چون میدانستم در روزهای اسارت ممکن است چیزی برای خوردن ندهند، به دوستانم گفتم: «شما بروید اسیر بشوید و من بعد از اینکه این خوراکیها را خوردم خود را اسیر میکنم.»
به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)،دکتر «محمد جهانگیری» یکی از کم سن و سالترین اسرای ایرانی هشت سال دفاع مقدس بود که در سن 15 سالگی و در عملیات «خیبر» اسیر شد و به مدت هفت سال در اسارت ماند.
خاطرات این آزاده را مرور میکنیم...
دکتر جهانگیری در گفتوگو با خبرنگار سرویس فرهنگ حماسه خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) به مناسبت روز بازگشت آزادگان میگوید: متولد 1347 در شهر مشهد مقدس هستم. با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران با توجه به شرایط اجتماعی کشور به صورت داوطلبانه و البته غیرقانونی در آن زمان و در 15 سالگی به جبهه رفتم. از این جهت حضورم در جبهه قانونی نبود که اصل شناسنامهام را خیلی ناشیانه دستکاری و تاریخ تولدم را دو سال کاهش دادم و آن را به 1345 تبدیل کردم.
***
نخستین اعزامم توسط لشکر «5 نصر» برای عملیات «والفجر3» در غرب کشور و مناطقه مهران و دهلران بود. پیش از آن دورههای امدادی را در مرکز امداد مشهد سپری کرده بودم. اما به دلیل اینکه جثهام کوچک بود روز اعزام ممانعت کردند و نتوانستم همراه دیگر رزمندگان به منطقه اعزام بشوم. برای همین در دفتر رییس مرکز امدادی یک روز زانوی غم بغل کردم تا او راضی شد من را به جبهه اعزامم کند.
پس از آن برایم بلیت قطار تهیه کردند و من به صورت تک اعزام به تهران آمدم و از تهران هم با یک وسیله خودم را ابتدا به شهر اسلامآباد غرب رساندم و سپس به سمت مهران و دهلران ادامه راه دادم. آنجا در ارتفاعات «کلهقندی» مستقر بودیم. حدود سه ماه در این منطقه ماندیم و در حین عملیات نیز به دلیل انفجار ناشی از گلوله خمپاره دشمن دچار موج انفجار شدم و همین موجب شد که کمر و قلبم آسیب ببینند. خدا را شکر در پی این انفجار سرم آسیب ندید. به دنبال مجروحیتم به مدت 72 ساعت روی ویلچر نشستم و بعد من را به بیمارستانی در ایلام منتقل کردند. کمی حالم بهتر شد و برای مرخصی به خانه بازگشتم. حدود 10 روز هم در خانه استراحت کردم.
در نخستین اعزام به عنوان کادر آمبولانس به امدادگری مشغول بودم و در خط مقدم که زیر آتش دشمن بود تا پستهای امدادی پشت جبهه انجام وظیفه میکردم.
***
مهرماه سال 1362 برای درس خواندن در کلاس اول دبیرستان ثبتنام کردم. حدود سه ماه مدرسه رفتم و از آنجایی که به جبهه وابسته شده بودم طاقت نیاوردم که در مشهد بمانم برای همین بار دیگر در تاریخ 20 / 10 / 62 برای عملیات «خیبر» از سوی «تیپ 21 امام رضا(ع)»گردان «یاسین» به جبهه اعزام شدم. این بار دیگر امدادگر نبودم و به صورت رزمنده ایفای نقش کردم. از آنجایی که دوره تخریب را گذرانده بودم به یگان تخریب رفتم و هر جا که اعلام نیازمیکردند حضور داشتم.
در این عملیات مأموریت ما تصرف پل «بصره به بغداد» و در صورت لزوم انفجار آن بود. این عملیات در نوع خودش یکی از عملیاتهای مهم و برونمرزی جنگ به حساب میآید. در تاریخ 4 /12 / 62 به «هورالهویزه» رفتیم.یکی از مأموریتهای ما انجام یک عملیات ایذایی و فریب دشمن بود. حدود 10 ساعت طول کشید تا به نقطه رهایی یعنی آنجایی که باید عملیات آغاز میشد رسیدیم. این نقطه روستا «القَرنه» نزدیک شهر «العماره» عراق بود. در آن جا با دشمن درگیر شدیم. آتش عراقیها سنگین بود و ما هم مهماتمان ته کشیده بود. ظاهرا از مرکز فرماندهی به ما دستور دادند برای اینکه زنده بمانید اسیر بشوید.
همراه ما جیره غذایی بود. البته بیشتر رزمندگان آن را خورده بودند. مقداری از جیره من که یک کمپوت گیلاس و مشتی آجیل و خرما بود باقی مانده بود. همراهانم تصمیم گرفتند تا اسیر بشوند.اما من دیدم که حیف است اگر این خوردنیهایی را که همراهم است نخورم.به همین دلیل چون میدانستم در روزهای اسارت ممکن است چیزی برای خوردن ندهند، به دوستانم گفتم: «شما بروید اسیر بشوید و من بعد از اینکه این خوراکیها را خوردم خود را اسیر میکنم.» بعد از اینکه کمپوت گیلاس را خوردم و آجیل را تمام کردم دستم را از داخل کانال به نشانه تسلیم شدن بالا بردم. فرمانده عراقیها به من اشاره کرد که از داخل کانال به سمت آنها بروم. اما کانال پر از آب بود و به او گفتم که ممکن است غرق بشوم.
به همین دلیل به یکی از سربازانش دستور داد تا من را روی دستانش بگیرد و از کانال عبور بدهد. جالب است هنگامی که آن طرف کانال رفتم با این فرمانده دست دادم و با هم دیدهبوسی کردیم. بعد از آن ناگهان نگاه این فرمانده به سینه من افتاد. من هم سریع دستم را روی سینهام قرار دادم چرا که عکس امام (ره) به دکمه روی قلبم نصب شده بود. احساس میکردم که اکنون این فرمانده ممکن است مرا تنبیه کند. اما خودش آمد دکمه من را باز کرد و عکس امام (ره) با دستش در داخل جیبم قرار داد تا عراقیهای دیگر آن را نبینند. با این کارش متوجه شدم او شیعه است.
زمان ناهار خورن آنها فرارسیده بود، آن فرمانده عراقی ساندویچ خود را با من قسمت کرد. من هم آن ساندویچ را با یکی دیگر از دوستانم نصف کردم.
بعد از آن ما را به گروه دیگری از عراقیها سپردند تا به وسیله یک دستگاه اتوبوس به پادگانی در بصره منتقل بشویم. در این اتوبوس سرما را از پنجره بیرون آوردند تا در طول مسیر برخی از مردم به روی صورت ما آب دهان یا گوجه گندیده نثار کنند.
به پادگان که رسیدیم از ما اطلاعاتی خواستند اما من میگفتم که سن کمی دارم بنابراین نمیتوانستم در کنار رزمندهها باشم یا با فرماندهان رابطه برقرار بکنم و طبیعتا چیزی نمیدانم.
بعد ما را به اتاقی بردند تا در آنجا استراحت کنیم. یک افسر عراقی بعد از چند ساعت به داخل اتاق آمد و به دنبال آقای «ژیان» که معاون گردان ما بود گشت.همین که او پرسید:«ژیان کدامتان هستید؟» من ناخوداگاه گفتم که ژیان تیر خورده و مرده است.بعد از آن از من خواست تا بیرون بیایم. مرا به اتاق دیگری برد تا چگونگی شهادت ژیان را شرح بدهم. از آنجایی که با چشمانم دیده بودم تیر به ژیان اصابت کرده است خیلی محکم و مفصل ماجرا را برایشان شرح دادم و آنها نیز باور کردند. بعد که دوباره من را به داخل اتاقی که همرزمانم در آن بودند باز گرداندند، بچهها گفتند: جراحت ژیان سطحی بوده است، شهید نشده و ته اتاق دارد استراحت میکند. با این سفت و سخت جواب دادنم درباره سرنوشت ژیان به عراقیها او از یک مخمصه اساسی جان سالم بدر برد.
بعد از پایان بازجویی از من پرسیدند که «آیا از تو پذیرایی شده است؟» من نگاهی به پارچ آب روی میز آنها که مشخص بود خنک هم هست کردم و گفتم: «نه از آن لحظهای که ما را به اینجا منتقل کردند پذیرایی نشدیم.» سپس به من گفت که بیرون اتاق منتظر باش تا از تو پذیرایی شود. من هم در خیالم احساس میکردم که اکنون چیزی میآورند تا بخوریم. برای همین بیرون منتظر ماندم اما طولی نکشید که در یک اتاق باز شد و از درون آن یک رزمنده ایرانی که زیر بغلش را گرفته بودند و بدنش خونی بود بیرون آوردند. چند مرد با کابل در آنجا حضور داشتند. بعد از آن از من خواستند تا وارد اتاق شوم. به داخل اتاق که رفتم آنها حسابی من را کتک زدند و آن موقع بود که با اصطلاح «پذیرایی شدن» در نگاه عراقیها آشنا شدم. پس از اینکه کتک خوردم احساس بزرگی کردم و به خودم مغرور شدم چرا که تا آن زمان همه قربان صدقهام میرفتند و چنین برخوردی با من نداشتند.
***
ما را به استخبارات عراق منتقل کردند. در آنجا از ما پرسیدند چه کاره هستی؟ گفتم: امدادگر هستم و به دلیل جثه کوچکم به من اجازه نمیدادند نیروی رزمی باشم.مأمور استخبارات میپرسید: «این گردان با اینکه در خط مقدم حضور داشته و در خاک ما هم نفوذ کرده است، پس چرا بیشتر نیروهایش امدادگر هستند؟!» من جواب میدادم: «نمیدانم. من امدادگرم. نیروها را نمیشناسم. از خودشان بپرسید.»
بعد از استخبارات ما را به اردوگاه «موصل2» منتقل کردند. من نفر پنجم یا ششم بودم که از اتوبوس خارج شدم و تونل مرگ را دیدم. وقتی ستون سربازان عراقی را دیدم که شلاق و باتوم دستشان است از رفتن به داخل آسایشگاه منصرف شدم و به دوباره به اتوبوس بازگشتم. اما سرباز داخل اتوبوس من را به پایین هل داد. بین در اتوبوس تا ابتدای ستون یک فضای خالی وجود داشت. در همان لحظه به این فکر افتادم به جای اینکه از میان این ستون حرکت کنم از پشت ستون بدوم. چون به خودم در دویدن اطمینان داشتم.در دوران دانشآموزی جزو دوندگان گریزپای شهر که مقام هم داشتم بودم. این کار را عملی کردم و با سرعت هر چه تمام از پشت ستون شروع به دویدن کردم اما انتهای ستون بود که دستشان به من رسید در همان لحظه در کمینشان گیر افتادم. در آن ثانیههای پر درد به فکر مدیریت کتک خوردنم افتادم و دستم را روی چشم و صورتم قرار دادم تا ناقص نشوند.
****
در «آسایشگاه 14» اردوگاه موصل که مخصوص بچهها بود نگهداری میشدیم.عراقیها برای اینکه اسرای بزرگتر را از لحاظ روحی شکنجه بدهند گاهی به سر وقت ما که سنمان کمتر بود میآمدند و شروع به کتک زدن اسرای کم سن و سال میکردند.
یادم میآید یکبار شب عید به داخل آسایشگاه ریختند. ما در آسایشگاه حدود 120 نفر بودیم و آنها 30 نفر. سربازان عراقی هر فن یا ورزش رزمی که بلد بودند بر روی ما اجرا کردند. من در همان موقع هم برای آنکه آسیب نبینم به این طرف و آن طرف میدویدم و حتی گاهی در چارچوب پنجره آسایشگاه میرفتم تا آنها محدودیت حرکتی برای تنبیه داشته باشند. اما با این حال بی نصیب از کتک خوردن نبودم.
بعد از آنکه عراقیها از آسایشگاه بیرون رفتند بچهها زیر پتو رفتند و پنهانی گریه کردند. اگرچه این اسرا از نظر سنی کوچک بودند اما روح بزرگی داشتند و نمیخواستند تا دیگران اشک آنها را ببینند. آنها به غربت خودشان و خاطرههایی که از شب عید در کنار خانواده شان داشتند فکر میکردند.
*****
بعد از سه ماه از اردوگاه «موصل2» به «کمپ هفت اردوگاه رومادی2» منتقل شدیم. این اردوگاه مخصوص اسرای کم سن و سال بود. بعد از گذشت 9 ماه از اسارتم در این اردوگاه به واسطه ثبت نامم در لیست صلیب سرخ هویتدار شدم.
پیش از آن مسئولان ایرانی به در خانه ما آمده بودند و به خانوادهام توصیه کرده بودند که برایم تشییع جنازه نمادین بگیرند چرا که گمان میکردند من شهید شدهام. اما مادرم نپذیرفته بود. بعد از آن چون با خبرنگاری مصاحبه انجام داده بودم صدایم از رادیو پخش شده بود. در این مصاحبه خودم را معرفی کرده بودم و اینکه از کدام شهر اعزام شدهام.
****
در طول دوران اسارت در اردوگاه من دو وظیفه اصلی داشتم. یکی اینکه چون از بچگی با بنایی آشنا بودم،هر جا که نیاز به سیمان و گچکاری بود در آن جا حضور مییافتم و کار بنایی آن را انجام میدادم. از سوی دیگر چون دورههای امدادگری را گذرانده بودم، کارهای تزریقات، فیزیوتراپی و کمکهای اولیه مورد نیاز اسرا را هم انجام میدادم. چون وضعیت قلب و کمرم به دلیل همان موج گرفتگی زیاد خوب نبود از سوی صلیب سرخ اسمم در لیست اسرای شرایط خاص قرار گرفته بود تا در صورتی که میخواهند اسرا را با هم تبادل کنند من دراولویت باشم. اما این اتفاق نیفتاد و به مدت هفت سال اسیر بودم تا اینکه در روز اول شهریور ماه سال 1369 که همزمان با روز تولد «ابوعلی سینا» و روز پزشک بود،آزاد شدم.
بعد از آزادی که 22 ساله بودم به مدرسه رفتم و چهار سال دبیرستان را در یک سال و نیم خواندم. خداوند این توفیق را به من داد که در مدرسه شبانه روزی به خوبی درس بخوانم و در کنارش کار انجام بدهم. بعد از آن سال 1371 در رشته پزشکی در کنکور شرکت کردم و سال 1378 فارغالتحصیل شدم.
برای مدتی به شهرستان «تربت جام» رفتم و در آنجا به عنوان مدیر درمان نمونه معرفی شدم. سپس به تهران آمدم و مدیرکل صدور پروانههای بهداشتی شدم و در دانشگاه امیرکبیر در رشته مدیریت فناوری اطلاعات کارشناسی ارشد گرفتم. بعد از آن موفق شدم دکترای مدیریت استراتژیک را اخذ کنم. اکنون به عنوان معاون نظارت و برنامهریزی راهبردی سازمان نظام پزشکی کشور مشغول به انجام وظیفه و خدمترسانی به مردم هستم.
انتهای پیام
نظرات