• چهارشنبه / ۱۴ اسفند ۱۳۸۱ / ۱۵:۰۵
  • دسته‌بندی: فرهنگ عمومی
  • کد خبر: 8112-04207
  • منبع : مطبوعات

/با كاروان كربلا/ “معناي بلند يا اباعبدالله” ـ نادر بختياري « فوج فرشتگان خدا را جنون گرفت »

/با كاروان كربلا/
“معناي بلند يا اباعبدالله” ـ نادر بختياري
« فوج فرشتگان خدا را جنون گرفت »

“معناي بلند يا اباعبدالله”

بوي بهار مي‌وزد از دشت‌ها هنوز

مگريز لاله‌هاست به گلگشت‌ها هنوز

در دوردست‌ها زوزه‌كش تيرهاي مرگ

در اوج خون چكاچك شمشيرهاي مرگ

در خيمه‌ي امام خروشي نهفته بود

آن آخرين اميد به گهواره خفته بود

آن آخرين دلير كه عرق خدنگ داشت

شش ماهه - كودكي كه به سر شور جنگ داشت

طفلي كز او عنان نفس مي‌گسيخت مرگ

وزپيشگاه غيرت او مي‌گريخت مرگ

شش ماهه - كودكي كه تپش سوز صحنه بود

قنداقه پيچ، ليك چو تيغ برهنه بود

شش ماهه - كودكي كه در او گريه ره نداشت

فرزند عشق بود و به جز اين گنه نداشت

“هل من معين“ چو از جگر پاره شد بلند

لبيك آن دلير ز گهواره شد بلند

آنگاه چاك سينه كش خيمه باز شد

سرتا به پاي آينه غرق نياز شد

برداشت طفل تشنه لبش را و خون گريست

از ريگ و از ستاره و از گل فزون گريست

تر كرد آن لبان ننوشيده شير را

بوسيد آن گلوي مهياي تير را

وقتي كه طفل در بغل آمد به عرصه‌گاه

چون ابر، چتر زد به سردشت، دود آه

آندم كمان خود به سرشانه بند كرد

خورشيد را فراز دو دستش بلند كرد

كاي قوم، رحم اگر به من و ما نمي‌كنيد

بر عشق، آب را هم اگر وا نمي‌كنيد

رحم آوريد طفل زبان بسته مرا

شش ماهه - غنچه بسته دلخسته‌ي مرا

ياللعجب كه هيچ نبودش هراس مرگ

وقتي كه ديد حرمله را در لباس مرگ

چون عشق با كمان ستم روبرو نشست

تير سه شاخه‌اي به گلويش فرونشست

از جاي تير خون فوران كرد و موج زد

آن رود سرخ، سيل شد و سر به اوج زد

زد بال و پر كبوتر مجروح كربلا

گويي كه پر كشيد ز تن روح كربلا

آندم امام (ع) تير ز حلقش برون كشيد

دستي به ناز كاكل آن غرق خون كشيد

بوسيد باز، آن گلوي پاره‌ پاره را

پاشيد تا خدا، گل و خون ستاره را

آن سان كه سقف عرش ز گل رنگ خون گرفت

فوج فرشتگان خدا را جنون گرفت

اصغر پرنده‌اي كه پر و بال، وا نكرد

بر هستي، آه، ديده‌ي اقبال وانكرد

اصغر، كبوتر حرم و ياكريم عشق

اصغر، شكوه پرپر گل در نسيم عشق

اين قفل راز اسم پدر را، كليد، تو

يا ايها‌الشهيد، تو، و‌ابن‌الشهيد تو

اي بي ‌سنان و تيغ و سپر كشته! الوداع

وي پيش چشم‌هاي پدر كشته! الوداع

يكبار ديگر العطشم شعله‌ور شدست

چشمانم از تراوش اندوه تر شدست

يكبار ديگر آمده‌ام ياد او كنم

افلاك را ز شيون خود زير و رو كنم

اي ذوالفقار در تف خون خفته! اي حسين (ع)!

اي حيدر دوباره برآشفته! اي حسين (ع)!

مظلومي از درون تو مي‌خواندم به خويش

“هل من معين“ خون تو مي‌خوانم به خويش

من، اين من هميشه مسافر به سوي تو

من، آنكه مانده بر دل او آرزوي تو

من، كز غم تو هيات مجنون گرفته‌ام

شش‌گوشه - مرقدي‌ست دل خون گرفته‌ام

ظهري غريب بود و به صحرا شدم خموش

“باريده بود عشق” بر ادراك خاك، دوش

از دور چند خيمه هويدا در التهاب

وآنسوي‌تر سوار سپاهي كه در سراب

نزديك‌تر كه آمدم آهم زبانه زد

آهي كه چرخ خورد و مرا تازيانه زد

دانستم آنكه دير، بسي دير كرده‌ام

اينبار نيز تكيه به تقدير كرده‌ام

ديدم كه ذوالجناح چو كوه ايستاده است

آنسو زني در اوج شكوه ايستاده است

ديدم زمان، زمان وداعي‌ست ديدني

در چشم او زاشك، سماعي است ديدني

ديدم كه عشق، تيغ دودم برگرفته است

ديدم حسين (ع) هيئت حيدر گرفته است

لال تحير، آينه‌سان، شب نداشتم

مي‌خواستم بتازم و مركب نداشتم

مي‌خواستم به خلسه‌ي خون آشنا شوم

هفتاد و سومين سر از تن جدا شوم

در آن ميان حدوث و قدم، مست عشق بود

آري لگام مرگ و ستم دست عشق بود

وقتي كه تاخت تشنه به سوي معاد خون

برخاست از مهابت او گردباد خون

هر سو گريختند شغالان و روبهان

پنهان شدند در پس خود خيل گمرهان

آندم امام (ع) در تف امن يجيب ماند

دم در كشيد واشد و خود را غريب خواند

در چارسوي عرصه خون راند و گريه كرد

بر هر شهيد فاتحه‌اي خواند و گريه كرد

آنگاه عرصه بر نفس او سپند شد

بانگ “فياسيوف خذيني“ بلند شد

آنوقت لجه لجه خون مباح را

مهميز كوفت، هيمنه‌ي ذوالجناح را

پيچيد شور حيدر كرار در سرش

آتش گرفت نعره‌ي الله اكبرش

يكباره تاختند بر او تيغ‌هاي مرگ

آهن گداختند در او تيغ‌هاي مرگ

غافل كه غيرتش ازلي بود در جهان

غافل كه او حلول علي (ع) بود در جهان

آنگونه كشتشان كه رمق در تنش نماند

جز تير و زخم بر بدن روشنش نماند

اين لحظه، آن لحظه‌ي مرگ دوباره بود

هر چند ظهر، وقت غروب ستاره بود

اسلام كفر، تن به مجوس و مجوسه زد

ديدم كه تيغ بر رگ خورشيد بوسه زد

روحي بلند همچو ملائك خروج كرد

روحي كه بال و پر زد و قصد عروج كرد

آن روح، در طواف به گرد امام شد

و آن حج ناتمام بدينسان تمام شد

اي قفل راز اسم پدر را كليد، تو

يا ايهاالشهيد تو، وابن الشهيد تو

روسوي خيمه‌ها ز دل دشت بي‌بهار

اسبي عنان گسيخته، برگشت بي‌سوار

ديدم ميان عرصه در آن تيغ آفتاب

معجز فروكشيده زني همچون آفتاب

بالا بلند، پرپر گل، برگ برگ عشق

همچون شبان كوفه سيه پوش مرگ عشق

يك زن كه سخت، هيات مردان مرد داشت

بعد از حسين (ع) يك دل توفان نورد داشت

تا ديده غرق خون بدن چاك چاك شاه

افكند خويش را ته گودال قتلگاه

خورشيد ديده‌اي كه شود محو ماهتاب؟

مهتاب ديده‌اي كه بپيچد بر آفتاب؟

در بطن خون و خاك، دو تنها تو ديده‌اي؟

در گودي مغاك، دو دريا تو ديده‌اي؟

زنها مگر كه خاك به دامان نمي‌كنند؟

يا آنكه موي خويش پريشان نمي‌كنند؟

پس از چه زينب آن همه ستوار مانده بود؟

در ملتغاي تيغ، علي (ع) وار مانده بود؟

از عشق و زخم، ملغمه‌ي جان او چكيد

دل، پاره پاره از سر مژگان او چكيد

آتش زدند خيمه به خيمه بهار را

تا بگسلند قامت آن سوگوار را

غافل كه غيرتش ازلي بود در جهان

غافل كه او حلول علي (ع) بود در جهان

بس پشته ساختند ز پير و جوان عشق

با اسب تاختند بر آن كشتگان عشق

نادر بختياري

انتهاي پيام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha