بهاعتقاد فتحالله بينياز، ادبيات دو دههي اخير نسبت به دهههاي قبل، مؤلفههاي شاخصتري دارد، درونكاوانهتر است و با ديدگاههاي جامعهي مدني سازگاري بيشتري دارد.
آفت تكنيكزدگي
اين داستاننويس و منتقد در گفتوگويي با بخش فرهنگ و ادب خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا) كه در محل اين خبرگزاري انجام شد، دربارهي ادبيات دو دههي اخير گفت: در داستانهاي دو دههي اخير، ديگر راوي داناي كل كمتر ديده ميشود، تكيه روي فرديت بيشتر شده است و زنانهنويسي نيز قويتر شده و نگاه زنانه در آثار زنان رشد كرده است. همچنين تكنيكها بسيار بهروزتر شدهاند. ضمن اينكه آفت تكنيكزدگي و اشباع تكنيك، خود جزو نقاط ضعف داستان امروز ما شدهاند. درحاليكه نويسندگان تكنيكگرا حتا در گذشته هم سعي ميكردند خيلي اسير تكنيك نشوند، كه بهرام صادقي، هرمز شهدادي يا حتا صادق چوبك اسير تكنيك نميشدند، و حتا هوشنگ گلشيري هم اينگونه نبود.
وي در اين زمينه با اشاره به «شازده احتجاب» هوشنگ گلشيري يادآور شد: «شازده احتجاب» داستان معطوف به مركز است. درحاليكه يك داستان پستمدرن، مركزگريز و قطعهقطعه است. اين اثر درواقع داستاني مدرنيستي است، كه در نوع خود موفق بوده است. اما اگر كسي ميتواند ثابت كند كه اين اثر، اثر پستمدرن است، نقد مستدلي دربارهي آن بنويسد.
كميت داستان چندبرابر شده است
بينياز داستانهاي دهههاي اخير را به لحاظ كمي، با داستانهاي قبل از سال 57، قابل مقايسه ندانست و تصريح كرد: در اين سالها، هم تعداد مجموعههاي داستان و هم رمانها زيادتر شده است. هرچند تعداد نفرات بهطور رسمي جايي اعلام نشده است، اما بعد از انقلاب نويسندگان زن 10برابر و نويسندگان مرد دوونيم برابر شدهاند. با وجود اينكه كميت تعيينكنندهي وضعيت كيفي و ساختار يك موضوع و موجوديت نيست، اما اين موضوع در اعتلاي داستان تأثير داشته است.
تكداستانهايي در سطح جهاني
وي در ادامه يادآور شد: دربارهي رمان و داستان كوتاه در برخي ابزار خردافزاري، رشد كيفي داشتهايم. در بعضي از رمانها هم شاهد اعتلا هستيم. اما تكداستان كوتاه ما به سطح جهاني رسيده است و بسياري از داستانهاي كوتاهمان در رديف داستانهاي كوتاه آمريكاي لاتين يا اروپا هستند. سطح بعضي از داستانهاي كوتاه بالاست، زيرا نويسندگان بر تكنيكها تسلط دارند، و بخصوص داستانهايي كه معناگرا هستند، خوانندگان را جذب ميكنند.
كار اصلي نويسندهي ما نويسندگي نيست
بينياز تصريح كرد: ما ميتوانستيم در ادبيات توانمندتر باشيم، ولي نشدهايم، كه در اين موضوع هزاران عامل دخيل است؛ از برشمردن عوامل سياسي، اجتماعي، فرهنگي گرفته، تا روزمرگيهاي زندگي، همه تأثير دارند. اين مشكلات دامنگير ادبيات ما شدهاند. نويسندهي ما كار اصلياش نويسندگي نيست. او براي گذراندن زندگي شغل ديگري دارد. ممكن است كارمند، حسابدار و...، و در بهترين حالت، روزنامهنگار باشد؛ پس ما نويسندهي حرفهيي خيلي كم داريم و اين ضربهي بزرگي به ادبياتمان ميزند.
وي نويسندگاني را كه در ژانرهاي ادبي موفق بوده و حرفي براي گفتن داشتهاند، نويسندگاني دانست كه حرفهيي كار كردهاند.
ترجمه نشدن؛ جهاني نشدن
خالق «ستيزهجوي دلتنگ» ترجمه نشدن آثارمان را در جهاني نشدن آنها مؤثر دانست و متذكر شد: ما اگر هم ترجمه ميكنيم، ترجمهها در مقياس بالايي نيستند. كشورهايي چون تركيه، چين و كره جنوبي آثارشان را در حد گستردهاي ترجمه كردهاند. آنها نهاديي را تأسيس كردهاند و منتقدان شاخص و برجستهاي دارند، كه كتابها را بدون مسائل حاشيهيي و صرفا بر اساس دانش، انتخاب ميكنند و به عدهاي مترجم ميدهند. بعد از ترجمه هم ويراستاري كه زبان مبداء را بهخوبي ميداند، آنرا ويرايش ميكند. در مرحله بعد نيز كتاب ارزان چاپ ميشود، و اينگونه است كه نويسندهاي مثل اورهان پاموك شناخته ميشود.
بينياز البته پروسهي ترجمه آثار را نيازمند سرمايهگذاري كلان ذكر كرد و افزود: ترجمهي آثار سرمايهگذاري كلاني ميخواهد. در ديگر كشورها متولي اين كار بيشتر دولتها هستند، اما در عين حال دخالتي نيز ندارند.
ترجمههاي موفق از ادبيات غيرجديمان بودهاند
اين منتقد ادبي ترجمههاي موفق را از ادبيات ما در خارج از كشور، ادبيات غيرجدي دانست و به ايسنا گفت: كتابهايي كه از ادبيات ما در خارج ترجمه شدهاند، بعضي موفق و بعضي ناموفق بودهاند. اما كارهاي موفق ما از ادبيات غيرجدي بوده و آثاري چون «بامداد خمار» فتانه حاج سيدجوادي و «چراغها را من خاموش ميكنم» زويا پيرزاد جزو ترجمههاي موفق و پرفروشمان بودهاند. اما ادبيات جدي ما در غرب چندان ترجمه نشده است، و دليل اين امر هم گنگنويسي نويسندگانمان ذكر ميشود.
گنگنويسي نويسندگان ما
وي با رد اين موضوع كه چون فرهنگ ما شناخته نشده و داستاننويسان ما در آثارشان به بومينويسي روي آوردهاند، پس آثارشان بعد از ترجمه خوانده نميشود، يادآور شد: مگر ما فرهنگ كلمبيا را ميشناسيم؛ پس چرا آثار آنها در دنيا خوانده ميشود؟! مسأله همان گنگنويسي نويسندگان ماست. بومينويسي را بهگونهاي ميتوان آورد كه در دل داستان بنشيند. مثلا در «سنگ صبور» صادق چوبك، كلمات بومي زيادي آورده شده، ولي اگر ترجمه هم شود، توي ذوق نميزند و يا ماريو بارگاس يوسا در «جنگ آخر زمان» يا «مرد قصهگو» در حدي آرايههاي بومي را بهكار ميبرد، كه خواننده با آنها ارتباط برقرار ميكند. منظور غربيها از گنگنويسي ما بومينويسيمان نيست. اتفاقا آنها از بومينويسي خوششان ميآيد.
نگارندهي «ملاقات با مسيح» معتقد است: داستاننويسان ما نامفهوم مينويسند و مدام بين حال و گذشته در نوساناند و اين موضوع، خواننده را خسته ميكند. آنها در داستانهايشان به اندازه كافي نشانه نميدهند و دال و مدلول عرضه نميكنند. هر متني بايد امكانات و الزامات مناسب با خود را پديد آورد، طوريكه خواننده درنهايت به چند تأويل مشخص برسد. مثلا وقتي داستان «روباه» ديويد هربرت لارنس را ميخوانيم، به چند تأويل ميرسيم و يا در داستان «پدرو پارامو»ي خوان رولفو تمام چيزها با قطعيت گفته نشده، اما با خواندن آن به چند تأويل ميشود رسيد و چيزي براي ما نگفته باقي نميماند.
او با بر شمردن مؤلفههاي داستان پستمدرن، ادامه داد: داستان پستمدرن مؤلفههاي زيادي دارد؛ بينامتنيت، قطعهقطعهشدگي، غيرمنطقي بودن، التقاط ، چندصدايي بودن، برخورد با كلانروايتها، مركززدايي، نبود شخصيتپردازي، ديالوگهاي اسكيزوفرنيگونه، با افراد با ساختار مناسبات و تاريخي برخورد كردن و...؛ اما آيا داستانهايي كه اينجا بهنام پستمدرن معروف شدهاند، اين مؤلفهها را دارا هستند؟ بهنظرم داستانهايي چون «فرانكولا» (پيام يزدانجو)، «من ببر نيستم پيچيده به بالاي خود تاكم» (محمدرضا صفدري)، «شب بهخير سلطان» (هادي تقيزاده) و «وقت تقصير» (محمدرضا كاتب) و... داستانهايي هستند كه نويسندگانشان خواستهاند پستمدرن بنويسند، اما اينطور درنيامده است.
ميخواهند بر اساس تئوري، پستمدرن بنويسند
وي همچنين تأكيد كرد: داستان پستمدرن بايد بهگونهاي باشد كه دركش خيلي سخت نباشد. مثلا در كتاب «نام من گل سرخ» اثر اومبرتو اكو، مؤلفههايي از پستمدرنيسم وجود دارد، ولي وقتي كتاب را به خانم خانهداري هم بدهيم، آنرا ميفهمد. اما اشكال كار بيشتر داستاننويسان ما كه ميخواهند پستمدرن بنويسند، اين است كه براساس تئوري ميخواهند اين كار را انجام دهند؛ درحاليكه بهتر است نويسنده قصهاش را داشته باشد و اجازه دهد قصه در ضمير ناخودآگاهش بستر خود را پيدا كند. اگر نويسندهاي بخواهد خودآگاه در قصه نقش داشته باشد، رودستنويسي خواهد بود. احساسم اين است كه اينجا نگذاشتهاند سيلان ضمير ناخودآگاه، داستان را پيش ببرد و قصه پشت اشباع تكنيك گم ميشود. درحاليكه شاخصترين نظريهپردازان پستمدرن دنيا ميگويند در داستان پستمدرن هر كاري كه دلتان خواست، ميتوانيد انجام دهيد، بهشرطي كه قصهاي براي روايت داشته باشيد، كه خواننده پاي آن بنشيند و ديگر اينكه به خواننده لذت دهد و پرسشبرانگيز باشد.
بهگفتهي خالق «افعيها خودكشي نميكنند»، داستاننويسان ما ميخواهند همهي مؤلفههاي داستان پستمدرن را با هم يكجا بياورند، و به اين دليل موفق نميشوند. اما در خارج از اينجا هم داستاننويسان ناموفق پستمدرن بودهاند و اين موضوع مختص ما نيست.
او در ادامهي صحبتهايش دربارهي نقد ادبي در ايران بحث كرد و يادآور شد: نقد اصولي چندين عرصه دارد؛ نخست اينكه بايد منتقد را مانند ساير رشتهها آموزش داد. ولي ما مگر در دانشگاههايمان رشتهي نقد ادبي داريم، يا اصلا ادبيات داستاني چقدر تدريس ميشود؟ جنبهي ديگر اين است كه براي نقد ارزش قايل شوند. مثلا كتابي كه در آمريكا منتشر ميشود، نه ماه دربارهاش مرور و نقد نوشته ميشود، و اين نشاندهنده اهميت نقد براي كتاب است. اما اينجا چاپ نقدها در روزنامهها با مشكل مواجه است و بسياري از روزنامهها نقدها را بهسختي چاپ ميكنند.
بينياز متذكر شد: نقد خارج از كشور ارزش بالايي دارد و منتقدان آنجا از بركت نقد، وضع مالي خوبي دارند و از اين راه زندگي ميكنند. اما اينجا نقد تنها دلخوشي براي منتقد است، كه مثلا مطلبش چاپ شود. اگر بخواهيم تمام منتقدان كشور را حساب كنيم، شمارشان از 40 نفر بيشتر نيست، كه هميشه 15 نفر از آنها بهدليل مشكلات چيزي نمينويسند.
نقد بايد محبانه باشد
او با بيان اينكه نقدهاي ما يا ستايشگر يا تهاجمياند، توضيح داد: بودلر اعتقاد داشت «در نقد همكاري هنري است». بهنظر من نقد بايد محبانه باشد. اگر اثري نقاط ضعفي دارد، همه را يكجا نگوييم، بلكه در يك نقد قسمتي از نقاط ضعف را بيان كنيم، و بقيه را براي ديگران بگذاريم؛ چرا كه ميدانيم تيراژ كتاب پايين است. اگر اثري را همان بار اول بكوبيم، تيراژ از حدي كه هست، پايينتر خواهد آمد.
مهم نبودن مخاطب، دروغ است
اين منتقد ادبي همچنين بيشتر نقدهايمان را شرح و تفسير داستان دانست؛ تا نقد مفهوم واقعي آنها.
نويسندهي مجموعهي داستان «تشييع جنازه يك زنده بهگور» اعتقاد دارد: كسي كه ميگويد در خلق اثر مخاطب را درنظر ندارم، به ما دروغ گفته و ما را فريب داده است، زيرا اگر نويسنده بهدنبال مخاطب نيست، چرا كتاب چاپ ميكند؟ كسي كه متني را مينويسد، ميخواهد به سمع و نظر ديگران برسد. هر انساني دوست دارد تشويق شود و شاهد موفقيت كارش باشد. چه آن كسي كه پردهدوز است، يا كسي كه نويسنده و موسيقيدان، منتظر انعكاس ثمرش است، و اين جزو لاينفك وجود انسان است. كسي كه مينويسد و به جامعه ميفرستد، ميخواهد مخاطب داشته باشد و مخاطب او را تحسين كند.
عوام بفهمند، خواص بپسندند
وي در عين حال اثر خوب را اثري ذكر كرد كه مخاطب عام آن را بفهمد و خواص آن را بپسندد، و كارهاي آنتوان چخوف، رمان «كوري» ژوزه ساراماگو، «سفر به انتهاي شب» فردينان سلين و... را جزو كارهايي دانست كه هيچ نخبهاي آنها را رد نميكند.
بينياز تصريح كرد: مخاطب نقش بسيار مهمي در خلق اثر دارد. ممكن است لحظهاي كه مطلب سرريز ميشود و همچنان روي كاغذ آورده ميشود، نويسنده به خواننده فكر نكند، ولي وقتي در حالت عادي قرار ميگيرد، تيراژ و خواننده براي نويسنده اهميت مييابد.
انتهاي پيام
نظرات