• شنبه / ۲۸ آبان ۱۳۹۰ / ۰۶:۴۶
  • دسته‌بندی: فرهنگ حماسه
  • کد خبر: 9008-17320
  • منبع : خبرگزاری دانشجویان ایران

روايت سرهنگ سيدكاظم فرتاش از شكست حصر سوسنگرد

روايت سرهنگ سيدكاظم فرتاش از شكست حصر سوسنگرد
عمليات آزادسازي سوسنگرد پس از فرمان حضرت امام خميني (ره) مبني بر اين‌که سوسنگرد تا فردا بايستي آزاد شود و تدبير و مديريت بي‌بديل مقام معظم رهبري که آن زمان عضو شوراي عالي دفاع بودند، انجام شد و با رشادت‌هاي شهيد چمران و پايمردي رزمندگان سپاه، ارتش و نيروهاي مردمي به پيروزي رسيد. سرويس فرهنگ و حماسه خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، در اين راستا مروري دارد بر خاطرات سرهنگ سيدكاظم فرتاش ازشكست حصر سوسنگرد. تازه انقلاب شده بود. انقلاب دنبال ارتشي‌هايي بود كه به امام و انقلاب وفادار باشند. بچه‌هاي نيروي هوايي به من اعتماد كرده بودند و من را احضار كردند تهران. جنگ شروع شد. من آمده بوديم در نيروي هوايي فعاليت كنيم. آن روزها جانشين حفاظت اطلاعات نيروي هوايي بودم. گفتند تيمسار شهبازي و سرهنگ سليمي شما را به آيت‌الله العظمي خامنه‌اي معرفي كرده‌اند و ايشان شما را خواسته‌اند. رفتم جنوب و خودم را به ايشان معرفي كردم. فرمودند آماده باش فردا بايد برويم سوسنگرد. 15 آبان بود. با هم رفتيم سوسنگرد. شهر و جاده شديداً زير آتش بود. صبح كه راه افتاديم بعد از نماز رسيديم سوسنگرد. رفتيم در مسجد تمام مردم و رزمنده‌ها را جمع كردند و گفتند ايشان از اين به بعد فرماندار نظامي سوسنگرد هستند. جاده، شهر را به دو قسمت شمالي و جنوبي تقسيم كرده و رودخانه نيسان هم شرق و غرب شهر را از هم جدا مي‌كند. يعني شهر به چهار بخش تقسيم شده بود. شمال شرقي را بچه‌هاي كرج گرفته بودند. در شمال غرب 200 نفر از بچه‌هاي مساجد تهران، جنوب‌شرقي شهر 130 نفر از بچه‌هاي كازرون و شيراز و جنوب غربي هم دست بچه‌هاي سپاه بود. من اين تقسيم‌بندي‌ها را كردم. يكي از بچه‌هاي جهاد خراسان هم آمد و گفت: من با لودر و بولدوزر آمده‌ام. گفتم بيا دور شهر را خاكريز بزن. تا 23 آبان كه شهر محاصره شد لودرها شبانه‌روز كار كردند و خاكريز زدند. سنگر ساختند، كانال زدند. توي شهر سنگر زدند. توي 8 روز خيلي زحمت كشيدند. در دهلاويه يك نيروي پوششي فرستاده بودم كه از عراق به ما خبر بدهند. اوايل حدود 20 نفر بودند اما كم كم به آنها اضافه شد و شدند 60 نفر. اسامي‌شان يادم نيست چون مدت زيادي براي آشنايي نداشتيم. همين‌ها سه مرتبه قبل از 23 آبان عراق را عقب زدند. عراق حس كرده بود از اين سمت نميتواند وارد شهر بشود. 22 آبان به من خبر دادند در جنوب كرخه كور پل زده و مي‌خواهد وارد شهر بشود. يعني از جنوب‌شرقي سوسنگرد. همان شب با تلفن به حضرت آيت‌الله العظمي خامنه‌اي اطلاع دادم. ايشان در ستاد عمليات جنگ‌هاي نامنظم در اهواز بودند. گفتند بيا اهواز ببينم چي شده. شب جلسه بود. سرهنگ قاسمي فرمانده لشكر92 زرهي اهواز، دكتر چمران از استانداري و خود مقام معظم رهبري در جلسه بودند. مسأله را كه شرح دادم سرهنگ قاسمي گفت خيالت از آنجا راحت باشد. من آنجا هوانيروز فرستاده‌ام همه‌شان را زده‌اند. گفتم لااقل چند قبضه توپ و ضدهوايي بدهيد. هواپيماهاي عراق خيلي نزديك پرواز مي‌كنند. مي‌توانيم بزنيم‌شان. گفتند فردا صبح به تو مي‌دهم. صبح 24 آبان 200 نفر رزمنده از مسجدهاي تهران آمده بودند تحويل من دادند و وقتي سراغ توپ و ضدهوايي را گرفتم، گفتند برو سوسنگرد برايت مي‌فرستم. ببينيد كسي كه فرمانده لشكر مي‌شود مسئوليت فوق‌العاده‌اي دارد. خيلي تصميم‌هاي حساسي مي‌گيرد. براي تك تك نيروها و تجهيزاتش برنامه دارد. من نمي‌خواهم بگويم ايشان يكدندگي كرد يا نخواست به من امكانات بدهد. آنقدر تجهيزات نداشت كه چندتاش را به من بدهد. براي همان تعدادي كه داشت هم برنامه داشت. من اين 200 نفر را سوار شش اتوبوس كردم و راه افتاديم سمت سوسنگرد. به ابوحميظه كه رسيديم سرگرد شقاقي با يك تفنگ 106 آمده بود. گفت كجا مي‌رويد؟ سوسنگرد محاصره شده. باورم نمي‌شد. 10 نفر از بچه‌ها را انتخاب كردم رفتيم جلو. به صد متري عراقي‌ها كه رسيدم ديدم بله، سوسنگرد محاصره شده و عراقي‌ها روي جاده مستقر شده‌اند. سريع نيروي هوايي آمد و بانپالم آنها را زد، اما زياد بودند. گردان 148 پياده لشكر 77 به فرماندهي سرگرد شقاقي در ابوحميظه بود. با بچه‌ها پياده راه افتاديم از شرق رفتيم سمت كرخه. در پناه ديواره كرخه رفتيم سمت شمال شرق شهر. آنجا بچه‌هاي كرج را گذاشته بودم. ديدم دارند تيراندازي مي‌كنند. گفتم نزنيد من فرتاشم. گفتند بيا. رحيم باوي از استانداري آمده بود كمك من. باوي گفت سرگرد بگذار من بروم. تا رفت تفنگش را انداخت و دستش را بالا برد. فهميدم بچه‌هاي كرج عقب رفته‌اند و اينها عراقي‌اند. باوي سريع خودش را انداخت روي خاكريز و گفت بزنيد، عراقي‌اند. در يك نصف روز آمده بودند شهر را محاصره كرده بودند. از سمت دهلاويه آمده بودند بچه‌ها را زير تانك‌هايشان له كرده بودند. با عراقيها كه درگير شديم حس كردم از پشت سر هم عراقي‌ها دارند رفت و آمد مي‌كنند. فهميدم اگر بمانيم قيچي مي‌شويم. دستور دادم عقب‌نشيني كنند. برگشتيم نزديك حميديه توي بيابان خوابيديم. تدارك ماندن توي راه نديده بوديم. غذا نداشتيم آب هم خيلي كم بود. 200 نفر آدم گرسنه و تشنه هر طوري بود شب را خوابيدند. هركسي توي جيبش يك تكه نان يا شكلات داشت با بقيه تقسيم مي‌كرد. من بين‌شان تنها بودم. از من تبعيت مي‌كردند اما چون ارتشي بودم خيلي به من اعتماد نداشتند. بعد در سوسنگرد كه من را ديدند و شناختند با من دوست شدند و هنوز هم با خيلي‌هاشان دوست هستم. با تلفن با سرهنگ اخوان كه معاونم بود در ارتباط بودم. اخوان از فرمانداري سينه‌خيز خودش را رساند به ژاندارمري. از آنجا اول به بني‌صدر تلفن مي‌كند. مي‌گويد سوسنگرد كليد خوزستان است. بني‌صدر به او اهميت نمي‌دهد. بعد به آقاي خامنه‌اي تلفن مي‌كند. ايشان مي‌گويند ما به كمك شما مي‌آييم. مطمئن باش. بعد به دكتر چمران تلفن مي‌زند. من كنار دكتر بودم كه تماس گرفت. گوشي را به من داد. گفتم من نيرو آوردم كه بيايم كمكت اما راه بسته است. مطمئن باش صبح به هر شكل شده مي‌آييم كمكت. صبح 25 آبان دكتر چمران با هليكوپتر آمد. گفت بايد با هم برويم داخل سوسنگرد. سلاح و مهمات برداشتيم و پرواز كرديم رفتيم روي سوسنگرد. خواستيم اول برويم توي استاديوم شهر بنشينيم. نمي‌شد. چند جاي ديگر هم امتحان كرديم نتوانستيم بنشينيم. دلم مي‌خواست برگردم شهر. بچه‌ها محاصره شده بودند. مي‌خواستم هرطور شده بروم كمكشان. ارتباط‌ مان با داخل شهر هم قطع شده بود. مي‌خواستم هر اتفاقي براي بچه‌ها مي‌افتد براي من هم بيفتد. برگشتيم. سرهنگ شهبازي فرمانده تيپ2 لشكر92 با نيروهايش آمده بود در حميديه. من و شهيد چمران با سرهنگ شهبازي رفتيم زير پل روي جاده سوسنگرد و با هم طرح عمليات فردا را نوشتيم. ما در همان پرواز، منطقه را شناسايي كرده بوديم. قرار شد صبح 26 آبان شهبازي بزند به جاده و كمر لشكر عراق را بشكند تا ارتباط شمال و جنوب عراقي‌ها قطع شود. همين طور هم شد. ما هم از سمت چپ تيپ مراقب بوديم تا عراقيها به آنها حمله نكنند. به 20 نفر از بچه‌هايي كه همراهم بودند آموزش پرتاب «موشك دراگون» داده بودم و گذاشتم‌شان سمت چپ جاده تا نزديك دشمن. دكتر چمران گفت بالاي سر نيروهايت بايست تا تيپ تأمين باشد. يك جيپ آهو داشتم. دور زدم و ديدم همه سر جايشان هستند. شهبازي ساعت 9:30 صبح خط را شكست. هركس هرچي داشت برداشت و سمت سوسنگرد دويد. من هم تحت تأثير اين اتفاق وارد شهر شدم و رفتم به مسجد رسيدم. اين اولين عمليات موفقيت‌آميز ايران بود. اهالي هم با يك تفنگ «برنو» راه افتاده بودند و گريه مي‌كردند، مي‌رفتند سمت سوسنگرد. شهيد معصومي هم داوطلب آمده بود. با 12 نفر همراه دكتر راه افتادند سمت شهر و در فاصله سه كيلومتري شهر شهيد چمران زخمي شد و معصومي شهيد شد. تيمسار فلاحي آمده بود و سراغ من را مي‌گرفت. قيافه‌ام را نديده بود. خودم را به او معرفي كردم. گفت خسته نباشيد. صورتم را بوسيد. گفت ما در آستانه تاريخ قرار گرفته‌ايم. خدا نكند روزي بگويند كوتاهي كرده‌ايم. وارد شهر كه شدم نيروها را سازمان دادم و اسلحه‌ها و تجهيزات غنيمتي را بين رزمنده‌ها تقسيم كردم. هفت روز داخل شهر مقاومت كرديم تا شهر آرام شد. هفت روز آفتاب را نديديم از بس كه دود و گرد و خاك بود. انرژيم تمام شده بود. سه نفر از دفتر شهيد مطهري آمدند و يك جلد قرآن برايم آوردند و قرآن را كه گرفتم انگار نيرويم تمام شد. غش كردم. به هوش كه آمدم دكتر چمران گفت بيا اهواز و شهر را به سپاه تحويل بده. من هم رفتم اهواز. انتهاي پيام
  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha