• دوشنبه / ۲۰ تیر ۱۳۸۴ / ۱۵:۲۷
  • دسته‌بندی: ادبیات و کتاب
  • کد خبر: 8404-06584

بخش ادب ايسنا با هوشنگ ابتهاج (سايه) ديدار كرد

بخش ادب ايسنا با هوشنگ ابتهاج (سايه) ديدار كرد
اعضاي بخش ادب خبرگزاري دانشجويان ايران با هوشنگ ابتهاج (هـ.ا. سايه) ديدار كردند. در اين ديدار صميمي كه در تهران انجام شد، خبرنگاران ايسنا با اين شاعر نامي معاصر، درباره‌ي وضعيت ادبيات فارسي در حال حاضر و چند دهه‌ي گذشته، به گفت‌وگو پرداختند. امير هوشنگ ابتهاج ـ شاعر معاصر ـ متخلص به ”هـ.ا. سايه” ششم اسفندماه سال 1306 در شهرستان رشت متولد شد. تحصيلات ابتدايي را در اين شهر سپري كرد و سپس به تهران آمد و دوره‌ي دبيرستان را در پايتخت گذرانيد. نخستين دفتر شعر خود را با نام “نخستين نغمه‌ها”، در دوران تحصيلات دبيرستاني و در سنين 19 - 18 سالگي منتشر ‌كرد، اين غزلسراي معاصر كه با سرودن شعرهاي عاشقانه فعاليت شعري خود را آغاز كرده بود، با انتشار كتاب “شبگير” كه حاصل سال‌هاي پر تب و تاب پيش از سال 1332 است، به شعر اجتماعي روي آورد. مجموعه شعرهاي چاپ شده‌ي او عبارتند از: ‌“نخستين نغمه‌ها” رشت سال 1325، ‌“سهراب” صفي‌عليشاه 1320، “شبگير” توس و زوار 1332، “زمين” نيل 1334، “چند برگ از يلدا” تهران 1334، ”يادگار خون سرو” توس 1360، ”سياه مشق”، مجموعه غزل‌ها، رباعي‌ها، مثنوي و دوبيتي و قطعه كه در سه شماره 1 ، 2 و 3 توسط انتشارات اميركبير، توس و كارنامه منتشر شد و مجموعه‌ي “آينه در آينه” ـ گزيده اشعار به انتخاب دكتر محمدرضا شفيعي كدكني ـ را هم نشر چشمه در سال 1369 منتشر كرد كه تا كنون به چاپ دهم رسيده است. سايه پس از اين آثار تاكنون مجموعه‌ي ديگري منتشر نكرده است. ”حافظ به سعي سايه” نيز از آثار پژوهشي اوست. وي در فاصله‌ي سال‌هاي 1356 - 1350 برنامه‌ي گل‌هاي تازه و گلچين هفته كه از راديو ايران پخش مي‌شد را سرپرستي مي‌كرد. او از شمار شاعراني است كه كم، اما خوب مي‌سرايند، ضمن آنكه علاوه بر شعر خوب، صفات برجسته‌اش، موافقان سرسختي برايش به‌وجود آورده است. اين شاعر معاصر چند سالي است كه در خارج از كشور مقيم است، ‌اما گه‌گاه به ايران رفت و آمد دارد. از شعرهاي مطرح اوست: « زبان نگاه » نشود فاش كسي آنچه ميان من و تست تا اشارات نظر نامه‌رسان من و تست گوش كن با لب خاموش سخن مي‌گويم پاسخم گو به نگاهي كه زبان من و تست روزگاري شد و كس مرد ره عشق نديد حاليا چشم جهاني نگران من و تست گرچه در خلوت راز دل ما كس نرسيد همه جا زمزمه‌ي عشق نهان من و تست گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ار نه اي بسا باغ و بهاران كه خزان من و تست اين همه قصه‌ي فردوس و تمناي بهشت گفت‌وگويي و خيالي ز جهان من و تست نقش ما گو ننگارند به ديباچه‌ي عقل هركجا نامه‌ي عشق است، نشان من و تست سايه زآتشكده‌ي ماست فروغ مه و مهر وه از اين آتش روشن كه به جان من و تست « ترانه » تا تو با مني زمانه با منست بخت و كام جاودانه با منست تو بهار دلكشي و من چو باغ شور و شوق صد جوانه با منست ياد دلنشينت اي اميد جان هر كجا روم روانه با منست ناز نوشخند صبح اگر توراست شور گريه‌ي شبانه با منست برگ عيش و جام و چنگ اگرچه نيست رقص و مستي و ترانه با منست گفتمش مراد من به خنده گفت لابد از تو و بهانه با منست گفتمش من آن سمند سركشم خنده زد كه تازيانه با من است هر كسش گرفته دامن نياز ناز چشمش اين ميانه با منست خواب نازت اي پري ز سر پريد شب خوشت كه شب‌فسانه با منست « احساس » بسترم صدف خالي يك تنهايي است. و تو چون مرواريد گردن‌آويز كسان دگري.... « زمين » زين پيش، شاعران ثناخوان، كه چشمشان در سعد و نحس طالع و سير ستاره بود، بس نكته‌هاي نغز و سخن‌هاي پرنگار گفتند در ستايش اين گنبد كبود اما، زمين كه بيشتر از هر چه در جهان شايسته‌ي ستايش و تكريم آدمي است، گمنام و ناشناخته و بي‌سپاس ماند. اي مادر، اي زمين! امروز، اين منم كه ستايشگر توام. از تست ريشه و رگ و خون و خروش من. فرزند حقگزار تو و شاكر توام. بس روزگار گشت و بهار و خزان گذشت تو ماندي و گشادگي بي‌كرانه‌ات. توفان نوح هم نتوانست شعله كشت از آتش گداخته‌ي جاودانه‌ات. هر پهلوان به خاك رسيدست گرده‌اش غير از تو، اي زمين كه درين صحنه‌ي ستيز ماندي به جاي خويش پيوسته زورمند و گرانسنگ و استوار. فرزند بد سگالي اگر چون حراميان بر حرمت تو تاخت، هرگز تهي نشد دلت از مهر مادري با جمله ناسپاسي فرزند بي‌شناخت. آري، زمين ستايش و تكريم را سزاست از اوست هر چه هست درين پهن‌بارگاه. پروردگان دامن و گهواره‌ي وي‌اند سهراب پهلوان و سليمان پادشاه. اي بس كه تازيانه‌ي خونين برق و باد پيچيده دردناك بر گرده‌ي زمين، اي بس كه سيل كف به لب آورده‌ي عبوس جوشيده سهمناك بر اين خاك سهمگين، زان گونه مرگبار كه پنداشتي، ‌دريغ ديگر زمين هميشه تهي مانده از حيات، اما، زمين هميشه همان‌گونه سخت‌پشت بيرون كشيده تن از زير هر بلا، و آغوش باز كرده به لبخند آفتاب زرين و پرسخاوت و سرسبز و دلگشا... بگذار چون زمين من بگذرانم اين شب توفان گرفته را، آنگه به نوشخند گهربار آفتاب پيش تو گسترم همه گنج نهفته را... « بهانه » اي عشق همه بهانه از تست من خامشم اين ترانه از تست آن بانگ بلند صبحگاهي وين زمزمه‌ي شبانه از تست من انده خويش را ندانم اين گريه‌ي بي‌بهانه از تست اي آتش جان پاكبازان در خرمن من زبانه از تست افسون‌شده‌ي تو را زبان نيست ور هست همه فسانه از تست كشتي مرا چه بيم دريا؟ توفان ز تو و كرانه از تست گر باده دهي وگر نه، غم نيست مست از تو، شرابخانه از تست مي را چه اثر به پيش چشمت؟ كاين مستي شادمانه از تست من مي‌گذرم خموش و گمنام آوازه‌ي جاودانه از تست چون سايه مرا ز خاك برگير كاينجا سر و آستانه از تست « در كوچه‌سار شب » درين سراي بي‌كس كسي به در نمي‌زند به دشت پرملال ما پرنده پر نمي‌زند يكي ز شب‌گرفتگان چراغ بر نمي‌كند كسي به كوچه‌سار شب در سحر نمي‌زند نشسته‌ام در انتظار اين غبار بي‌سوار دريغ كز شبي چنين سپيده سر نمي‌زند گذرگهي است پرستم كه اندر او به غير غم يكي صلاي آشنا به رهگذر نمي‌زند دل خراب من دگر خراب‌تر نمي‌شود كه خنجر غمت ازين خراب‌تر نمي‌زند! چه چشم پاسخ است ازين دريچه‌هاي بسته‌ات؟ برو كه هيچ كس ندا به گوش كر نمي‌زند! نه سايه دارم و نه بر، بيفكنندم و سزاست اگر نه بر درخت ‌تر كسي تبر نمي‌زند « بعد از نيما » با من بي‌كس تنها شده، يارا تو بمان همه رفتند ازين خانه، خدا را تو بمان من بي‌برگ خزان ديده، دگر رفتني‌ام تو همه بار و بري، تازه‌بهارا تو بمان داغ و درد است همه نقش و نگار دل من بنگر اين نقش به خون شسته، نگارا تو بمان زين بيابان گذري نيست سواران را، ليك دل ما خوش به فريبي است، غبارا تو بمان هر دم از حلقه‌ي عشاق، پريشاني رفت به سر زلف بتان، سلسله‌دارا تو بمان شهريارا تو بمان بر سر اين خيل يتيم پدرا، يارا، اندوهگسارا تو بمان! سايه در پاي تو چون موج چه خوش زار گريست كه سر سبز تو خوش باد، كنارا تو بمان « آينه در آينه » مژده بده، مژده بده، يار پسنديد مرا سايه‌ي او گشتم و او برد به خورشيد مرا جان دل و ديده منم، گريه‌ي خنديده منم يار پسنديده منم، يار پسنديد مرا كعبه منم، قبله منم، سوي من آريد نماز كان صنم قبله‌نما خم شد و بوسيد مرا پرتو ديدار خوشش تافته در ديده‌ي من آينه در آينه شد: ديدمش و ديد مرا آينه خورشيد شود پيش رخ روشن او تاب نظرخواه و ببين كاينه تابيد مرا گوهر گم بوده نگر تافته بر فرق فلك گوهري خوب نظر آمد و سنجيد مرا نور چو فواره زند بوسه بر اين باره زند رشك سليمان نگر و غيرت جمشيد مرا هر سحر از كاخ كرم چون كه فرو مي‌نگرم بانگ لك‌الحمد رسد از مه و ناهيد مرا چون سر زلفش نكشم سر ز هواي رخ او باش كه صد صبح دمد زين شب اميد مرا پرتو بي‌پيرهنم، جان رها كرده تنم تا نشوم سايه‌ي خود باز نبينيد مرا « بر آستان وفا » كجايي؟ اي كه دلم بي‌ تو در تب و تاب است چه بس خيال پريشان به چشم بي‌خواب است به ساكنان سلامت خبر كه خواهد برد كه باز كشتي ما در ميان غرقاب است ز چشم خويش گرفتم قياس كار جهان كه نقش مردم حق‌بين هميشه بر آب است به سينه سر محبت نهان كنيد كه باز هزار تير بلا در كمين ارباب است ببين در آينه‌داري ثبات سينه‌ي ما اگر چه با دل لرزان به سان سيماب است بر آستان وفا سر نهاده‌ايم و هنوز اگر اميد گشايش بود ازين باب است قدح ز هر كه گرفتم به‌جز خمار نداشت مريد ساقي خويشم كه باده‌اش ناب است مدار چشم اميد از چراغدار سپهر سياه‌گوشه‌ي زندان چه جاي مهتاب است زمانه كيفر بيداد سخت خواهد داد سزاي رستم بد روز مرگ سهراب است عقاب‌ها به هوا پر گشاده‌اند و دريغ كه اين نمايش پرواز نقش در قاب است در آرزوي تو آخر به باد خواهد رفت چنين كه جان پريشان سايه بي‌تاب است « مرگ ديگر » مرگ در هر حالتي تلخ است اما من دوست مي‌دارم كه چون از ره درآيد مرگ در شبي آرام چون شمعي شوم خاموش ليك مرگ ديگري هم هست دردناك، اما شگرف و سركش و مغرور مرگ مردان، ‌مرگ در ميدان با تپيدن‌هاي طبل و شيون شيپور با صفير تير و برق تشنه‌ي شمشير غرقه در خون پيكري افتاده در زير سم اسبان وه چه شيرين است رنج بردن پا فشردن در ره يك آرزو مردانه مردن وندر اميد بزرگ خويش با سرود زندگي بر لب جان سپردن آه،‌ اگر بايد زندگاني را به خون خويش رنگ آرزو بخشيد و به خون خويش نقش صورت دلخواه زد بر پرده‌ي اميد من به‌ جان و دل پذيرا مي‌شوم اين مرگ خونين را « سحرخيزان » چند اين شب و خاموشي؟ وقت است كه برخيزم وين آتش خندان را با صبح برانگيزم گر سوختم بايد، افروختنم بايد اي عشق بزن در من كز شعله نپرهيزم صد دشت شقايق چشم در خون دلم دارد تا خود به كجا آخر با خاك در آميزم چون كوه نشستم من با تاب و تب پنهان صد زلزله برخيزد آنگاه كه برخيزم برخيزم و بگشايم بند از دل پر آتش وآن سيل گدازان را از سينه فرو ريزم چون گريه گلو گيرد از ابر فرو بارم چون خشم رخ افروزد در صاعقه آويزم اي سايه! سحر خيزان دل‌واپس خورشيدند زندان شب يلدا بگشايم و بگريزم انتهاي پيام
  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha