مراسم اعطای جایزه نوبل ادبیات 2012 درحالی روز دوشنبه در استکهلم برگزار شد که «مو یان»، نویسنده چینی در سخنرانی طولانی که بیشباهت به قصه نبود، داستان پُرپیچ و خم زندگی و حرفه نویسندگیاش را با کلامی شیرین روایت کرد.
به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، «مو یان» در سخنرانی دریافت جایزه نوبل ادبی بیش از همه از خاطره مادرش سخن گفت و پس از آن درباره نام عجیباش، تاثیرپذیری از فاکنر و مارکز و پستیها و بلندیهای دنیای قلم صحبت کرد. این رماننویس چینی در آخر خود را «قصهگو» خواند و سخنرانیاش را با روایت سه داستان شیرین به پایان برد.
در ذیل نگاهی به چکیده سخنرانی و طولانی «مو یان» در مراسم اعطای نوبل ادبیات میاندازیم:
اعضای فرهیخته آکادمی سوئد، خانمها و آقایان:
* تصورم بر این است که حُضار در این مراسم از طریق تلویزیون و اینترنت حداقل آشنایی مختصری با شهر دور افتاده «گائومی» در شمالشرق چین دارند. شاید شما پدر 90 ساله من، برادرم، خواهرم، همسرم، دخترم و حتی نوه 16 ماههام را دیده باشید، اما کسی که بیش از همه در این لحظه در ذهنم تداعی میشود، مادرم است؛ فردی که شما هیچگاه نخواهید دید، خیلیها در افتخار کسب این جایزه با من شریک شدند، همه به جز او.
* مادرم متولد سال 1922 بود و در سال 1994 درگذشت. ما او را در یک باغ گلابی در شرق روستا دفن کردیم. سال گذشته مجبور شدیم قبرش را به جایی دورتر از روستا منتقل کنیم تا فضا را برای خط ریلی که قرار است از آنجا رد شود، خالی کنیم. وقتی قبر را کندیم، دیدیم تابوت کاملا پوسیده و بدن او با خاک اطرافش یکی شده است. بنابراین ما در حرکتی نمادین مقداری از آن خاک را برداشتیم و به قبر جدید بردیم. آن وقتی بود که فهمیدم مادرم به زمین پیوسته و زمانیکه من با مادر زمین حرف میزنم، در واقع دارم مادرم را خطاب قرار میدهم.
* من کوچکترین فرزند مادرم بودم، اولین خاطره من به روزی بازمیگردد که تنها بطری ذخیرهای که در خانه داشتیم را با خود به غذاخوری عمومی بردم تا آب آشامیدنی بیاورم. از گرسنگی ضعف کرده بودم، بطری از دستم افتاد و شکست. از ترس تمام روز خود را در کومه علفهای خشک پنهان کردم. نزدیکیهای غروب شنیدم که مادرم با اسم کودکیهایم مرا صدا میزند. از پناهگاه بیرون خزیدم و خود را برای یک کتک و یا سرزنش تند آماده کردم. اما مادرم مرا نزد ،حتی مرا سرزنش هم نکرد او تنها دستی بر سرم و آهی بلند کشید.
* «مو یان» سپس از دردناکترین خاطره عمرش گفت؛ زمانیکه با مادرش به خوشهچینی رفته و مادرش زمین خورد و نگهبان سیلی محکمی به او زد. او سالها بعد آن نگهبان را میبیند و قصد داشت انتقام بگیرد، اما مادرش مانع این اقدام میشود.
* زمانیکه هنوز سنین نوجوانی را سپری میکردم، مادرم از بیماری وخیم ریوی رنج میبرد. گرسنگی، بیماری و کار زیاد شرایط را برای خانوادهام فوقالعاده سخت کرده بود. راه پیش رو خیلی دلسرد کننده بود و من احساس بدی نسبت به آینده داشتم. نگران بودم که مادر خودکشی کند. اولین کاری که پس از به خانه رسیدن بعد از یک روز کاری سخت انجام میدادم این بود که مادرم را صدا بزنم. شنیدن صدای او مثل زندگی بخشیدن دوباره به قلبم بود، اما اگر صدایش را نمیشنیدم آشفته میشدم و به ساختمانهای کناری میرفتم تا دنبالش بگردم. یک روز وقتی همهجا را گشتم و پیدایش نکردم، در حیاط خانه نشستم و مثل یک کودک گریه کردم. او که دستهای هیزم را به پشت داشت، وارد حیاط شد و مرا در همان حالت دید. از دستم ناراحت شد، اما نمیتوانستم به او بگویم که از چه هراس داشتم، هرچند او میدانست. به من گفت: پسر نگران نباش، شاید هیچ لذتی از زندگی نبرده باشم، اما مادامیکه خدای زیرزمین مرا فرانخوانده، تو را ترک نمیکنم.
* من چهره زیبایی نداشتم و روستاییان اغلب به چهره من میخندیدند و قُلدرهای مدرسه گاهی به همین خاطر مرا کتک میزدند. با گریه به سمت خانه میدویدم، جاییکه مادرم به من میگفت: پسرم تو زشت نیستی، تو یک بینی و دو چشم داری. دستها و پاهایت هم ایرادی ندارند، پس چطور ممکن است زشت باشی؟ اگر تو خوشقلب باشی و همیشه کار درست را انجام دهی، آنچه زشت به نظر میرسد زیبا میشود. بعدها وقتی به شهر رفتم، افراد تحصیل کردهای بودند که پشت سرم به من میخندیدند. بعضیها هم حتی این کار را رو در روی من انجام میدادند. اما وقتی به یاد حرفهای مادرم میافتادم، آرام میشدم.
* مادر بیسوادم به اندازه افرادی که در سطوح بالا مطالعه میکردند، میدانست. ما آنقدر فقیر بودیم که نمیدانستیم وعده غذای بعدیمان از کجا تامین میشود، اما او هرگز درخواست مرا برای خرید کتاب یا نوشتافزار رد نمیکرد. با طبیعت سختکوشی که داشت، کودک تنبل به دردش نمیخورد، اما تا زمانیکه سرم در کتاب بود، میتوانستم از زیر کار در بروم.
* روزی یک قصهگو به بازار آمد و من برای گوش کردن به داستانهایش پیش او رفتم. مادرم به خاطر فراموش کردن کارهایم از دستم ناراحت بود، اما آن شب وقتی زیر نور کم چراغ نفتی لباسهایمان را وصله میزد، نمیتوانستم داستانهایی که شنیده بودم را دوباره و دوباره تعریف نکنم. او ابتدا با بیصبری گوش میداد، چون از نگاه او افراد قصهگوی ماهر، افرادی با زبان نرم و حرفهای مشکوک هستند و هیچ حرف خوبی از دهانشان بیرون نمیآید. اما آهسته آهسته او جذب داستانهای بازگو شده من شد و از آن روز به بعد مادرم دیگر در بازار مرا مجبور به کار نکرد. این مجوزی بود برای گوش سپردن به داستانهای جدید. من هم برای جبران مهربانی مادر و به رخ کشیدن حافظه قویام، داستانها را با جزییات شفاف برایش بازگو میکردم.
* مدت زیادی نگذشت تا بازگو کردن داستانهای دیگران، برایم دیگر رضایتبخش نبود، بنابراین شروع کردم به سرهم کردن روایتهایی از خودم. چیزهایی را میگفتم که میدانستم مادرم دوست دارد، حتی هراز گاهی پایان روایتها را تغییر میدادم. او تنها مخاطب من نبود، بعدها خواهران بزرگم، خالهها، حتی مادربزرگ مادرم به جمع مخاطبانم پیوستند. گاهی مادرم بعد از گوش دادن به داستانهایم با صدایی مهربانانه به خود میگفت: پسر وقتی بزرگ شوی، چه میشوی؟ میشود یک روز این کودکانه حرف زدنت تمام شود و یک زندگی را اداره کنی؟ میدانستم او چرا نگران است. در روستای ما ذهنیت خوبی درباره بچههای پُرحرف نبود، چون آنها ممکن بود برای خود و خانوادههایشان دردسر درست کنند. در داستان «گاوهای نر»، جوانی من در شمایل یک کودک پرحرف درآمد که روستاییان را به سخره میگیرد. مادر همیشه به من هشدار میداد که زیاد حرف نزنم و از من میخواست کمحرف، آرام و باثبات باشم. درعوض من صاحب خصوصیاتی خطرناک بودم؛ مهارت سخنگویی قابل توجه و میل شدیدی که آن را همراهی میکرد. توانایی من در داستانگویی برای مادرم لذتبخش بود، اما در عین حال او را در وضعیتی دشوار قرار میدارد.
* جمله معروفی است که میگوید: تغییر مسیر یک رودخانه آسانتر از تغییر طبیعت یک انسان است. باوجود راهنماییهای خستگیناپذیر والدینام، میل طبیعی من به حرف زدن هیچگاه از بین نرفت و به همین دلیل مرا «مو یان» به معنی «حرف نزن» نامیدند که جملهای طعنهآمیز برای تمسخر خودم است.
* پس از پایان دبستان، برای انجام کارهای سنگین هنوز خیلی کوچک بودم. بنابراین در ساحل سبزرنگ رودخانه گلّهدار شدم. دیدن هم کلاسیهای قدیمی در حال بازی در حیاط مدرسه وقتی داشتم حیوانات را به چراگاه میبردم، همیشه ناراحتم میکرد و میفهمیدم که چقدر برای یک فرد و حتی یک کودک سخت است که از گروه جدا شود.
«مو یان» سپس درباره سکوت و تنهایی مطلقی که در زمان چوپانی تجربه کرده بود، سخن به میان آورد و گفت، تصورات و رخدادهای آن دوران را بعدها دستمایه داستانهایش قرار داده است.
این رماننویس چینی در ادامه سخنرانیاش گفت:
* پس از ترک مدرسه، من با ناراحتی به دنیای بزرگسالی پرتاب شدم. جایی که سفرم را برای یادگیری از طریق گوش دادن آغاز کردم. 200 سال پیش «پوسونگلینگ» یکی از بزرگترین داستانگویان تاریخ نزدیک جایی که در آن بزرگ شدم، زندگی میکرد. هرجا که بودم در مزرعه، با گلّهام در اصطبل، همراه پدرو مادربزرگم یا در جاده گوشام پر بود از داستانهای ماوراءطبیعی، داستانهای عاشقانه تاریخی و قصههای عجیب و سحرآمیزی که همه با محیط طبیعی و طوایف تاریخی پیوند خورده بودند و واقعیتی نیرومند را در ذهن من خلق میکردند.
* حتی در ناآگاهانهترین رویاهایم، نمیتوانستم روزی را تصور کنم که تمام اینها داستانهای من باشند، چون پسری بودم که به قصهها عشق میورزید و شیفته داستانهایی بود که مردم اطرافش میگفتند. در آن زمان بدون شک ایمان داشتم که تمام موجودات زنده از روح برخوردارند. میایستادم و به درختی کهنسال و بلند ادای احترام میکردم؛ وقتی پرندهای را میدیدم، اطمینان داشتم هر زمان که من بخواهم، تبدیل به یک انسان میشود و فکر میکردم هر غریبه، یک حیوان تغییرشکل یافته است. شبها در راه بازگشت به خانه، ترس وحشتناکی مرا فرامیگرفت. بنابراین تا جاییکه ریههایم یاری میکرد، با صدای بلند آواز میخواندم تا کمی شجاعت بدست آورم. صدایم که گاهی تغییر میکرد، ترانههای گوشخراش را به گوش تمام روستاییانی که مرا میشنیدند میرساند.
خالق رمان «ذرت سرخ» در ادامه سخنرانی برای حُضار در مراسم آکادمی نوبل، از سفرش به «کینگ دائو» در 21 سالگی و آغاز مرحله جدیدی از زندگیاش سخن گفت:
* در فوریه 1976 وارد ارتش شدم و از روستای «گائومی» که هم دوستش داشتم و هم از آن متنفر بودم، خارج شدم. وارد فاز جدیدی از زندگی شدم، در حالیکه کتاب چهار جلدی «تاریخ اجمالی چین» را همراه خود داشتم، کتابی که مادرم با فروش جواهرات عروسیاش برایم خریده بود. بنابراین مهمترین دوره زندگیام آغاز شد. باید اعتراف کنم اگر به خاطر سه دهه پیشرفت و رشد در جامعه چین و نیز دوران اصلاحات ملی نبود، امروز من یک نویسنده نبودم.
* در میانه زندگی نظامی بود که آزادسازی ایدئولوژیک و شوق ادبی دهه 1980 را به گرمی پذیرا شدم و از پسرکی که به قصهها گوش میکرد و آنها را از طریق واژهها منتقل میکرد، تبدیل به فردی شدم که نگارش آن داستانها را تجربه میکرد.
* ابتدای راه دشوار بود، زمانیکه هنوز کشف نکرده بودم منبع ادبی دو دهه زندگی روستاییم چقدر غنی و ارزشمند بوده است. فکر میکردم کل ادبیات درباره مردمان خوبی است که اعمال شایسته انجام میدهند. داستانهایی از اقدامات قهرمانانه و مدلهای شهروندی؛ این بود که آثار کمی که در آن دوران منتشر میکردم، ارزش ادبی چندانی نداشتند.
«مو یان» سپس به حضورش در دپارتمان ادبیات آکادمی هنر، استاد خود و مجموعه داستانها و رمانهای کوتاهی که با راهنمایی او به نگارش درآمده اشاره کرد و از حضور پررنگ موطنش در داستانهایی چون «سیلهای پاییزی»، «رودخانه خشک»، «هویج شفاف» و «ذرت سرخ» صحبت کرد.
* شهر «گائومی» اولینبار در داستان «سیلهای پاییزی» خود را نمایان کرد و از آن به به بعد مثل یک روستایی سرگردان که به دنبال یک تکه زمین میگردد، این خانهبهدوش ادبی به دنبال جایی بود که بتواند از آن خود بداند.
* باید بگویم در زمینه خلق قلمروی ادبیام، روستای «گائومی»، شدیدا از ویلیام فاکنر آمریکایی و گارسیا مارکز کلمبیایی الهام گرفتهام. آثار هیچ کدام از آنها را به طور گسترده نخواندهام، اما روش جسورانه و بیقید و شرط آنها در خلق قلمروهای جدید مُشوق من شد و از آنها آموختم که یک نویسنده باید مکانی داشته باشد که تنها به او تعلق دارد. تواضع و سازش ویژگیهای ایدهآل زندگی روزمره هستند، اما در خلق ادبی، نهایت اعتمادبهنفس و پیگیری غرایض شخصی از واجبات است. به مدت دو سال، پیش از آنکه متوجه شوم که باید از تاثیر آنها بر قلمم فرار کنم، پا جای پای آنها میگذاشتم. اگرچه تعداد کمی از آثار این دو نویسنده را خوانده بودم، اما همان چند صفحه کافی بود بدانم آنها چه میکنند. در نتیجه فهمیدم که باید چه کنم و چگونه راهم را ادامه دهم.
* آنچه باید انجام میدادم خود سادگی بود؛ نوشتن داستانهایی به روش خودم. روش من همان روش قصهگوی بازاری بود که خیلی با آن آشنا بودم. راهی که پدرو مادربزرگم رفته بودند، روشی که قدیمیهای روستایم با آن قصهپردازی میکردند. صادقانه بگویم من هیچوقت به مخاطب داستانهایم فکر نکردم، شاید چون مخاطبانم را افرادی چون مادرم تشکیل میدادند و شاید تنها خودم بودم. اولین داستانهایم روایت تجربیات شخصیام بودند: پسری که در «رودخانه خشک» شلاق میخورد، یا پسرکی که در «هویج شفاف» هرگز حرف نمیزند. طبیعتا تجربیات شخصی را نمیتوان به صورت دقیق به داستان تبدیل کرد. داستان باید روایتی داستانی داشته باشد، باید تخیلی باشد. بسیاری از دوستانم «هویج شفاف» را بهترین اثر من میدانند؛ من نه موافق و نه مخالف این نظرم، اما میتوانم بگویم که «هویج شفاف» نمادگرا و معناگراترین داستانی است که تاکنون نوشتهام.
برندهی نوبل ادبیات سپس از حضور اعضای خانواده، فامیل و همشهریانش در داستانهایی که تاکنون به نگارش درآورده گفت و اینکه شخصیت اصلی جدیدترین رمانش «قورباغهها» خالهاش است.
* اعلام خبر بردن جایزه نوبل ادبیات، خیل روزنامه نگاران را برای انجام مصاحبه روانه خانه خالهام کرد. او ابتدا با صبوری آنها را همراهی میکرد، اما خیلی زود به خانه پسرش رفت تا از توجه اصحاب رسانه فرار کند. کتمان نمیکنم که خالهام الگوی من در نوشتن «قورباغهها» بود، اما این دو شخصیت تفاوتهای بسیاری دارند. خاله داستانیام خودخواه و سلطهطلب است، در حالیکه خالهی واقعی من مهربان و نرم است، همسر سنتی و دلسوز و مادری باعاطفه. دوران طلایی زندگی خاله من با شادی سپری شد، اما همتای داستانیاش بر اثر عذاب روحی سالهای آخر عمرش از بیخوابی رنج میبرد. بسیار از خالهام سپاسگذارم که برای تغییر شخصیتش در رمان، از من عصبانی نشد. همچنین به فکر او واقعا احترام میگذارم که رابطه میان شخصیتهای داستانی و اشخاص واقعی را درک میکند.
* فرآیند خلق اثر برای هر نویسندهای متفاوت است. هریک از رمانهای من در طرح اولیه و مواد الهامبخش بیهمتا هستند. برخی کتابهایم مثل «هویج شفاف» از درون رویاها زاده شدهاند، در حالیکه برخی دیگر مثل «تصنیفهای سیر» ریشه در حوادث واقعی دارند. بزرگترین چالش در نگارش رمان درگیری با واقعیات اجتماعی است و این نه به خاطر ترس از انتقاد بیپرده از جنبههای منفی جامعه است، بلکه به خاطر احساسات شدید و عصبانیتی است که به سیاست اجازه میدهد ادبیات را سرکوب کند و یک رمان را به گزارشی از رویدادهای اجتماعی تبدیل کند. رماننویس به عنوان عضوی از جامعه، جایگاه و دیدگاه خود را دارد، اما زمانیکه قلم به دست میگیرد باید جایگاه انسانی خود را داشته باشد و براساس آن بنویسد. تنها در این شرایط است که ادبیات نه تنها در حوادث ریشه دارد، بلکه آنها را انتقال میدهد، نه تنها به سیاست اهمیت میدهد بلکه از سیاست هم مهمتر میشود. شاید چون بیشتر عمرم را در شرایط سخت سپری کردهام، فکر میکنم درک بهتری از زندگی دارم میدانم که شجاعت واقعی و محبت حقیقی چیست.
* میدانم که قلمرویی نامرئی در قلب و ذهن هرکس وجود دارد، محیطی که نمیتوان به سادگی آن را با ویژگیهایی چون درست و غلط یا خوب و بد توصیف کرد. و این همان قلمرویی است که یک نویسنده استعدادش را به رایگان آبیاری میکند.
* پرحرفی دربارهی آثارم باید آزاردهنده باشد، اما زندگی و کار من به طرز جدا ناشدنی به هم پیوند خوردهاند. بنابراین اگر من درباره کارهایم حرف نزنم، نمیدانم باید درباره چه صحبت کنم. امیدوارم مرا ببخشید.
* من داستانگویی مدرن بودم که پشت کارهای اولیهام پنهان شده بودم، اما با رمان «مرگ صندل»، من از سایهها بیرون آمدم. آثار ابتدایی من را میتوان مجموعهای از واگویهها دانست که هیچ خوانندهای نداشتند. اما با شروع این رمان خود را ایستاده در محلی عمومی تصور کردم که با شور دارم داستانم را برای جمعی از شنوندگان تعریف میکنم. دانشجوی سختکوش ادبیات داستانی مدرن غربی بودم و تمام گونههای روایی داستان را تجربه کردم، اما در آخر به سنتهای خود بازگشتم.
* انتشار خبر کسب جایزهی نوبل من بسیار بحث برانگیز شد. اول فکر کردم من هدف این جنجالها هستم، اما به مرور زمان متوجه شدم که هدف واقعی فردی است که هیچ ربطی به من ندارد. مثل کسی که نمایشی را در سالن تئاتر تماشا میکند، اجراهای اطرافم را به تماشا نشستم. برنده جایزه را دیدم که حلقههای گل به گردنش میآویزند و سنگ و خاک به سمتش پرتاب میکنند. میترسیدم که اهانتها او را از پا درآورد، اما او از میان حلقههای گل و سنگها با لبخندی ظاهر شد. آلودگیها را پاک کرد، با آرامش کناری ایستاد و به جمعیت گفت: برای یک نویسنده بهترین راه سخن گفتن، نوشتن است. میتوانید همه آنچه که نیاز دارم بگویم را در آثارم پیدا کنید. حرف را باد میبرد، اما واژههای نوشتاری هیچگاه محو نمیشوند. امیدوارم صبوری خواندن کتابهای مرا به دست آورید. نمیتوانم شما را به این کار مجبور کنم. حتی اگر این کار انجام دهید انتظار ندارم نظرتان درباره من عوض شود. تاکنون هیچ نویسندهای در جهان وجود نداشته که تمام خوانندگان دوستش داشته باشند، این بهویژه در زمانی مثل اکنون کامل صحت دارد.
* اگرچه ترجیح میدهم هیچ نگویم، اما کاری هست که در این موقعیت باید انجامش دهم. اجازه دهید بگویم: من یک قصهگو هستم. بنابراین قصد دارم چند داستان برایتان بگویم. سپس «مو یان» چینی پس از روایت سه داستان که یکی از آنها را از زبان پدر بزرگش شنیده بود دوباره تاکید کرد: من یک قصهگو هستم، داستانگویی برایم جایزه نوبل ادبیات را به ارمغان آورده است. از زمان کسب جایزه نوبل اتفاقات جالب زیادی برایم اتفاق افتاده که مرا متقاعد کرده حقیقت و عدالت هنوز زنده و پابرجاست. بنابراین در آینده نیز به روایت داستانهایم ادامه میدهم.
برگردان از مترجم ایسنا: مهری محمدی مقدم
انتهای پیام
نظرات