به گزارش ایسنا، احمد امیری از سربازان «لشکر ۱۶ زرهی» قزوین در خاطرهای از انفجار گلوله «خمپاره ۶۰ » دودزا در زمان جنگ تحمیلی روایت میکند: در سال ۱۳۶۱ چند دقیقه به ساعت یک ظهر مانده بود که من و همسنگرم برای وضو گرفتن و خواندن نماز از سنگرمان در خط مقدم بیرون آمدیم، اما به دلیل هوای سرد اسفند ماه و اصابت گلوله خمپارههای پی در پی عراقیها موقتاً بیخیال نماز شدیم و با خودمان گفتیم چون نمازمان حالا حالاها قضا نمیشود و چند ساعتی وقت داریم بهتر است تا کم شدن آتش خمپارههای دشمن توی سنگرهامان برویم و چرت بزنیم.
چند لحظه بعد بچههایی که صدای انفجار را شنیده بودند، ما را با آه و ناله و گریه از سنگر بیرون آوردند.با این فکر به سمت سنگر راه افتادیم. دراز کشیدیم و تازه چشمهایمان گرم شده بود که یکدفعه صدای مهیب و گوشخراش انفجار بلند شد. بعد بلافاصله دود و گرد و خاک تمام فضای سنگر را گرفت و همه جا را تیره و تار کرد. صدای انفجار به حدی بلند و نزدیک بود که مطمئن شدم کارم تمام است و باید با زندگی خداحافظی کنم؛ از طرف دیگر هیچ صدایی هم از دوستم درنمیآمد. من هم اصلاً قدرت فریاد زدن و حتی زمزمه کردن نداشتم. یک لحظه احساس کردم که مردهام، اما بعد از حدود یک دقیقه سکوت، صدای هم سنگریام از لابه لای گرد و خاک به گوشم رسید که داشت اسم مرا فریاد میزد - احمد احمد.
شنیدن صدای او در آن وضعیت قوت قلبی برای من بود که بلافاصله به سمت صدا چرخیدم و بریده بریده گفتم: «تو سالمی؟» چند لحظه بعد بچههایی که صدای انفجار را شنیده بودند، ما را با آه و ناله و گریه از سنگر بیرون آوردند ،اما با کمال تعجب متوجه شدند هیچ صدمهای به ما نرسیده است.
خب ما تازه آن زمان بود که فهمیدیم انفجار مربوط به خمپاره ۶۰ دودزا بوده نه خمپاره جنگی والا هیچ کدام از ما دو نفر زنده نمیماندیم. گویا خدا آن گلوله را به عنوان اخطار برای ما فرستاده بود تا با زبان بیزبانی ما را متوجه سهل انگاریمان به نماز اول وقت. کند به همین خاطر وقتی از شوک اولیه انفجار خارج شدیم اولین کاری که کردیم، حرکت به سمت تانکرهای آب برای وضو گرفتن بود.
منبع: جلد دوم کتاب سرباز و خاطرات دفاع مقدس، نویسنده سیامک صدیقی.
انتهای پیام
نظرات