«یک روز کتابی خواندم و تمام زندگیام تغییر کرد.» این جمله آغازگر رمان «زندگی نو» به قلم «اورهان پاموک» نویسنده سرشناس ترک است. این نویسنده برنده نوبل ادبیات در مصاحبه سال 2004 با روزنامهنگاری مشهور، به رمانی که دقیقا همین نقش را در زندگیاش ایفا کرده و از روند دشوار ورود به دنیای نویسندگی سخن گفته است.
به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، «آنجل گورا کویینتانا» روزنامهنگار، تاریخدان و مترجم زبانهای اسپانیولی و پرتغالی است که گفتوگویی را در سال 2004 یعنی دو سال پیش از اعطای نوبل ادبیات به پاموک، با این نویسنده انجام داده است. کارهای کویینتانا در نشریاتی چون «فایننشال تایمز»، «آبزرور»، «گاردین» و «پاریس ریویو» منتشر شده است. پاموک در نخستین بخش صحبتهایش از واکنش دوگانه به شهرتش در ترکیه، رها کردن نقاشی به خاطر عشق به نویسندگی، عادتهای روزانه و سبک نوشتاری سخن گفته است.
در این قسمت از مصاحبه طولانی پاموک و کویینتانا، نویسنده «کتاب سیاه» از واکنش خانواده به تصمیم بزرگ زندگیاش، الگوهای ادبی، تلاشی که برای خواندن «خشم و هیاهو»ی فاکنر کرده و تقابل همیشگی شرق و غرب میگوید. بخش اول این گزارش با عنوان «نقاش، نویسنده، کارمند، پاموک!» منتشر شد و قسمت دوم آن در پی میآید:
خانوادهتان از این تصمیم راضی بودند؟
مادرم ناراحت بود. پدرم بیشتر مرا درک میکرد چون در جوانی دلش میخواست شاعر شود و کارهایی از «والری» را به ترکی ترجمه کرده بود، اما از این کار دست کشید چون از سوی اطرافیان همطبقه خودش مورد تمسخر قرار میگرفت.
خانواده نقاش شدنتان را پذیرفت، اما رماننویس بودنتان را نه؟
بله چون فکر نمیکردند من یک نقاش تماموقت شوم. پیشه خانوادگی ما مهندسی شهری بود. پدربزرگم مهندسی بود که با ساخت خط راهآهن ثروت هنگفتی به دست آورد. عموها و پدرم همه اموال را از دست دادند اما به همان دانشگاه فنی استانبول رفتند. انتظار میرفت من هم به همان دانشگاه بروم، من هم گفتم: «باشه، میرم.» اما از آنجا که من هنرمند فامیل بودم، همه تصور میکردند من آرشیتکت شوم. به نظر میرسید این راهحلی است که همه را راضی میکند. بنابراین به آن دانشگاه رفتم، اما اواسط تحصیل ناگهان از نقاشی دست کشیدم و شروع به نوشتن رمان کردم.
وقتی تصمیم به این کار گرفتید، ایده اولین رمانتان را در ذهن داشتید؟ برای همین این کار را کردید؟
تا آنجا که یادم میآید، من پیش از اینکه بدانم چه باید بنویسم، میخواستم رماننویس شوم. در واقع وقتی نوشتن را شروع کردم، دو سه تا کار بد داشتم. هنوز هم دفترچههایم را نگه داشتهام. اما بعد از شش ماه، پروژه یک رمان بلند را شروع کردم که سرانجام با نام «جودت بیک و پسرانش» به چاپ رسید.
این کتاب هنوز به انگلیسی ترجمه نشده است؟
«جودت بیک و پسرانش» در اصل یک حماسه خانوادگی است، مثل «خانواده فورسایت» یا «بودن بروکس» توماس مان. از تمام کردن آن کتاب خیلی گذشته بود که پشیمان شدم چرا یک اثر از مدافتاده نوشتم، یک رمان خیلی قرن نوزدهمی. افسوس خوردم چون در سن حدود 25 یا 26 سالگی در ذهنم این ایده را میپروراندم که باید یک نویسنده مدرن شوم. تا زمان چاپ نهایی کتاب که دیگر 30 ساله بودم، نوشتههایم بیشتر تجربی شده بودند.
وقتی گفتید که میخواهید بیشتر مدرن و تجربی بنویسید، الگویی در ذهن داشتید؟
در آن زمان نویسندگان بزرگ برای من دیگر «تولستوی»، «داستایوفسکی»، «استاندال» یا «توماس مان» نبودند. «ویرجینیا وولف» و «فاکنر» قهرمانهایم بودند. حال میتوانم «پروست» و «ناباکوف» را هم به این لیست اضافه کنم.
«زندگی نو» با این جمله آغاز میشود: «یک روز کتابی خواندم و تمام زندگیام تغییر پیدا کرد.» تا حالا کتابی بوده که چنین تأثیری روی شما داشته باشد؟
وقتی 21 یا 22 ساله بودم، «خشم و هیاهو» (اثر ویلیام فاکنر) خیلی برایم مهم بود. یک نسخه از چاپ انتشارات «پنگوئن» آن را خریدم. فهمش خیلی برایم سخت بود، مخصوصا با انگلیسی ضعیفی که داشتم. اما ترجمه خیلی خوبی از این کتاب به زبان ترکی در بازار بود، بنابراین نسخههای ترکی و انگلیسی را روی میز میگذاشتم و نصف یک پاراگراف از یکی را میخواندم و بعد برمیگشتم به آن یکی. این کتاب تأثیر عمیقی بر من گذاشت. تهمانده آن، همین صدایی است که پرورشش دادهام. خیلی زود شروع کردم به نوشتن با اولشخص مفرد. اکثر اوقات از اینکه جای شخصیتها حرف میزنم، احساس بهتری دارم تا زمانی که به سومشخص مینویسم.
گفتید خیلی سال طول کشید تا اولین رمانتان به چاپ برسد؟
در دهه سوم زندگی هیچ دوستی در عرصه ادبیات نداشتم و عضو هیچ یک از گروههای ادبی استانبول هم نبودم. تنها راه چاپ اولین کتابم این بود که آن را برای شرکت در رقابت ادبی دستنوشتههای چاپنشده ترکیه وارد کنم. این کار را کردم و برنده شدم. جایزه، چاپ شدن کتابم توسط یک ناشر بزرگ و خوب بود. آن زمان اقتصاد ترکیه وضعیت بدی داشت. آنها میگفتند بله ما با تو قرارداد میبندیم، اما کتاب با تأخیر به چاپ میرسید.
رمان دومتان راحتتر و سریعتر چاپ شد؟
دومین کتابم اثری سیاسی بود. هیچ تبلیغی در کار نبود. من پیش از دوران انتظار کشیدن برای چاپ اولین رمانم، آن را نوشته بودم. دو سال و نیم برای آن کتاب وقت گذاشتم. ناگهان یکشبه کودتا شد. سال 1980 بود. روز بعد ناشری که قرار بود اولین کتابم - «جودت بیک و پسرانش» - را به چاپ برساند، گفت که با وجود بستن قرارداد، آن را منتشر نمیکند. فهمیدم که حتی اگر دومین اثرم را در آن زمان به اتمام میرساندم، نمیتوانستم تا پنج شش سال بعد منتشرش کنم، چون نظام این اجازه را نمیداد. بنابراین سیر کاریام اینطور بود: در سن 22 سالگی گفتم میخواهم رماننویس شوم و بعد، هفت سال به امید چاپ کتابهایم، در ترکیه قلم زدم... و هیچ.
حدودا 30 ساله بودم و امکان چاپ هیچ کتابی وجود نداشت. هنوز هم 250 صفحه از رمان سیاسی ناتمامم را در یکی از کمدهایم داشتم. بلافاصله پس از کودتای نظامی، چون نمیخواستم دچار افسردگی شوم، نگارش کتاب سوم را شروع کردم؛ کتابی که شما آن را «خانه خاموش» مینامید. به همین دلیل بود که تا سال 1982 که کتاب اولم چاپ شد، به کار کردن ادامه دادم. «جودت» با استقبال خوبی روبهرو شد و این بدین معنا بود که میتوانستم کتابی را که در دست نگارش داشتم، به چاپ برسانم. بنابراین سومین کتابم، دومین اثر چاپشدهام بود.
وقتی به تجربه ایدهها میپردازید، قالب رمانتان را چگونه انتخاب میکنید؟ با یک تصویر شروع میکنید یا اولین جمله؟
فرمول ثابتی وجود ندارد، اما من همیشه خود را موظف میکنم که دو رمان را با حال و هوای مشابه کار نکنم. سعی میکنم همه چیز را تغییر دهم. به همین دلیل است که بسیاری از خوانندگانم میگویند: من این رمانت را دوست داشتم، خیلی حیف است که کتابهای دیگری مثل این ننوشتید یا من تا زمانی که این یکی را ننوشته بودید، از هیچ یک از رمانهایتان لذت نمیبردم. این را بیشتر درباره «کتاب سیاه» شنیدم. از شنیدن این چیزها متنفر بودم. در واقع تجربه فرم و سبک، زبان، لحن، شخصیتپردازی و فکر کردن در مورد کتاب به نحوی متفاوت تفریح است، یک چالش است.
موضوع یک کتاب ممکن است از منابع مختلف به ذهنم برسد. در «نام من سرخ» میخواستم از اشتیاقم برای نقاش شدن بنویسم. شروع درستی نداشتم. شروع کردم به نوشتن کتابی با موضوعی خاص که روی یک نقاش تمرکز دارد. بعد یک نقاش را به چند نقاش تبدیل کردم که با هم در یک آتلیه کار میکنند. زاویه دید تغییر کرد، چون حالا نقاشهای دیگر هم صحبت میکردند. اول به نوشتن درباره یک نقاش معاصر فکر میکردم اما بعد گفتم شاید این نقاش ترک خیلی اصیل نباشد و تحت تأثیر غرب باشد. بنابراین در زمان به عقب برگشتم تا درباره مینیاتوریستها بنویسم. اینطور بود که موضوعم را پیدا کردم.
بعضی موضوعات هم ابداعات فرمی یا روشهای روایی را میطلبند. مثلا گاهی تو چیزی میبینی، مطلبی میخوانی، یا به سینما میروی، مقالهای در روزنامه میخوانی بعد فکر میکنی کاری میکنم که سیبزمینی یا یک سگ یا درخت حرف بزند. وقتی ایده را میگیری، شروع میکنی به فکر کردن درباره تقارن و تداوم در رمان. بعد احساس فوقالعادهای داری از اینکه هیچکس تا به حال این کار را نکرده. در آخر باید بگویم که من سالها در مورد بعضی چیزها فکر میکنم. ممکن است ایدههایی داشته باشم و سپس آنها را به دوستان نزدیکم میگویم. دفترهای زیادی برای نگارش رمانهای اجتماعی نگه میدارم. بعضی وقتها آنها را نمینویسم، اما اگر دفتری را باز کنم و شروع به یادداشتبرداری کنم، احتمال نوشتن آن رمان بالا میرود. بنابراین وقتی دارم یک رمان را تمام میکنم، قلبم به سمت یکی از این پروژهها متمایل میشود و دو ماه بعد از اتمام یکی، نگارش بعدی را شروع میکنم.
بسیاری از رماننویسان در مورد کتاب در دست نگارش خود حرفی نمیزنند. شما هم این مسأله را پنهان نگه میدارید؟
من هرگز درباره داستانهایم حرفی نمیزنم. در مراسم رسمی، وقتی مردم میپرسند چه مینویسم، همیشه یک جواب تکراری میدهم: رمانی که در ترکیه معاصر اتفاق میافتد. سفره دلم را برای افراد کمی باز میکنم، آن هم تنها زمانی که بدانم آنها به من آسیبی نمیرسانند. آنچه انجام میدهم اغفال است. مثلا یک سخنرانی مبهم ایراد میکنم. واکنش مردم نسبت به خودم را دوست دارم. این بچهگانه است. موقع نوشتن «استانبول» این کار را زیاد انجام میدادم. ذهنم مثل ذهن یک کودک بازیگوش است که سعی دارد به پدرش نشان دهد چقدر باهوش است.
کلمه «اغفال» معنایی منفی را میرساند.
با اغفال شروع میکنی اما اگر به جدیت ادبی و اخلاقیاش باور داشته باشی، در پایان تبدیل به ابداعی ادبی و جدی میشود، یک نوشته ادبی.
منتقدان اغلب رمانهای شما را پستمدرن میدانند. اما به نظر من، شما لمهای روایی را از منابع سنتی میگیرید. برای مثال، از «هزار و یک شب» و دیگر متون کلاسیک در ادبیات شرق نقل قول میآورید.
این کار از «کتاب سیاه» شروع شد، گرچه پیش از آن کتابهای «بورخس» و «کالوینو» را خوانده بودم. من سال 1985 همراه همسرم به آمریکا رفتم و آنجا بود که برای اولینبار با پیشتازی فرهنگ آمریکایی آشنا شدم. به عنوان ترکی که از خاورمیانه آمده و سعی دارد جای خودش را به عنوان یک نویسنده باز کند، ترسیده بودم. بنابراین عقبنشینی کردم و به ریشههایم برگشتم. متوجه شدم که نسل من باید نوعی ادبیات ملی مدرن ایجاد کند.
بورخس و کالوینو مرا آزاد کردند. ادبیات سنتی آنقدر حساسیتبرانگیز و سیاسی بود و به روشی احمقانه و از مدافتاده توسط محافظهکاران به کار گرفته میشد که حتی فکر کار کردن در این حوزه را هم از سرم بیرون کردم. اما وقتی در آمریکا بودم، فهمیدم که میتوانم با چارچوب ذهنی کالوینویی و بورخسی به آن موضوعات برگردم. ترکیه فرهنگی غنی از ادبیات پرآرایه پالودهشده دارد. اما آن زمان نویسندگان متعهد اجتماعی ادبیاتمان را از محتوای مبدعانهاش خالی کرده بودند.
تمثیلهای بسیاری از چین، هند و ایران در فرهنگ قصهگویی شفاهی ما تکرار میشد. تصمیم گرفتم از آنها استفاده کنم و آنها را در استانبول معاصر به کار ببرم. این یک آزمایش بود، همه چیز مثل یک کولاژ داداییستی کنار هم قرار میگرفت؛ «کتاب سیاه» این مشخصه را دارد. گاهی همه این منابع با هم آمیخته میشد و یکی دیگر پدید میآمد. بنابراین من تمام این داستانها را در استانبول بازنویسی کردم و پیرنگی جنایی به آن افزودم و «کتاب سیاه» به وجود آمد. اما منشأ آن، قوت فرهنگ آمریکایی و میل من به یک نویسنده تجربیِ جدی شدن بود. نمیتوانستم مطلبی انتقادی درباره معضلات ترکیه بنویسم. از آنها میترسیدم. بنابراین مجبور بودم چیز دیگری را امتحان کنم.
هیچ وقت به نقد اجتماعی از طریق ادبیات علاقهمند بودهاید؟
نه. من به نسل قبلی رماننویسان، مخصوصا دهه هشتادیها واکنش نشان میدادم. این حرف را با کمال احترام میگویم، اما موضوعات آنها خیلی محدود بود.
برگردیم به قبل از نگارش «کتاب سیاه». چه چیز الهامبخش شما برای نوشتن «قلعه سفید» شد؟ این اولین کتابی است که شما برای اولینبار تم غالب بقیه رمانهایتان را در آن به کار گرفتید؛ "جعل هویت". چرا ایده تبدیل شدن به یک نفر دیگر اغلب در داستانهای شما تکرار میشود؟
این مسألهای کاملا شخصی است. من برادری دارم که تنها 18 ماه از من بزرگتر و خیلی اهل رقابت است. میشود گفت پدر من است - بهتر بگویم، پدر فرویدیام. او بود که «خود دیگر» (Alter ego) من شد، نماد قدرت برای من. از طرف دیگر، رفاقتی برادرانه و رقابتی هم با هم داشتیم. رابطه خیلی پیچیدهای بود. من در اینباره در «استانبول» زیاد توضیح دادهام. او در مدرسه خیلی موفق بود. از من بهتر بود. به او حسودیام میشد و او هم همین حس را نسبت به من داشت. او آدم عاقل و مسئولیتپذیری بود، کسی که بزرگترها مورد خطاب قرارش میدادند. وقتی من حواسم به بازی بود، او به قوانین توجه میکرد. ما همیشه با هم در رقابت بودیم و من آرزو داشتم او باشم، یک همچین شخصیتی. او برایم الگو بود. حسادت، غبطه - اینها موضوعات مورد تنفر من هستند. همیشه نگران بودم قدرت و موفقیت برادرم روی من تأثیر بگذارد. این بخش اصلی روح من بود. من نسبت به آن آگاهم و برای همین فاصلهای بین خودم و احساساتم ایجاد کردم. میدانم این حسها منفی هستند. بنابراین با اراده یک انسان متمدن به جنگشان میروم. نمیگویم که من قربانی حسادت هستم. اما کهکشانی از نقاط عصبی وجود دارد که من دائما تلاش میکنم از پس آنها بربیایم و مسلما در پایان، همین میشود موضوع تمام داستانهایم.
از سوی دیگر این موضوعِ جای دیگری بودن، در شکننده بودن ترکیه در مواجهه با فرهنگ غرب خود را نشان میدهد. بعد از نوشتن «قلعه سفید» فهمیدم که این حس حسادت و اضطراب تحت تأثیر دیگری بودن - شبیه موقعیت ترکیه در مواجهه با غرب است. میدانید، شوق غربی شدن و در عین حال متهم شدن به نداشتن اعتبار کافی؛ این که سعی کنی رنگ و بوی اروپا را به خود بگیری و بعد از میل به تقلید، احساس گناه داشته باشی. این فراز و فرودهای احساسی یادگاری رابطه بین دو برادر رقیب است.
فکر میکنید رویارویی دائمی شرق و غرب ترکیه بالاخره به صلح میرسد؟
خوشبین نیستم. ترکیه نباید نگران داشتن دو حال و هوا باشد که به دو فرهنگ و دو روح تعلق دارند. شیزوفرنی شما را باهوش میکند. ممکن است رابطهتان را با واقعیت از دست دهید اما نباید در مورد شیزوفرنی خود نگران باشید. من یک داستاننویس هستم، پس این را بد نمیدانم. اگر خیلی نگران کشته شدن یک بخش خود توسط دیگری باشید، تنها یک روح برایتان میماند که این از بیمار بودن بدتر است. این نظریه من است. دارم سعی میکنم این فکر را میان سیاستمداران ترک تبلیغ کنم، آنها که خواستار یکرنگ شدن کشور هستند. آنها که معتقدند ترکیه یا باید شرقی باشد یا غربی یا ناسیونالیستی. من به این دیدگاه تکقطبی انتقاد دارم.
این تفکر چطور در ترکیه عملی میشود؟
هر چه تفکر دموکرات و لیبرال در ترکیه ریشهدار شود، ایدههای من بیشتر مورد پذیرش واقع میشوند. ترکیه تنها با این دید میتواند به اتحادیه اروپا بپیوندد. این روشی برای مبارزه با ملیگرایی است، مبارزه واژه «ما» علیه «آنها».
اما در «استانبول»، در مسیری که شهر را میستایید به نظر میرسد برای از دست رفتن امپراطوری عثمانی سوگواری میکنید.
من برای امپراطوری عثمانی سوگوار نیستم. من یک غربگرا هستم. خوشحالم که فرآیند غربی شدن اتفاق افتاده. من فقط به درک محدودی که تحصیلکردههای حاکم - منظورم هم بوروکراتها و هم نوکیسههاست - از غربگرایی دارند، انتقاد دارم. آنها اعتمادبهنفسی را که برای خلق فرهنگی ملی و غنی از نمادها و آیینهای خود ضروری است کم دارند.
آنها برای خلق فرهنگ استانبولی که ترکیبی از شرق و غرب است، از جان مایه نمیگذارند و تنها المانهای شرقی و غربی را کنار هم قرار میدهند. البته فرهنگ بومی عثمانی هم وجود داشت که به تدریج رو به زوال میرفت. آنچه آنها باید انجام میدادند و توان کافی برای آن نداشتند، به وجود آوردن فرهنگ قومی بومی از ترکیب و نه تقلید گذشته شرقی و حال غربی بود. من سعی دارم در کتابهایم همین کار را انجام دهم. شاید نسل جدید این کار را صورت دهد. ورود به اتحادیه کشورهای اروپایی، هویت ترکیه را از بین نمیبرد بلکه آن را شکوفا میکند و به ما آزادی و اعتمادبهنفس بیشتری برای خلق یک فرهنگ جدید ترکیهای میدهد. تقلید بردهوار از غرب یا فرهنگ مرده دوره عثمانی راهحل نیست، ما باید در این مورد کاری کنیم و نباید اضطراب تعلقِ زیادی به یکی از آن دو را داشته باشیم.
اما در «استانبول» به نظر میرسد شما با نگاه خیره غربی و خارجی بر شهرتان همذاتپنداری میکنید.
اما من توضیح هم میدهم که چرا یک روشنفکر ترک غربگرا میتواند با نگاه غربی همراهی کند. درست کردن استانبول، یک فرآیند شبیهِ غرب شدن است. این دوگانگی همیشه وجود دارد و تو به راحتی میتوانی با عصبانیت شرقی هم همراهی کنی. هر کسی گاهی اوقات غربی است و گاهی شرقی، در واقع ترکیبی مداوم از این دو است. من ایده شرقیگرایی «ادوارد سعید» را دوست دارم اما از آنجا که ترکیه هرگز مستعمره نبوده، خیالبافی درباره ترکیه هیچوقت برای ترکها یک مشکل به حساب نیامده... غربیها ترکها را مثل عربها و هندیها تحقیر نمیکردند. استانبول تنها دو سال مورد تهاجم قرار گرفت و قایقهای دشمن از همان راهی که آمده بودند، برگشتند. بنابراین این اتفاق زخم عمیقی بر روح ملت بر جای نگذاشت. آن زخم عمیق، فقدان امپراطوری عثمانی بود. بنابراین من این دلواپسی را ندارم؛ این که غربیها از بالا به ما نگاه کنند. گرچه بعد از بنیانگذاری حکومت جمهوری نوعی هراس به وجود آمد، چون ترکها میخواستند غربی شوند اما نمیتوانستند به اندازه کافی پیش بروند. این باعث ایجاد احساس حقارت فرهنگی میشد که باید به آن توجه نشان دهیم و من گهگاه به آن پرداختهام.
از سوی دیگر، این زخمها به عمق زخمهایی نیست که ملتهای 200 سال استثمار و اشغالشده تحمل میکنند. ترکها هیچ وقت تحت سلطه قدرتهای غربی نبودهاند. خفقانی که ما از آن رنج میبردیم، درونی بود. ما تاریخ خود را پاک کردیم چون این کار شدنی بود. در این خفقان نوعی حس ظرافت وجود دارد. اما غربیگرایی خودتحمیلشده هم با خود انزوا آورد. هندیها استعمارگرانشان را رودررو میدیدند. ترکها به طرز عجیبی از جهان غربی که تقلیدش میکردند، جدا نگه داشته میشدند. در دهه 1950 و حتی 1960 وقتی یک خارجی برای اقامت به هتل «هیلتون» استانبول میآمد، خبرش در تمام روزنامهها چاپ میشد.
فکر میکنید یک مرجع اصلی و هسته مرکزی وجود دارد یا باید داشته باشد؟ ما از مرجعی غربی شنیدهایم، اما در مورد یک هسته ادبی غیرغربی چطور؟
بله یک مرجع دیگر هم وجود دارد که باید کشف شود، گسترش یابد، به اشتراک گذاشته شود، نقد شود و مورد پذیرش قرار گیرد. در حال حاضر هسته مرکزی بهاصطلاح شرقی ادبیات رو به ویرانی میرود. متون پرجلال و شکوه همهجا هستند اما کسی نیست که آنها را سروسامان دهد. از آثار کلاسیک فارسی گرفته، تا تمام متون هندی، چینی و ژاپنی، باید با نگاهی نقدگونه ارزشیابی شوند. الان محوریت در دست دانشمندان غربی است. آنجا مرکز توسعه و ارتباطات است.
رمان، یک قالب فرهنگی شدیدا غربی است. آیا این فرم جایی در سنتهای شرقی دارد؟
رمان مدرن که از قالب حماسی فاصله گرفته، در اصل چیزی غیرشرقی است؛ به این دلیل که رماننویس شخصی است که به جامعه تعلق ندارد، در امور اصلی جامعه سهیم نیست و با فرهنگی متفاوت از آنچه تجربه میکند، فکر میکند و به قضاوت میپردازد. از آنجا که آگاهی او با جامعهای که به آن تعلق دارد، فرق میکند، او یک غریبه تنهاست و غنای متنش از دیدگاه نظربازانه بیگانهاش نشات میگیرد. وقتی چنین دیدگاهی پیدا کنی و به این روش بنویسی، میل به جدا شدن از جامعه پیدا میکنی. این الگویی بود که در «برف» به آن فکر میکردم.
«اورهان پاموک» در سال 1952 در استانبول متولد شد، شهری که هنوز هم در آن زندگی میکند. خانواده او در جریان راهاندازی راهآهن در اولین روزهای تشکیل جمهوری ترکیه به مال و منالی رسیدند و پاموک را به کالج «رابرت» فرستادند، دانشگاهی که فرزندان طبقه روشنفکر جامعه در سیستمی به سبک غربی آموزش میدیدند. این نویسنده برنده نوبل به دلیل علاقهای که از کودکی به هنرهای تجسمی داشت، در رشته معماری ثبت نام کرد، اما پس از رفتن به کالج تصمیم گرفت نویسندگی را دنبال کند. او اکنون خالق محبوبترین کتابهای کشورش است. پاموک اولین رمانش «جودت بیک و پسرانش» را در سال 1982 به چاپ رساند و یک سال پس از آن «خانه خاموش» را منتشر کرد. «قصر سفید»، «کتاب سیاه» و «زندگی دیگر» کتابهای بعدی او بودند. پاموک در سال 2003 جایزه «ایمپک دوبلین» را برای «نام من سرخ» دریافت کرد؛ رمانی پُررمز و راز درباره جنایتی در استانبول قرن شانزدهم که توسط راویان مختلف روایت میشود. «برف» کتاب دیگری از پاموک است که به دلیل موضوع سیاسی و مذهبیاش، واکنشهای تند و متفاوتی در داخل و خارج ترکیه برانگیخت. «استانبول: خاطرات و شهر» که پرترهای ادبی از کودکی و جوانی نویسنده را نمایان میکند و «موزه معصومیت» که همزمان با آن موزهای به همین نام با هدف روایت روزمره تاریخ استانبول راهاندازی شد، دو اثر دیگر از اورهان پاموک هستند.
ترجمه: مهری محمدی مقدم، مترجم ایسنا
انتهای پیام
نظرات