به گزارش ایسنا، سردار کریم نصر اصفهانی از رزمندگان و جانبازانی است که در جریان عملیات فتحالمبین در نوروز سال ۱۳۶۱ فرماندهی گردان موسی بن جعفر (ع) لشکر ۱۴ امام حسین (ع) را بر عهده داشته است. وی در بخشی از کتاب خاطرات خود با عنوان «به اروند رسیدیم» به بیان خاطرات خود از عملیات فتحالمبین پرداخته که به مناسبت سالروز این عملیات ظفرمند در دو قسمت منتشر میشود:
برای عملیات فتحالمبین، گردان موسی بن جعفر (ع) را به من تحویل دادند. نوروز ۱۳۶۱ بود و در آن ایام در منطقه، بارندگی زیاد میشد و ما باید راه نفوذ آب را به داخل چادرها با گل و خاک میبستیم.
صحنه آن چادرها ما را به یاد صحنه کربلا میانداخت. چه راز و نیازها، نماز شبها، زیارت عاشوراها و دعاهای کمیلی که در آن چادرها با بهترین نیروها از لحاظ اخلاص و شجاعت برپا کردیم.
چندین روز در آن چادرها بودیم. گردانهای عملکننده در شب عملیات مشخص شدند؛ البته قبل از عملیات یک دسته نیرو از هر گردان جدا کردیم تا به فرماندهی سیفالله حیدر پور که استعداد فرماندهی یک گردان را داشت، جناح چپ عملیات را ببندند.
شروع عملیات و دستور عقبنشینی در شب اول
شب فرا رسید و دستور حرکت صادر شد. ساعت هشت شب بعد از خواندن نماز مغرب و عشا حرکت کردیم. حدود هشت کیلومتر از مسیر را با وانت جابهجا شدیم و باقی مسیر در تی شکن را چون در دید دشمن بود و امکان تردد با خودرو هم نبود، پیاده طی کردیم و در طول مسیر، جیره غذاییمان را خوردیم.
ما خود را بهسختی به شیارهای منطقه (عینخوش) رساندیم و حدود پنج کیلومتر هم داخل آن تا صد متری سنگرهای دشمن پیشروی کردیم که ناگهان حاج رضا حبیباللهی، فرمانده محور گردان، پیش من آمد و گفت: آقا کریم میگن باید برگردیم! گفتم: ئه، چی رو برگردیم؟ ما دیگه نزدیک دشمنیم! گفت: نه گفتن قرارگاه آماده نیست و کاری نمیشه کرد.
عقبنشینی آنهم در یکقدمی دشمن ناراحتکننده بود؛ ولی از بچهها خواستیم برگردند. وقتی به چادرهای محل استقرارمان برگشتیم و نماز صبح را خواندیم، حسین خرازی دستور برگزاری یک جلسه با حضور فرماندهان گردانها را داد. در آن جلسه بعدازاینکه ما نقاط ضعف پیشروی شب گذشته را بیان کردیم، حسین آقا و آقا مصطفی ردانیپور، ضعفها را تحلیل میکردند. بیشتر هم روی مسئله تدارکات و تاکتیک عملیات بحث شد.
دستور مجدد برای شروع عملیات
نزدیک غروب یک نامه محرمانه به دست حسین خرازی رسید. سریع فرمانده گردانها را خواستند و به ما اطلاع دادند که امشب عملیات داریم. بااینکه چند شب پشت سر هم شناسایی داشتیم و شب قبلش هم یک رفتوبرگشت خستهکننده، از قبل جوانب را سنجیده و احتمال هر اتفاقی را پیشبینی کرده بودیم و با وجود خستگی تن، مصمم آماده حرکت شدیم.
غروب اول فروردین (۱۳۶۱) گردان را آماده حرکت کردیم و همان مسیر دیشب را تکرار کردیم. مهدی بهرامی مسئول محور ما بود و جلوی ستون ما حرکت میکرد. گردانهای علی موحد دوست و براتعلی جعفری هم پشت سر ما میآمدند.
هر چه جلوتر میرفتم، احساس میکردم از خستگی، توانی در بدن ندارم. بهشدت خوابم میآمد و روی هوا راه میرفتم. صدای بیسیم لحظهای قطع نمیشد. حسین خرازی، آقا مصطفی ردانیپور و محمدرضا ابوشهاب و بقیه مرتب پشت بیسیم میآمدند و مرا صدا میزدند.
مسئولیت ما تا رسیدن به هدف، رعایت اصل غافلگیری و درگیر نشدن با دشمن بود؛ اما قبل از اینکه به شیار برسیم، صدای رگبار بلندی به گوشمان رسید. مانده بودیم چه خبر شده که مهدی بهرامی آمد و معذرتخواهی کرد و گفت بیشتر از شصت نفر از نیروهای اطلاعاتی دشمن به استقبال ما آمده بودند و بچهها جلوی ستون مجبور شدند با دشمن درگیر شوند.
سوار موتور شدیم و تختهگاز رفتیم بالای ارتفاعات. دیدیم تانکهای دشمن مثل مور و ملخ در منطقه پخش هستند و نیروهای پیادهشان متمرکزشده و آرایش گرفتهاند و اگر دشمن از سمت راست جاده آسفالت پیشروی کند، میتواند ما را محاصره کند.
من، عباس فنایی، علی موحد دوست و براتعلی جعفری، فوری یک جلسه چهار نفره تشکیل دادیم که چهکار کنیم. بیسیم زدیم به حسین خرازی و جریان را خود مهدی بهرامی برایش شرح داد.
تفأل ردانیپور به قرآن برای انتخاب راه
حسین گفت: عقل سلیم حکم میکنه که در چنین شرایطی به یک مسیر نباید متکی بود و باید با رعایت اصل غافلگیری دشمن، از شیار جایگزین استفاده کنیم.
آقا مصطفی ردانیپور به آیات قرآن تفأل زد؛ برای عبور مجدد از مسیر اول، استخاره بد آمد؛ بنابراین به ما گفتند که از مسیر دوم برویم. مسیر دوم در دید دشمن بود و ما مثل مسیر قبل بر آن اشراف نداشتیم. من تعدادی نیرو در همان شیار اول گماردم تا در صورت بروز تحرک، آن را سرکوب کنند و خودم با بقیه نیروها بهطرف مسیر دوم حرکت کردیم.
در آن تاریکی شب باید حواسمان هم به مسیر میبود، هم به دشمن، هم به نیروهای تحت امر، هم به یافتن همدیگر. هیچکدام آرام و قرار نداشتیم. من تنهایی جلو رفته بودم تا برای هدایت نیروها زودتر مسیر را شناسایی کنم. تقی عابدی هم برای شناسایی از من جدا شد. این تحرک، سختی یافتن همدیگر را چند برابر میکرد. مرتب همدیگر را گم و پیدا میکردیم.
پیدا کردن مسیر با راهنمایی حسین خرازی
پشت بیسیم گفتم: اونجا که تیربارا کار می کنه، یک طرفمونه و کاتیوشا هم طرف دیگه! راهنمای ما رو عابدی برده و از بس من در این شیارها (عین خوش) رفتم و دور خودم تابیدم، خسته شدم، میگید چی کار کنم؟ از کدوم طرف بریم؟
حسین خرازی: نصر خودتی؟! گفتم: بله بله! حسین خرازی: خرازی هستم. این کاتیوشایی که زدن، شما کدوم طرفش هستین؟ گفتم: فکر کنم روبرومونه. حسین خرازی: خوبه از همین روبرو مستقیم برید.
مسیر را به لطف خدا و هدایت خرازی پیدا کردیم و با سرعت خودمان را به پل رساندیم و برای اینکه با بقیه بچهها و قرارگاه هماهنگ باشیم با بیسیم خبر دادم: مهدی جان ما الآن نزدیک پل هستیم، متوجه شدی؟ ما میخواهیم کارمان را شروع کنیم، چه شکلی شروع کنیم.
علی زاهدی: نصر، نصر از مهدی! گفتم: به گوشم؟
علی زاهدی: نصر! ارتفاعاتی که بنا بوده است از همان اول پدافند کنید، تأمین کنید و بهطرف جاده برید. فهمیدی؟ شما ارتفاعات کنار جاده رو باید تأمین کنین. گفتم: آیا الان این ماشینایی که از جاده آسفالت میرن، خودی ان؟
علی زاهدی: بله بله اونا که از جاده آسفالت به عینخوش میرن خودی ان.گفتم: پس ما الان یک خط پدافندی تشکیل میدیم و به آنها وصل میکنیم، بله؟ علی زاهدی: بله بله. گفتم: ما در پل دنبال رودخانه تانک نداریم! علی زاهدی: بگید دشمنه.
اینقدر پیش رفته بودیم که خودی و غیرخودی درهمآمیخته شده بودیم. هرچه جلوتر میرفتیم، درگیری به اوج میرسید و ما به مهمات بیشتری احتیاج پیدا میکردیم.
با بیسیم خبر دادم: آرپیجی و موشک خیلی نیاز داریم. مصطفی ربیعی گفت: ما یک اکیپ رو فرستادیم اومدن احتیاجات شما رو برطرف کنن. اونجا با اونا تماس بگیرین.
عنایت خداوند
عنایت خداوند بود که عملیات، یکشب عقب افتاد و شب دوم هم تغییر مسیر دادیم. دشمن غافلگیر شده بود و گمان میکرد در شیار قبلی به ما ضربه زده و ما عملیات دیگری انجام نمیدهیم.
الدخیل خمینی
ما گلوی دشمن را بستیم و فرصت مقابله را از آنها گرفته بودیم. نیروهای عراقی از ترسشان الدخیل خمینی میگفتند و تسلیم میشدند. ما آنها را میگرفتیم و به عقبه میفرستادیم.
سمت راست ما در باغ شماره ۷ درگیری شدید بود. ما گردان سیفالله حیدر پور را نزدیک باغ شماره ۷ مستقر کردیم تا از جاده عقبه حراست کند. سه گردان ما غرب منطقه را پوشش میداد.
من، عباس فنایی (فرمانده گردان امام محمدباقر) و علی زاهدی بین باغ شماره ۷ و ارتفاعات بودیم و میخواستیم برویم از بالا وضعیت منطقه را نگاه کنیم.
سوار موتور شدیم و تختهگاز رفتیم بالای ارتفاعات. دیدیم تانکهای دشمن مثل مور و ملخ در منطقه پخش هستند و نیروهای پیادهشان متمرکزشده و آرایش گرفتهاند و اگر دشمن از سمت راست جاده آسفالت پیشروی کند، میتواند ما را محاصره کند.
اصرار حسین خرازی بر عدم عقبنشینی
در این زمان بسیاری از فرماندهان به عقبنشینی معتقد بودند؛ اما حسین خرازی میگفت: عقبنشینی نمیکنیم. عهد بستیم تا آخر بمونیم. یا شهید میشیم یا پیروز.
حزن و اندوه جمع را فراگرفته بود. زمان میگذشت و از حسین خبری نبود. سراغش را از بچهها میگرفتم، تا اینکه حسین صادقی؛ معاون یکی از گردانها را دیدم و او گفت: حاج حسین رو دیدم که رفت تو یک گودال. رفتم بالای سرش، دیدم داره گریه میکنه. دوبار باهاش تماس گرفتن؛ اما حاجی پشت بیسیم نیومد!
منبع:
مساح، مرتضی، به اروند رسیدیم (جلد اول)، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، تهران ۱۴۰۲، صص ۱۲۹، ۱۳۰، ۱۳۱، ۱۳۲، ۱۳۳، ۱۳۴، ۱۳۵، ۱۳۶، ۱۳۸، ۱۴۱، ۱۴۲، ۱۴۳، ۱۴۴، ۱۴۵
انتهای پیام
نظرات