مکتب صادق
-
نیروهای این گردان در وقت اضافه جنگ شهید شدند
اوضاع خطرناکی در خوزستان به وجود آمد. روزهای فوقالعاده گرم با آفتاب سوزان اواخر تیر بود و گاهی دمای هوا به نزدیک ۶۰ درجه میرسید. بلافاصله به تیپ الزهرا (س) لشکر ۱۰ دستور دادند جلوی پیشروی برقآسای ارتش مجهز عراق را که همراه تیپهای زرهی با تانکهای جدید تی ۷۲ و تی ۶۴ بهسرعت هر مانعی را نابود میکرد، بگیرند.
-
شهید محمد عربی را بهتر بشناسیم
کاش محمد بود و دوباره صندلی را میکشید و با رفقا به زمین خوردن من میخندیدیم. علی غریب تعریف کرد: «محمد عربی را شب قبل از عملیات (کربلای ۸) دیدم که بهجای شلوار نظامی، شلوار کردی پوشیده بود و فانوسقهاش را بسته بود روی شلوار کردیاش.»
-
روایت چند دانش آموز از همکلاسی شهیدشان
آن سالها مسئولان دبیرستان بهراحتی اجازه حضور در جبههها را نمیدادند و اکثر بچهها وقتی میخواستند بروند جبهه، باید کلی مخفیکاری میکردند و از پایگاههای مختلف اعزام انفرادی میگرفتند.
-
یک کار ویژه برای همکلاسی شهید
من و سه نفر از رفقا جلو رفتیم و با پیرمرد غسال حرف زدیم. او گفت: «ما دیگر نفس نداریم و اگر عجله دارید، ما شما را راهنمایی میکنیم تا خودتان شهیدتان را غسل دهید؛ البته اگر جرئت غسل دادن و کفن پوشاندن به شهدا را دارید.ما هم کار غسل و کفن محمود را با راهنمایی پیر مرد غسال شروع کردیم.
-
سیری در زندگی دانشآموز شهید محمدصادق مداحطلبه
محمدصادق مداح طلبه دانشآموزی است که دو برادرش هم شهید هستند او با سن کمی که داشت در جبهه خوش درخشید و در حالی که شب پیش از شهادتس جان دوستش را نجات داده بود در حالت سجده به شهادت رسید.
-
این شهید مکتبالصادق را بیشتر بشناسیم
من و محمد غنمی جابر مانند عملیات قبلی، تیربارچی بودیم و محشری برپا بود. در گرمای ۵۵ درجه، آنهم در مضیقه آب و مهمات، با نفرات اندک و تجهیزات بسیار کمتر از دشمن، با هر زحمتی بود، جلوی پیشروی آنها را گرفتیم.
-
این شهید «مکتب الصادق» را بهتر بشناسیم
زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهیدان دبیرستان سپاه تهران (مکتب الصادق علیهالسلام) همچنان دغدغه بسیاری از دستاندرکاران دبیرستان، بهویژه دانشآموختگان آن بوده است. این دبیرستان که در بین دانشآموزانش به مکتب مشهور است، از پاییز ۱۳۶۱ دانشآموز جذب کرده و تا هفده سال و (هفده دوره) پسازآن ادامه یافته است.
-
وداع در میدان مین
مصطفی پایش رفته بود روی مین و بدنش پر از ترکش بود. وقتی خواستم یکطرف بدنش را بگیرم و بلند کنم، حواسم نبود و پایم را گذاشتم کنار یک مین. نفر همراهم که سر و بدن مصطفی را گرفته بود، فریاد زد مواظب باش! من به خودم آمدم و دیدم پایم قشنگ بین دو مین ضدنفر گوجهای است.
-
صبوری یک پدر در غم فرزندش
چون محمدعلی تک پسر خانواده بود، دلبستگی بسیاری به فرزندشان داشتند. یکبار حاج اسماعیل جوزانی کهن با صداقت گفت که محمدعلی تنها پسر خانواده است و من و مادرش تحمل دوری یا وقوع حادثهای برای او را نداریم.
-
ماجرای عقد اخوت یک شهید با دوستش
با کلاش وارد خوابگاه میشد و همه را بیرون میریخت. مثل شیر میغرید و چنان فریاد میزد که گویی سالهاست مربی آموزش تاکتیک است.
-
ماجرای شهادت «سید عارف» چه بود؟
سید عارف با لبخند به مادرم گفته بود: حاجخانم من همکلاسی سید مهدیام. آمدهام از او حلالیت بگیرم، کجاست؟ مادر سیاهدل من هم به سید عارف گفته بود: سید مهدی دو سه روز است رفته جبهه. تو ماشاءالله با این قد و هیکلت ماندهای تهران و دبیرستان، آنوقت پسر ریزه میزه من رفته است جبهه؟
-
ماجرای چند لباس نوشته در جبهه
سنگر بالا و پایین خیلی به هم نزدیک بودند. به مرتضی گفتم تو یک ربع بخواب، بعد من بخوابم ولی خودم هم خوابم برد، خوابی بسیار عمیق که هیچ صدایی را نمیشنیدم. فقط یکدفعه سوزشی را زیر گلویم احساس کردم، همراه با صدای یا زهرا (س) و یا حسین (ع) گفتن مرتضی و اینکه پشت سرهم میگفت: «قرآن ننهام، قرآن ننهام!»