به گزارش ایسنا، در روایتی میخوانیم: عملیات کربلای ۴ باید در ساعت ۲۲:۳۰ مورخه ۱۳۶۵/۱۰/۳ آغاز میشد. به همین خطر غواصهای خودی ساعاتی قبل به سمت خط دشمن حرکت کردند.
ظاهراً عملیات آنطور که بایدوشاید در کنترل فرماندهان قرار نگرفت و یگانها با توجه به نوع وضعیت و هوشیاری و عکسالعمل دشمن بهمحض رسیدن به ساحل، درگیر شدند و نیروهای عملکننده فقط توانستند در برخی از جزایر عراق نفوذ و در بعضی مناطق نیز بهصورت موضعی رخنه کنند.
در مقابل نیروهای دشمن با پرتاب پیدرپی منور و اجرای بمباران شدید در خط مقدم طرفین و کنار نهر عرایض (عقبه برخی از یگانها) و همچنین اجرای آتش مؤثر روی رودخانه اروند، عملاً سازمان غواصها و نیز نیروهای موج دوم و سوم را به هم زد.بهطوریکه نیروهای یگانهای مجاور بعضاً پراکندهشده و اغلب نمیتوانستند روی هدف عمل کنند.
یکی از مناطق حساس عملیات، جزیره امالرصاص و بوارین بود که بهرغم تلاش بسیاری که برای تصرف آن انجام شد، به خاطر هوشیاری دشمن، امکان ادامه درگیری از میان رفت.
دشمن با شلیک پرحجم تیربار روی آب، از عبور نیروها از تنگه امالرصاص -بوارین جلوگیری کرد. به خاطر حساسیتی که دشمن نسبت به امالرصاص داشت، در پدافند آن از ۹ رده مانع طبیعی و مصنوعی بهره میبرد، بهگونهای که هرگاه از هر خط عقب رانده میشد، در خط بعدی که نسبت به خط قبلی اشراف و تسلط داشت، مقاومت میکرد.
در این حال، با توجه به هوشیاری دشمن، امکان ادامه عملیات میسر نبود؛ لذا بهمنظور جلوگیری از تلفات بیشتر نیروها و حفظ قوا و طراحی مجدد عملیات آتی، از ادامه نبرد اجتناب شد.
روایت آزاده دفاع مقدس؛ غلامرضا علیزاده
غلامرضا علیزاده از آزادگان و رزمندگان دفاع مقدس که در جنگ تحمیلی بهعنوان یکی از غواصان گردان یونس لشکر امام حسین (ع) خدمت میکرده و اتفاقاً در همین عملیات کربلای ۴ به اسارت دشمن بعثی درآمده است، در کتاب خاطراتش؛ فرار از خود به بیان خاطرات خود از این عملیات پرداخته که به مناسبت سالروز عملیات در دو بخش منتشر میشود:
منطقه عملیاتی موردنظر بین ابوالخصیب (نام نهر و شهری در جنوب بصره عراق) و شلمچه قرار داشت و مرکز آن نخلستانهای اطراف اروندرود، حدفاصل جزیره بلجانیه تا بصره با عرض ۴ تا ۵ کیلومتر و طول حدود پانزده کیلومتر در نظر گرفتهشده بود.
فرصتی پیش آمد و در مخیلهام عملیات کربلای ۳ را مرور میکردم و خیلی دلم میخواست این بار هم مثل آن عملیات، نقش مؤثر و چشمگیری داشته باشم و انگار خدا نگاهی به دلم کرد، چون از پیش بچهها که میآمدم، مرتضی شاهچراغی مرا صدا کرد و گفت علیزاده! کجایی دارم دنبالت میگردم.
گفتم خدمت شماییم. فرمایشی داری بفرما. گفت: خیلی سریع برو و چهارده، پانزده نفر مجرد و زبروزرنگ مثل خودت را از گردان انتخاب و مشخص کن و بیا!
سریع آمدم و پانزده نفر از بچههای زبروزرنگ و زبل و با تجربه را انتخاب کردم. بعد شاهچراغی گفت: بوی آن میآید که انگار دشمن متوجه شده که ما از این منطقه، قصد انجام عملیات داریم و فرماندهان لشکر ما به این نتیجه رسیدهاند که اگر به این عملیات برویم، تلفات زیادی خواهیم داد.
به همین دلیل به حاج حسین خرازی پیشنهادشده که یک گروه پانزدهنفری را بهعنوان پیشتاز بفرستیم که وضع را بررسی کنند. اگر اوضاع مناسب بود، بیسیم میزنند و بقیه یگانها هم میروند. در غیر این صورت نمیرویم و تلفاتش کمتر و در حد همین ۱۵ نفر خواهد بود و سایر نیروهای لشکر در دام نمیافتند و از بروز فاجعهای بزرگتر جلوگیری میشود.
هر طوری بود ۱۵ نفر را انتخاب و جدا کردم. در همین حین هواپیماهای عراقی آمدند و آنجا را بمباران کردند. همه دویدند و به سنگرها رفتند. من بیرون ایستاده بودم. بچههای لشکر ۲۵ کربلا، کنار ما درون کانالها بودند. جنگنده عراقی کالیبر را در بین آنها گرفت و رفت.
گفتم: یا ابالفضل (ع) و برای کمک به مجروحان رفتم. آمبولانسها سریع آمدند و اینها را به بیمارستانهای صحرایی نزدیک بردند. فکر کنم آن روز سی، چهل نفر در آن کانالها شهید و حدود شصت، هفتاد نفر مجروح شدند.
همان شب قرار بود عملیات بشود و آنها بخشی از نیروهایشان را از دست دادند و اوضاعشان قدری دگرگون شد. فرماندهشان هم مرتضی قربانی بود.
بعد بهاتفاق آقای شاهچراغی پیش حاج احمد موسوی رفتیم. حاج احمد گفت: شما باید بهعنوان پیشتاز جلو بروید و مأموریتتان برگشت ندارد. یا اسیر یا شهید میشوید. این گروه پیشتاز وظیفهاش این است که راه را باز و پاکسازی کند و سنگرهای کمین و نگهبانها را از سر راه بردارد تا کسی روی بچهها دید نداشته باشد و نیروهای عملکننده با آزادی بیشتری حرکت کنند. شما هم برادر علیزاده! مسئول این گروه هستید...
جالب بود که همه مشتاق بودند و میخواستند جلو بروند و پیشتاز باشند و دوست داشتند که عضو این گروه بشوند. از این گروه پیشتاز پانزده نفره، با خودم ۱۳ نفر نیروی عادی، یک تخریبچی و یک بیسیمچی بودند. تخریبچی یاسینی و بیسیمچی ما مهرداد عزیز اللهی بود.
همه روحیه شهادتطلبی داشتند و همه عاشق این بودند که از اینکارهای مهیج و ویژه بکنند و کسی نداشتیم که از زیر چنین کار خطرناکی در برود.
این ۱۵ نفر از شدت خوشحالی در پوست خودشان جایشان نبود و هرکسی میگفت: خدا توفیق داده است که من هم جزو اینها باشم. بعد همدیگر را در آغوش گرفتیم و از هم حلالیت طلبیدیم و قول و قرارهای دنیا و آخرتمان را گذاشتیم.
چون برگزیدهشده بودیم و همه نگاه و امید ویژهای به حاصل کار ما بسته بودند، بار سنگینی بر دوش خود احساس میکردیم و گریهمان گرفته بود.
ساعت هشت شب شد و هوا تاریک و فوقالعاده سرد بود. آن لحظه یک نم باران هم میآمد. منطقه روشن بود و عراقیها مرتب و پیدرپی منور میزدند. ما در گرما و سرما آموزشدیده بودیم و همه ما آمادگیاش را داشتیم. ولی شاید قدری استرس عملیات هم ما را گرفته بود و سرما را بیشتر حس میکردیم.
آرامآرام لب آب رسیدیم. وارد آب شدیم. آنهم با ماسکها و اسنور کلرهایی که داشتیم و تقریباً یک وجب از آب بیرون بود. یعنی سر نیروهای ما پایین بود و حرکت میکردند ما طوری تمرین کرده بودیم که اگر مثلاً یک نفر روبروی ما در خشکی میایستاد، یک اسنورکلر میدید و فکر میکرد یک نفر در حال آمدن یا رفتن است.
البته در اروند بعضی وقتها تعادل به هم میخورد. سرم را گاهگداری از آب بالا میآوردم تا ببینم کجاییم؟ یک موج کوچک آب تکان میخورد و منورهایی را که شلیک میشد، با نور قرمز یا سبز و یا آبی روی آب میدیدم. برای من صحنه جالبی بود و این کارها را خیلی دوست داشتم.
ما در مسیر در حال رفت بودیم و کمکم به صد متری دو جزیره ماهی و امالرصاص رسیدیم. من دیگر سرم را از آب بیرون آورده بودم. عراقیها یک فانوس دریایی و دکل در این جزیره و یکی هم در آن جزیره زده بودند.
نگهبانشان داشت آن بالا سیگار میکشید و یک رادیو هم به گوشش چسبانده بود و ترانه عربی گوش میکرد. آنقدر نزدیک بودیم که صدای رادیوی او را میشنیدیم. ما باید از فاصله بین این دو دکل رد میشدیم. فقط صدای قورباغهها و جیرجیرک و موجهای کوتاه آب به ساحل و نیزارها شنیده میشد.
دلم میخواست حتماً به هدفمان برسیم و کارمان را به نحو احسن انجام بدهیم. سر اسلحهام را به بالاگرفته بودم و به بچهها گفتم: هرلحظه ممکن است نگهبانهای مستقر در دکلها ما را ببینند و از آن بالا شلیک کنند. اگر این اتفاق افتاد از پایین آنها را میزنیم و فرصت عکسالعمل بیشتر را از آنها میگیریم.
این نکات را در توجیه عملیات به ما گفته و تأکید کرده بودند که دشمن بیبروبرگرد و حتماً شما را در آب میبیند و یک درصد احتمال دارد که موفق شوید و به آنطرف برسید. اگر دشمن شروع به تیراندازی کرد و آتش ریخت، شما هم به آنها تیراندازی کنید و درگیر شوید، بعد هم ما سایر نیروها را میفرستیم.
از توی آب به افراد مستقر در دکل نگاه میکردم و با خودم میگفتم یا ابالفضل (ع)! الآن است که بزند و درگیری شروع بشود. این کار هم طوری نبود که بشود از زیرش دررفت و بگویی بهجایی لطمه نمیخورد.
قضیه بسیار حساس و بین مرگ و زندگی خودت و دوستان و همرزمانت بود و شوخی و سهلانگاری و مسئولیتناپذیری برنمیداشت. دیگر آن لحظه ترس و این چیزها معنا نداشت. من فقط به هدفمان فکر میکردم و میگفتم: خدایا! خودت کمک کن که من این کاری را که قرار است انجام بدهم، به نحو احسن بهجای مطلوبی برسانم.
دیدم یکی دو بار نگهبان عراقی روی آب را نگاه کرد و ما هم پایین پایش داشتیم رد میشدیم. دوساعتی از آمدن ما در آب میگذشت. الحمدالله مشکلی پیش نیامده بود و دشمن ما را ندید و ما به جزیره بلجانیه و نزدیک سیمخاردارها و موانع خورشیدی رسیدیم.
منبع:
فضلالله صابری، رضا اعظمیان جری، فرار از خود، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، حوزه هنری استان اصفهان، تهران ۱۴۰۱، صص ۲۲۳، ۲۲۴، ۲۲۵، ۲۲۶، ۲۲۷، ۲۲۸، ۲۲۹، ۲۳۰، ۲۳۱، ۲۳۲، ۲۳۳
انتهای پیام
نظرات