• سه‌شنبه / ۲۳ خرداد ۱۴۰۲ / ۱۴:۵۵
  • دسته‌بندی: فرهنگ حماسه
  • کد خبر: 1402032315060
  • خبرنگار : 71451

ماجرای چند لباس نوشته در جبهه

 ماجرای چند لباس نوشته در جبهه

سنگر بالا و پایین خیلی به هم نزدیک بودند. به مرتضی گفتم تو یک ربع بخواب، بعد من بخوابم ولی خودم هم خوابم برد، خوابی بسیار عمیق که هیچ صدایی را نمی‌شنیدم. فقط یک‌دفعه سوزشی را زیر گلویم احساس کردم، همراه با صدای یا زهرا (س) و یا حسین (ع) گفتن مرتضی و اینکه پشت سرهم می‌گفت: «قرآن ننه‌ام، قرآن ننه‌ام!»

به گزارش ایسنا، دبیرستان سپاه تهران (مکتب الصادق علیه‌السلام) که در بین دانش‌آموزانش به «مکتب» مشهور است، از پاییز ۱۳۶۱ دانش‌آموز جذب کرده و تا هفده سال و (هفده دوره) پس‌ از آن ادامه یافته است. در هشت سال دفاع مقدس حدود ۹۰۰ دانش‌آموز جذب مکتب شدند و از این تعداد ۱۰۰ تن به فیض شهادت نائل‌آمده‌اند. حدود ۱۵۰ نفر نیز جانباز شده و حدود ۳۰۰ نفر دیگر در عملیات‌های مختلف زخم و جراحت برداشته‌اند؛ آماری که اگر بی‌نظیر نباشد، در سطح مدارس آن زمان و به نسبت تعداد دانش آموزان، قطعاً کم‌نظیر است.

دریک تلاش گروهی چندساله و طی تحقیق از جمع دانش‌آموزان مکتب و خانواده‌های شهدا و برخی هم‌رزمان و دوستان ایشان، خاطرات این شهدا جمع‌آوری و در کتاب «یاران دبیرستان» تدوین‌شده و توسط انتشارات مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس منتشر شده است. مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس مصمم است خاطرات شهدا و جانبازان و رزمندگان این دبیرستان را در سلسله شماره‌های مختلف منتشر کند. باشد که سرگذشت این نوجوانان و جوانان برای نسل‌های آینده این سرزمین به یادگار و ماندگار بماند:

عامر محمدی ورودی دوره چهارم مکتب صادق(ع) از شهید نوید باقری روایت می کند: نوید آرام و منظم بود؛ ولی شلوغ‌کاری‌های خاص خودش را هم داشت. از لحاظ عاطفی من به او وابسته شده بودم. سال سوم، یک روز صبح دیدم اعلامیه و عکس هادی آریایی روی تابلوی مسجد است. مصمم‌تر شدم که حتماً بروم.حاج‌آقا قربانی از فرماندهان گردان انصار الرسول (ع) لشکر ۲۷ دوست خانوادگی ما بود. شیمیایی شده بود و ما به ملاقاتش رفتیم. قول داد مرا به منطقه ببرد و گفت وقتی خوب شد، با هم می‌رویم.

خلاصه رفتیم و به پادگان دوکوهه رسیدیم. من و نوید و مرتضی در دسته عاشورای گردان انصار الرسول (ع) افتادیم. از همان شروع آموزش‌ها و برنامه‌ها با نوید بودم. آن موقع دوکوهه خیلی شلوغ بود؛ تا جایی که چادر هم زده بودند. قرار بود برای عملیات به غرب برویم که برنامه عوض شد و عملیات «بیت‌المقدس ۷» پیش آمد.

گردان ما بعد از عملیات وارد خط شد که پدافند کند. عملیات در شلمچه بود. با بچه‌های دسته‌مان توی کامیون به سمت خط می‌رفتیم و هواپیماهای عراقی در دو طرف جاده بمب خوشه‌ای می‌زدند. من و نوید دستمان روی شانه هم بود و تند تند زیارت عاشورا می‌خواندیم. بمباران هم هی شدیدتر می‌شد تا بالاخره رسیدیم.

شب که وارد منطقه عملیاتی شدیم، مشغول پاک‌سازی شدیم و بعد باید به‌نوبت نگهبانی می‌دادیم. نیرو هم خیلی کم بود. همه لباس‌هایمان پر از خاک و خون و عرق بود. قرار بود ما، یعنی من و نوید و سعید و مرتضی و فلاحی، به آن سنگر برویم. پاس‌بخش ما را دو تا دوتا صدا کرد. مرتضی و فلاحی در یک سنگر مستقرشده بودند و من و نوید باید بعد می‌رفتیم؛ اما اشتباهی به سنگر دیگری رفتیم.

 ماجرای چند لباس نوشته در جبهه
شهید نوید قربانی

بعد به ما گفتند توی سنگری برویم که ۲۰۰ متر فاصله داشت. سنگری بود که با سنگرهای دیگر ۲۰۰ متر فاصله داشت و در این حدفاصل هیچ خاکریزی نبود و خیلی در تیررس بود. خیلی خسته بودیم. قرار شد من و مرتضی در سنگر بالا پاس بدهیم و نوید و فلاحی در سنگر پایین بخوابند و بعد از دو ساعت جابه‌جا شویم.

سنگر بالا و پایین خیلی به هم نزدیک بودند. به مرتضی گفتم تو یک ربع بخواب، بعد من بخوابم ولی خودم هم خوابم برد، خوابی بسیار عمیق که هیچ صدایی را نمی‌شنیدم. فقط یک‌دفعه سوزشی را زیر گلویم احساس کردم، همراه با صدای یا زهرا (س) و یا حسین (ع) گفتن مرتضی و اینکه پشت سرهم می‌گفت: «قرآن ننه‌ام، قرآن ننه‌ام!»

هدیه تربت شهید به مادر

ننه‌اش قرآنی به او داده بود که توی گردنش بود. زمانی که خوابمان برده بود، یک خمپاره ۶۰ خورده بود روی گونی‌های لبه سنگر نوید. رفتم سراغ فلاحی و نوید. دیدم فلاحی درجا شهید شده. به نوید که نگاه کردم، دیدم خرخر می‌کند و صداهایی از گلویش در می‌آید و در حال ذکر است. بدجوری حالم بد شد. ترکشی هم به پشت مرتضی خورده بود. به او گفتم برو عقب و برای نوید امدادگر بیاور. حدود نیم ساعت طول کشید تا برگردد و من مانده بودم با شهید فلاحی و نوید که خرخر می‌کرد.

سکوت خاصی در خط برقرار بود و فقط نور منورها فضا را روشن می‌کرد. خلاصه آمدند و نوید را بردند. چفیه نوید را یادگاری پیش خودم نگه داشتم. منتظر بودم کسی بیاید و پست را از من تحویل بگیرد؛ ولی از کسی خبری نبود. یک ساعت بعد خبر دادند نوید شهید شده و مرتضی را هم برای مداوا فرستادند عقب.

روز بعد به همان سنگر رفتم و مقداری از خاک محل شهادت نوید را برداشتم. به مراسم چهلم نوید رسیدم. بعد از نوید، اصلاً مثل دیوانه‌ها شده بودم. خاک تربت نوید را به مادرش دادم تا یادگاری نگه دارد.

ورود هرگونه ترکش اکیداً ممنوع!

همچنین حمید هادی‌پور ورودی دوره سوم مکتب الصادق (ع) می گوید:«خیلی خوش‌خط بود و در جبهه با ماژیک پشت لباس بچه‌ها به سفارش و انتخاب خودشان، شعرهای حماسی می‌نوشت. پشت لباس یکی نوشته بود: «ورود هرگونه ترکش اکیداً ممنوع!» پشت لباس دیگری نوشته بود: «می‌روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم.» یا دعایی زیبا برای امام زمان (عج) و مانند آن.

ماه‌های آخر جنگ؛ خرداد ۱۳۶۷ بود و ایام امتحانات که پیکر شهید نوید قربانی رسید تهران. رفتیم معراج شهدا. دیدم آرام و مثل گلی پرپر چند جای بدنش ترکش‌خورده. کار سختی بود؛ اما باید خبر شهادت نوید را به خانواده‌اش می‌دادم. شناخت نسبی از پدرش داشتم؛ آدم مهربان و باصفایی بود

محسن مینایی از بچه‌های دوره پنج از اقوامشان بود؛ اما نتوانستم پیدایش کنم. تصمیم گرفتم خودم خبر شهادت نوید را به اطلاع خانواده‌اش برسانم.با موتورم به میدان سپاه و خیابان خواجه نصیر رفتم و کلی تمرین کردم که خبر را آهسته و با طمأنینه به اطلاع پدرش برسانم. رسیدم و زنگ را زدم. پدر نوید که روبه‌رویم ظاهر شد، یک‌دفعه همه‌چیز فراموشم شد. با لبخندی بر لب، سلام و احوال‌پرسی کرد و بلافاصله پرسید: «از نوید چه خبر؟« من هم با لبخند جواب دادم: «خوب است، اما...»

یک‌دفعه نگرانی در چهره پدر نوید ظاهر شد. انگار می‌دانست اتفاقی افتاده. گفت: «اما چی؟ حرف بزن آقاجان!» گفتم: «راستش حاج‌آقا، یک ترکش به پایش خورده و در بیمارستان است.» پدر نوید که معلوم بود آمادگی ذهنی دارد، سریع پرسید: «خب چرا از بیمارستان تماس نگرفته‌اند؟ کدام بیمارستان؟» من که هول‌شده بودم، به من و من افتادم. گفتم: «حقیقتش حالش خوب نیست؛ یک ترکش هم به کمرش خورده.»

در چشمان حاج‌آقا قربانی بهت را دیدم. با ناراحتی پرسید: «خب کجا بستری‌شده؟ زودتر بگو برویم ملاقاتش!» بازگفتم: «نمی‌شود حاج‌آقا، حالش خوب نیست. مجروحیتش شدید است.»

این را که گفتم، بغضم ترکید. حاج‌آقا قربانی هاج و واج مرا نگاه می‌کرد و گفت: «خوب نمی‌خواهی بگویی کدام بیمارستان است؟» من هم دل را به دریا زدم و گفتم: «نه آقای قربانی، نوید در معراج شهداست و به جمع یاران شهیدش پیوسته.»

به هق‌هق افتاده بودم و به دیوار کنار خانه تکیه دادم. دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاد؛ اما در عرض چند دقیقه همه‌چیز کن‌فیکون شد. حاج‌آقا قربانی خیلی باصلابت گفت: «آرام باش! حال مادر نوید خوب نیست.» نمی‌خواهم ناراحت شود، خیلی تحملش سخت می‌شود.

حاج‌آقا با هر زحمتی بود و طوری که مادر نوید متوجه نشود، اشک‌هایش را پاک کرد و رفت داخل خانه. من هم سریع با موتور به مکتب برگشتم. نیم ساعت بعد پدر نوید آمد مکتب و در حیاط با آقای عمویی مفصل حرف زد. عمویی به‌دقت شرایط را توضیح داد و پدر نوید برگشت تا آرام‌آرام و با کمک خانواده خبر شهادت نوید را به مادرش بدهد. ماهم چند تا پلاکارد آماده کردیم و با توجه به اینکه ایام امتحانات خرداد بود و خیلی از بچه‌ها از منطقه عملیاتی برگشته بودند تا امتحان بدهند، برنامه تشییع را از مکتب هماهنگ کردیم. صبح فردا پیکر پاک نوید قربانی عزیزمان را تا قطعه ۴۰ بهشت‌زهرا (س) بدرقه کردیم.

منبع:

اشتری، علیرضا-داود عطایی کچویی، یاران دبیرستان (خاطرات شهدای مکتب امام صادق (ع) دبیرستان سپاه تهران)، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، چاپ اول ۱۴۰۱، صفحات ۶۳۲، ۶۳۳، ۶۳۴، ۶۳۵

انتهای پیام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha