«بچههای کارون» نوشته احمد دهقان قصه گروههای رزمنده نوجوانی است که بسیار زود با جنگ آشنا شدند و در نهایت نیز به پیروزیهای بزرگی چون آزادسازی خرمشهر دست یافتند. راوی از آنجا آغازگر داستان میشود که نوجوانی با وساطت مادرش به میدان نبرد میآید. گویی تا پیش از آن در آشپزخانه بوده و فرماندهش او را در صورت تخطی به آشپزخانه برخواهند گرداند اما نوجوان قصه تلاش خود را میکند تا در پستها و امور محوله دقیق باشد. هرچند گاهی شیطنتهای نوجوانانه که خاصه این گروه سنی است، سر و گوشش را مشغول به سویی میکند.
این اثر از مقطع اشغال خرمشهر شروع میشود و در مقطع آزادسازی آن به پایان میرسد.
به مناسبت سالروز آزادسازی خرمشهر، بخشهایی از این کتاب را میخوانیم:
خسته شده بودم. از بس نشسته بودم یکجا. پاشدم از سنگر اضطراری زدم بیرون. یککم همان جا زیر باران ایستادم.
دور تا دورمان، ساختمانها و خانههای نیمهمخروبه بخشِ غربی خرمشهر بود که بهاش کوت شیخ میگفتند. قسمت دیگر شهر، یعنی سمت دیگرِ کارون، اشغال شده بود. ما اینورِ کارون سنگر گرفته بودیم، آنها آنورِ کارون.
کانال، از کنارِ خیابان کنده شده بود و کمی عقبتر، پیچ میخورد و میرفت توی یکی از کوچهها. آنجا کانال تمام میشد؛ چون - از آن طرف کارون - توی دید دیدبانهای دشمن نبود. ولی باز هم برای در امانماندن از گلولهها و توپهایشان، دیوارِ خانهها و اتاقها را سوراخ کرده بودند و برای رفتوآمد، از آنها استفاده میکردیم.
نمنم راه افتادم بروم عقبتر، ببینم سروکله جناب آذرخش پیدا میشود یا نه. توی کانال، آب راه افتاده بود و زمین سر بود. حتی یکی دو جا نزدیک بود بخورم زمین. داشتم تو دلم به خودم و میهمان ناشناس بدوبیراه میگفتم که صدای چند تیر بلند شد. دوتا مرغ سفید دریایی، داشتند روی کارون چرخ میزدند و دنبال شکار میگشتند که نمیدانم از کجا به طرفشان تیر در شد. بیچارهها، هراسان چرخیدند سمت شرق و د فرار.
رسیدم به پیچ کانال. از آنجا، کانال پیچ میخورد سمت کوچه. سرک کشیدم ببینم کسی میآید یا نه. هیچ خبری نبود. همانجا ایستادم به تماشای خانهها و خواستم ببینم از آخرین باری که تماشا کردهام، چندتا گلوله خورده آن طرفها که یکهو به نظرم آمد یک چیزی میانِ خانه خرابهها تکان خورد.
فرمانده قدغن کرده بود کسی از کانال برود بیرون و توی خانههای خالی سرک بکشد و چه کسی میتوانست باشد؟ اولش شک کردم شاید غریبهای چیزی باشد که راهش را گم کرده یا شاید هم از نیروهای شناسایی دشمن باشد که از کارون رد شده و آمده این طرف، برای شناسایی جبهه ما.
دوباره خوب نگاه کردم. یکی ایستاده بود در پناه دیواری که تا کمر خراب شده بود با دوربین چشمی کوچکی، آن دورها را نگاه میکرد. پشتش به من بود. گفتم شاید یکی از بچههای خودمان باشد. فریاد کشیدم: «آهای ی ی ی...» برگشت و نگاهم کرد.
-آنجا که وایستادی، خطرناک است.
دستش را برایم تکان داد. بعد دولا شد، کولهپشتیاش را از زمین برداشت و بدو بدو آمد طرفم. لنگهاش توی هوا تاب میخورد و یکی دو جا نزدیک بود بخورد زمین. وقتی رسید دستش را گرفتم و کمکش کردم بپرد تو کانال:
- آنجا چهکار میکردی؟!
قیافهاش آشنا نبود. قبلترها ندیده بودمش. همسن و سال خودم بود. سیاهچهره و دیلاق بود و لاغر:
- سلام. داشتم این دور و اطراف را نگاه میکردم. آن طرف کارون، از اینجا قشنگ پیداست!
دوربین دوچشمی کوچک و خوشگلی داشت که زیتونیرنگ بود؛ با کلاهلگنی که مدام روی سرش لق میخورد.
وقتی کنارم ایستاد، قشنگ مشخص بود که قدش از من کوتاهتر است. گفتم «آره، پیداست. اما اگر تکتیراندازهاشان میدیدنت، یک خال هندی خوشگل، میگذاشتند روی پیشانیات!»
.....
من جلو جلو میرفتم و او از پشت سرم میآمد. آرام میرفتیم، مبادا لیز بخوریم و همه تنمان پر از گل شود. پرسیدم: «عبدل، نگفتی اهل کجا هستی؟»
آرام و زیر لبی - به طوری که به زور توانستم بفهمم چه میگوید - جواب داد: «خرمشهر!»
تند برگشتم، نگاهش کردم و گفتم: «راست راستی؟!»
سرش را به علامت تأیید تکان داد. گفتم: «از اولش حدس میزدم که باید بچه خرمشهر باشی. خرمشهریها تو این جبهه کم نیستند.. از وقتی شهرشان اشغال شده، آمدهاند اینورِ کارون و اینجا سنگر گرفتهاند. حتماً میشناسیشان...»
من یکبند و باهیجان حرف میزدم ولی او هیچ عکسالعملی نشان نمیداد.
پرسیدم: «الان کجا زندگی میکنی؟ یعنی خانوادهات کجا هستند؟»
ایستاد، زل زد تو چشمهام ولی جوابم را نداد. یک لحظه احساس کردم که دو قطره اشک – مثل دو تا تیلهی کوچولوی شیشهای - گوشه چشمهاش جمع شد.
وقتی با هم من را منتظر دید، گفت: «خودم اینجا هستم و آنها...»
.....
در بخش دیگری از رمان نیز میخوانیم:
عبدل گفت: «اصلا باورم نمیشد که مادرت هم اینجا باشد!»
خندهکنان گفتم: «پیش نیامد که بهات بگویم. اگر مادرم نبود که من را با این سنوسال به جبهه راه نمیدادند.»
اولش مردد بودم بگویم یا نه ولی دل به دریا زدم و پرسیدم: «تو را چطور راه دادند؟»
گمان میکردم دوباره طفره برود. فقط میخواستم شانسم را امتحان کنم.
گفت: «راهم ندادند. خودم آمدم!»
راستش از این جوابش چیزی سر در نیاوردم. لابد خودش هم فهمید که ادامه داد:
- خانه ما تو خرمشهر بود. شهر را که گرفتند، ما را اسیر کردند؛ یعنی همه خانوادهام را. بعد بردندمان به یک روستایی، آن طرف شهر. همه را آنجا نگه داشتند. من هم فرار کردم و آمدم اینورِ آب.
کیف کردم وقتی فهمیدم از دست سربازهای دشمن فرار کرده. گفتم: «یعنی... خانوادهات هنوز اسیر هستند؟»
- آره، به غیر از پدرم که جلوی رویمان... سکوت کرد. باور کنید یک حسی بهام گفت که چه میخواهد بگوید ولی تو دلم گفتم کاش اشتباه کرده باشم.
- تیربارانش کردند.
باور کردنی نبود. نتوانستم قدم از قدم بردارم. ایستادم نگاهش کردم. وقتی فکر کردم که چه صحنهای را با دو تا چشمهای خودش دیده و چه کشیده.... طبق معمول، صورت عبدل هیچ چیزی را نشان نمیداد. فقط گفت: «چرا وایستادیم. برویم.»
این کله پوک من، گاهی وقتها چنان گندی میزد که هیچجوری نمیشد درستش کرد... .
انتهای پیام
نظرات