهنمایی یزد به ادامه تحصیل پرداخت.
آنقدر فعال و پرجنب و جوش بود که در میان مشغله کاری و تحصیلی خود، چند ماهی به فراگیری آموزش ماشیننویسی پرداخت و گواهینامه این رشته فنی را نیز دریافت کرد. در اوایل انقلاب بود که با اوجگیری حرکت توفنده انقلاب اسلامی و در سایه رهنمودهای حضرت امام خمینی (ره) و با شوقی که به دیدار امام از نزدیک داشت، به هنگام ورود آن حضرت به ایران به پیشواز ایشان رفت تا در یکی از ماندگارترین لحظه تاریخ زندگانی خود و تمام مردم کشورش، حضور فعال داشته باشد.
با شروع جنگتحمیلی برای مبارزه با دشمن به جبهه جنگ شتافت و مردانه جنگید. در روز بیست و یک اسفند سال 61 در عملیات «والفجر مقدماتی» شرکت کرد و در جریان آن به شهادت رسید.
ازدواج من در لحظه شهادتم است!
وقتی میرفت، بشاشتر از همیشه بود. سید وصیتنامهاش را نوشته و آن را به پدرش سپرده بود. نامزد داشت، قرار بود به زودی با او ازدواج کند. اما در آن وضعیت، شوق حضور در جبهه برای او چیز فراتر از شب دامادی بود. پدر دستهای جلالش را به گرمی فشرد و او را در آغوش گرفت. نگاهی از سر مهر به فرزندش کرد و گفت: خدا پشت و پناهت باشه، بابا! نمیخواست، پسرش گریهی او را ببیند.
مادر در حالی که قرآن را برای بدرقه فرزند میآورد، نگاه خیس و بارانیاش را به فرزند دوخت و گفت: جلال جان! نامزدت چشم انتظاره! سعی کن زودتر برگردی.
جلال سر به زیر افکند و گفت: اگر خدا قسمت کرد و برگشتم، به چشم! تو وصیتنامم درباره ازدواجم هم مطالبی نوشتم.
و جلال رفت.
از وقتی که به اتفاق والدین به دیدار پیر جماران رفته و او را از نزدیک دیده بود، شوق حضور او در جبهه 100 چندان شده بود.
هنگامی که شهید شد و پدر و مادر داغدیده، وصیتنامهاش را خواندند، دیدند که نوشته است: «...من به زندگی دنیا دلبستگی نداشتم و اطاعت از حکم خدا را برای همه خوشیها و لذتهای این دنیای فانی ترجیح دادم. شما از این که داماد نشدم، ناراحت نباشید! ازدواج من در لحظه شهادتم است و شب زفاف، شب حمله به کافران و منافقان و دشمنان دین خداست...».
استجابت دعا در همان لحظه
خداوند این طور خواسته بود که قامت جلال به علت وجود انحنا و قوس در کمر کمی خمیده باشد. تا آنجا که او را در فعالیتهای روزمره دچار مشکل میساخت، اما این خمیدگی نتوانسته بود، مانع از راست کردن قامت سید در مقابل کفر و زورگویی رژیم بعث شود.
شب عملیات بود. آتش خمپاره و توپ، مثل نقل و نبات بر سر رزمندگان اسلام میبارید. جلال یک سره در فعالیت و تکاپو بود و حجم سنگین فعالیت باعث شده بود که جلال با آن وضعیت جسمیاش دچار مشکل شود. با اینکه هیچ وقت از این موضوع اظهار ناراحتی نمیکرد، اما آن شب به خاطر حملات شدید دشمن، احساس کرد خمیدگیاش مانع از کمکرسانی سریع به نیروها میشود بنابراین دستهایش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا اگر حالا دیگه صلاح میدونی این خمیدگی را از پشت من گنهکار بردار که راحت بشم!
همرزم او که شاهد دعای سید جلال بود گفت: خدا خیرت بده آقا جلال که با این وضعیت جسمی، باز هم از اعضای فعال جبهه و بچههای امداد محسوب میشی. خدا بهت نیرو و توان بده سید.
راضیام به رضای خودش! هدفم فقط خدمت تو راه خودشه. من گلهای ندارم.
انتهای پیام
هنوز یک دقیقه از دعای جلال نگذشته بود که گلوله توپی در کنار سنگر امداد فرود آمد و همه جا غرق در سیاهی و خاک و خون شد.
صدای نالهای آرام در میان گرد و غبار پیچیده بود.
برادر، گویا صدای سید جلاله. ببین صدا از کجا میاد؟
دقایقی بعد که گرد و غبارها نشست، جلال پیدا شد. در خون خویش میغلطید و عاشقانه فریاد «الله اکبر و لااللهالاالله» سر میداد.
او را بلند کردند. دعای جلال در همان دم مستجاب شده بود. درست همان جایی از پشتش که خمیدگی داشت توسط ترکش کاملا برداشته شده بود. جلال را سوار بر آمبولانس کردند، ولی آرام آرام داشت بار سفر میبست و دقایقی مانده برای رسیدن به درمانگاه، جان به جان آفرین خود تسلیم کرد و پروازی عاشقانه داشت. جلال در اسفند ماه سال 1361 به شهادت رسید.
گزیدهای از وصیتنامه
من از همه بازماندگان میخواهم که راه مرا ادامه دهند و شما ملت وظیفه دارید که پیرو ولایت فقیه باشید و امام را تنها نگذارید آیا آمریکا دلش به حال این ملت رنج دیده میسوزد آیا او طالب سعادت این ملت است؟ شما وظیفه دارید برای حفظ اسلام حافظ حرمت روحانیت باشید و هرگز به منافقین اجازه هیچ اهانتی ندهید.
منافقین دشمن خدا و دین خدا هستند و اگر در برابر آنها نایستید فردای قیامت چه جوابی به خدا و خون شهیدان میدهید. از همه میخواهم و عاجزانه تقاضا میکم سنگر مساجد را حفظ کند و به نماز اهمیت دهند و نمازهای جمعه را هر چه باشکوهتر بجا آورید. فریاد مرگ بر آمریکا از دهان شما نیفتد شبهای جمعه دعای کمیل بخوانید و برای پیروزی نهایی اسلام و برای امام امت دعا کنید.
و از برادرانم میخواهم راهم را ادامه دهند هر چه شما کردید خون شهید پایمان نشود و اقوام همه بدانند در برابر این خونها باید حرکت کنند و دین خدا را فراموش نکنند. برادرانم اگر سنگر من خالی شد شما جای مرا پر کنید راه برادرانتان را ادامه دهید و این اگرچه کم ارزش است اما هم اکنون در جوش و خروش است و لحظه شهادت با ریخته شدن پیرو میخواهد، کسی میخواهد آن را بیهوده پایمان نکند و من مطمئنم برادرانم راه مرا ادامه خواهند داد.»
انتهای پیام
نظرات