• دوشنبه / ۲۲ مرداد ۱۴۰۳ / ۰۷:۵۲
  • دسته‌بندی: فرهنگ حماسه
  • کد خبر: 1403052214513
  • خبرنگار : 71451

یک اتفاق خاص در عملیات «نصر۷»

یک اتفاق خاص در عملیات «نصر۷»

بعد از خنثی شدن مین‌ها، به همراه بچه‌های گردان امام حسین (ع) وارد کانال شدیم. در همان لحظات بود که عراقی‌ها متوجه حضور ما شدند و درگیری شروع شد. مقاومت داخل کانال و سنگرهای دفاعی اولیه فوق‌العاده بود. عراقی‌ها حدود هفت سال در این زمین‌ها مستقر بودند و به‌خوبی تمام نقاط آن را می‌شناختند.

به گزارش ایسنا، در تابستان ۱۳۶۶ که همزمان با درگیری‌های محدود ایران و آمریکا در خلیج‌فارس بود، نیروی زمینی سپاه در دو جبهه جنوبی و شمالی حضور فعال داشت. طی این مدت، نبردهای نصر ۳، نصر ۵ و نصر ۷ در جبهه شمالی به اجرا درآمد.

استقرار نیروهای دشمن روی ارتفاعات مرزی منطقه سردشت که بر مواضع خودی سرکوب بود، علاوه بر ایجاد مشکل در استقرار نیروهای خودی، تردد عناصر ضدانقلاب را نیز تسهیل می‌کرد.

برای رفع تسلط دشمن بر این منطقه، عملیات نصر ۷ با فرماندهی سپاه پاسداران در تاریخ ۱۴ مرداد ۱۳۶۶ به مدت ۹ روز انجام شد. نیروهای خودی در این عملیات، در دو مرحله موفق شدند؛ ارتفاع مهم دوپازا و بخشی از ارتفاع بلفت را تصرف کنند.

به‌این‌ترتیب، ضمن افزایش حضور نیروهای خودی در منطقه سلیمانیه عراق، دید و تیر دشمن از منطقه عمومی سردشت نیز قطع شد.

سردار منصور عزتی؛ فرمانده تیپ یکم لشکر ۳۱ عاشورا در دوران دفاع مقدس روایت می‌کند:« در تاریخ چهاردهم مرداد سال ۱۳۶۶، عملیات نصر ۷ آغاز شد. ارتفاعات دوپازا و بلفت برای این عملیات انتخاب شدند.

با آقای ناصر صفر زاده که در آن زمان فرمانده سپاه سردشت بود، هماهنگی‌های لازم را انجام دادیم. اولین جایی که رفتیم، روستای بیوران بود. موقعیت این روستا طوری بود که از آنجا به ارتفاعات بلفت و دوپازا مسلط بودیم. پایگاهی از سپاه آنجا تحویل گرفتیم و بچه‌های اطلاعات را در آن مستقر کردیم.

در آن زمان آقای کریم فتحی مسئول بچه‌های اطلاعات بود. بعد هم سایر بچه‌ها را مستقر کردیم. هم‌زمان آقای کوثری به همراه لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص)، وارد منطقه شدند. با آن‌ها هماهنگ شدیم.

قرار شد ما، یعنی لشکر ۳۱ عاشورا از سمت راست و لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) از سمت چپ وارد عملیات شویم. محدوده عملیاتی ما ارتفاعات بلفت و بخش عمده‌ای از ارتفاعات دوپازا بود.

طرح‌ریزی عملیات به این صورت انجام شد که گردان حضرت امیر المومنین (ع) در سمت بلفت، گردان علی اصغر (ع) در وسط و گردان امام حسین (ع) در سمت چپ ارتفاعات دوپازا مستقر شدند.

در دامنه ارتفاعات بلفت جاده‌ای بود که به سمت سد دوکان می‌رفت. در شناسایی‌هایی که انجام شد، متوجه شدیم که عراقی‌ها در این منطقه سنگر دفاعی ندارند. همچنین، به دلیل شیبی که این منطقه داشت، آنجا را مین‌گذاری نکرده بودند. یکی از این محورها را در این نقطه قراردادیم. به عباس محمدی گفتم: عباس، تو ازاینجا برو!

قرار شد تیم عباس منطقه را شناسایی کنند و در جایی که عراقی‌ها انتظارش را ندارند، از پشت سنگرهای عراقی‌ها بزنند و بیایند بالا. یک گردان هم قرار بود از آن نقطه بگذرد. خیلی روی این طرح کار کردیم و دیدیم که واقعاً موقعیت ممتازی است و مسیر بسیار خوبی بود. بچه‌های ما می‌توانستند با ورود به سنگرهای اجتماعی عراقی‌ها، آن‌ها را غافلگیر کنند.

بقیه کارها هم به‌سرعت انجام شد و مسیر حرکت سایر گردان‌ها را نیز مشخص کردیم. هم‌زمان بچه‌های تخریب هم وارد منطقه شدند. به دلیل میدان‌های مین وسیعی که در محورها وجود داشت، حضور بچه‌های تخریب در این عملیات بسیار ضروری بود. عراقی‌ها حدفاصل بین ارتفاعات دوپازا و بلفت را به‌شدت مین‌گذاری کرده بودند.

بخشی از مسیر را با بچه‌های لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) رفتیم. بعد، آن‌ها از ما جدا شدند و به ضلع جنوبی ارتفاعات دوپازا رفتند. من و آقای یاسر زیرک، به همراه گردانش، به‌طرف منطقه عملیاتی می‌رفتیم. در طول مسیر به یک میدان مین برخوردیم. بچه‌های تخریب سعی کردند با خنثی کردن مین‌ها مسیر را برای بچه‌ها باز کنند. خوشبختانه عراقی‌ها متوجه حضور ما در آن منطقه نشدند.

قرار شد آقای بنی‌هاشمی به همراه گروهانش از پشت سر به سنگرهای اجتماعی عراقی‌ها حمله کنند. آنجا محل استراحت و نگهداری اسلحه و مهمات آن‌ها بود. به این محور خیلی امید داشتیم و می‌دانستیم که می‌توانند بیشترین کار را انجام دهند. ما هم قرار بود مستقیماً با عراقی‌ها درگیر شویم و عملیات را کامل کنیم.

بعد از خنثی شدن مین‌ها، به همراه بچه‌های گردان امام حسین (ع) وارد کانال شدیم. در همان لحظات بود که عراقی‌ها متوجه حضور ما شدند و درگیری شروع شد. مقاومت داخل کانال و سنگرهای دفاعی اولیه فوق‌العاده بود. عراقی‌ها حدود هفت سال در این زمین‌ها مستقر بودند و به‌خوبی تمام نقاط آن را می‌شناختند. منور زدند و همه‌جا روشن شد و بلافاصله آتش توپخانه را شروع کردند. به همراهانم گفتم: سریع وارد بشین و برین بالا.

ایثار و از خودگذشتگی تخریب‌چی مجروح

در طول مسیر متوجه شدیم که میدان مین هنوز به‌طور کامل پاک‌سازی نشده است. به همراه بچه‌ها با احتیاط وارد میدان مین شدیم. یکی از بچه‌های تخریب آنجا بود. هنگام خنثی شدن مین مجروح شده بود. این جوان با وجود مجروحیتش، همراه ما آمد و هنگام بالا رفتن از مسیر به بچه‌ها نشان می‌داد که از کدام مسیر بیایند تا روی مین‌ها نروند.

در ساعات اولیه این عملیات، توانستیم حدود ص۱۵۰ متر از کانال را بگیریم. از طریق بی‌سیم با فرمانده گردان‌ها تماس گرفتم. گردان تحت مسئولیت آقای اصانلو در ارتفاعات بلفت با عراقی‌ها درگیر شده بودند. از آقای بنی‌هاشمی و گروهانش خبری نداشتم.

اتفاق ناگوار

انتظار داشتیم مقاومت عراقی‌ها در دوپازا با اقدامات گروهان‌ها بشکند. بعدها فهمیدیم گروهان آقای بنی‌هاشمی به‌خوبی از موانع عبور می‌کنند. در آنجا منتظر می‌مانند تا درگیری در سمت مقابلشان شروع شود و بعد، آن‌ها وارد عمل شوند.

در این فاصله یک اتفاق بد در آنجا می‌افتد و آن‌هم اینکه آقای بنی‌هاشمی به‌تنهایی کمی جلوتر می‌رود تا وضعیت دوپازا را بررسی کند. موقع برگشتن یکی از بچه‌ها، آقای بنی‌هاشمی را با عراقی‌ها اشتباه می‌گیرد و او را به رگبار می‌بندد. متأسفانه آقای بنی‌هاشمی در آنجا به شهادت رسید.

بچه‌ها تلاش کردند عملیات را ادامه دهند؛ اما چون در نبود فرماندهشان انسجام لازم را نداشتند، موفق نشدند کاری از پیش ببرند. با اتفاقی که افتاد، درجایی که ما انتظار داشتیم بیشترین کمک را دریافت کنیم، کمک چندانی صورت نگرفت.

تقریباً هوا داشت روشن می‌شد که آخرین مقاومت عراقی‌ها در هم شکست. در این درگیری، تعدادی از عراقی‌ها کشته شدند و تعدادی هم فرار کردند. به‌این‌ترتیب ما ارتفاعات دوپازا را گرفتیم. شادی مردم آن منطقه به‌قدری بود که شروع به قربانی و نذر و نیاز کرده بودند. مردم منطقه سردشت، ارتفاعات دوپازا را همیشه به‌عنوان غولی در بالای سرشان می‌دیدند.

ترحم به اسرا

از ارتفاعات دوپازا که خیالم راحت شد، رفتم تا سری به ارتفاعات بلفت بزنم. در حین درگیری، آقای حبیب‌اللهی، یک دستش را از دست داده بود و بیشتر بچه‌های گردانش مجروح شده بودند. در آن بحبوحه، بچه‌ها حدود ۳۰ نظامی عراقی را به اسارت گرفته بودند. شرایط طوری بود که نمی‌دانستند با این اسرا چه‌کار کنند.

آقای فرجامی به من بیسیم زد و گفت: آقای عزتی، ما حدود سی نفر اسیر داریم که نمیتونیم نگهشون داریم. این اسیرها رو بردیم داخل کانال و بچه‌ها بیرون کانال ایستادن و با عراقی‌ها درگیرن. هرلحظه امکان داره که این ها از کانال خارج بشن. تکلیف چیه؟

گفتم: اگه امکانش هست، نگهشون دارین؛ اما اگه نمی‌تونین و ممکنه بچه‌ها رو به شهادت برسونن، بزنیدشون! عملیات که تمام شد، متوجه شدم که بچه‌ها این اسرا را نکشتند. خودشان را به خطر انداختند و احتمال مجروح شدن و شهادت را پذیرفتند و این اسرا را با خودشان آوردند.

اقدامات ارزشمند گروه مهندسی جهاد

هر جا را می‌گرفتیم، جاده‌اش از سمت عراق بود. باید از طرف خودمان جاده‌ای می‌ساختیم. آقای احمد پیری به همراه بچه‌های جهاد زنجان آمدند و احداث جاده را شروع کردند. این کار حدود دو روز طول کشید و تقریباً سی چهل درصد از بچه‌های تخریب ما در آنجا روی مین رفتند و به شهادت رسیدند یا مجروح شدند.

وضعیت نامطلوبی بود. ما در شب عملیات هم این تعداد شهید نداشتیم. به آقای احمد پیری گفتم: حاج احمد! بچه‌ها می تونن با بلدوزر برن داخل میدان مین که این‌قدر آسیب نبینن؟

گفت: فکر کنم بتونن؟ گفتم: پس این کار رو بکنین، دیگه چاره‌ای نیس!

بچه‌ها با بلدوزر رفتند داخل میدان مین و پشت سرشان هم مین‌ها منفجر می شدند. خوشبختانه نه دستگاه خیلی آسیب جدی دید و نه بچه‌ها. موفق شدیم بخش آخر میدان مین را برای کشیدن جاده پاک‌سازی کنیم.

در ارتفاعات بلفت، عراقی‌ها پشت سر هم پاتک می‌زدند و بچه‌های تیپ نبی اکرم (ص) به‌شدت تحت‌فشار بودند. آتش دشمن فوق‌العاده شدید بود.

بچه‌های تیپ ۳۶ انصار المهدی (عج) زنجان وارد منطقه شدند. توجیهشان کردیم و به ارتفاعات بلفت رفتند تا بجای تیپ نبی اکرم (ص) در آن منطقه مستقر شوند. این نیروهای تازه‌نفس توانستند بسیاری از پاتک‌های عراقی‌ها را پاسخ بدهند.

در آنجا چندین نفر از بهترین نیروهای ما به شهادت رسیدند. یکی از آن‌ها مسئول اطلاعات تیپ، منصور سودی بود که پیکرش هیچ‌وقت پیدا نشد. در آخرین بمباران‌ها چیزی نمانده بود که با ماشین به ته دره پرت شوم. ماشین همین‌طور دور خودش می‌چرخید و چشم‌هایم سیاهی می‌رفت. خواستم خودم را به بیرون از ماشین پرت کنم که نفهمیدم کمرم به کجا خورد.

ماشین رفت و افتاد داخل سنگر ادوات. می‌خواستم تکان بخورم که دیدم کمرم فوق‌العاده درد می‌کند. سه تا از مهره‌های کمرم در آن حادثه شکست. از بچه‌های سنگر ادوات، آقای صادق دقتی و بایرام شکری برای کمک به‌طرف من آمدند. گفتم: منو تکون ندین، کمرم شکسته! آمبولانس آمد و مرا به سردشت بردند و از آنجا به بیمارستانی در تبریز منتقل شدم.

منابع:

۱-جمعی از نویسندگان، اطلس جنگ ایران و عراق (فشرده نبردهای زمینی)، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ چهارم، ۱۳۹۹، صفحه ۹۵

۲-بابا مرادی، حمید، ناگفته های شهر من، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، تهران ۱۴۰۲، صص ۲۳۴، ۲۳۵، ۲۳۶، ۲۳۷، ۲۳۸، ۲۳۹

انتهای پیام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha
avatar
۱۴۰۳-۰۵-۲۲ ۱۴:۱۴

روح همه شهدا شاد و تمامی رزمندگان و نظامیان کشورم در پناه خدا حفظ باشند و طول عمر باعزت خدا بهشون عطا کنه...