• پنجشنبه / ۳ آذر ۱۴۰۱ / ۰۵:۳۵
  • دسته‌بندی: ادبیات و کتاب
  • کد خبر: 1401090301552
  • خبرنگار : 71454

روایتی از ۷ روز زندگی با مرد عجیب ایرانی

روایتی از ۷ روز زندگی با مرد عجیب ایرانی

«اندرو دانکن» نویسنده کتاب «ترمینال»، روایتی از یک هفته زندگی با مهران کریم ناصری معروف به «سر آلفرد» و همان کسی که ۱۸ سال در فرودگاه زندگی کرد، منتشر کرده است.

به گزارش ایسنا، مهران کریمی ناصری، مرد ایرانی که ۱۸ سال در فرودگاه شارل دوگل پاریس زندگی می‌کرد و داستان عجیب زندگی‌اش دستمایه نگارش کتاب و فیلم‌ سینمایی نیز شده است، چند هفته پیش در سن ۷۷ سالگی درگذشت و به همین بهانه، «اندرو دانکن» نویسنده‌ای که در نگارش کتاب زندگی‌نامه «مرد ترمینال» به مهران کریمی ناصری کمک کرد، روایتی از یک هفته زندگی با این فرد ایرانی را در اختیار نشریه گاردین قرار داد.

این روایت را در ادامه می‌خوانیم:

«صبح با درخواست غیرمنتظره‌ای رو به روشدم که باید با یک قطار یورو استار به پاریس بروم و در صورت امکان تا ساعت ۳ بعدازظهر به فرودگاه شارل دوگل برسم. این همان درخواستی است که هر نویسنده‌ای آرزوی آن را دارد اما به ندرت در زندگی واقعی رخ می‌دهد. در فرودگاه، قرار بود با سر آلفرد مهران، یک پناهنده ایرانی بدون تابعیت ملاقات کنم که (در آن مقطع، در سال ۲۰۰۴) به مدت ۱۶ سال روی یک نیمکت در سالن خروج ترمینال ۱ زندگی می کرد و در صورت امکان قرار بود کتاب زندگی‌نامه‌اش را با عنوان «مرد ترمینال» با هم بنویسیم.

نام کامل سر آلفرد، مهران کریمی ناصری بود. او بدون مدارک کافی وارد فرودگاه شده بود و اکنون گرفتار شده بود و نمی‌توانست بدون پاسپورت سوار هواپیما شود و اگر فرودگاه را برای رفتن به فرانسه ترک می‌کرد، به دلیل نداشتن مدارک شناسایی دستگیر می شد. فرودگاه سرزمینی است که برای هیچ کس نیست، برزخی بی پایان که هرگز نمی‌توانست آن را ترک کند.

«باربارا لاگویتز» سردبیر آلمانی که من را از لندن احضار کرده بود، سر آلفرد را _ که اوایل این ماه درگذشت _ به من معرفی کرد. «استیون اسپیلبرگ» کارگردان هالیوودی حق فیلم داستان سر آلفرد را خریداری کرده بود و این داستان را بعد آن در فیلمی تحت عنوان «ترمینال» با بازی «تام هنکس» ساخت اما سر آلفرد مشتاق بود که داستان واقعی خود را در رسانه‌ای که بیشتر دوست داشت، تعریف کند؛ از طریق کتاب.

روایتی از ۷ روز زندگی با مرد عجیب ایرانی
مهران کریمی ناصری و اندرو دانکن

در حالی که زندگی گذرا در فرودگاه در اطراف ما جریان داشت، ساعت‌ها با سر آلفرد صحبت می‌کردم، او مردی در میانه دهه پنجم زندگی، قد بلند، با موهای نازک سیاه و چشمان روشن و باهوش بود. نیمکت او را چندین چرخ دستی و جعبه‌ها و کیسه‌های زیادی از وسایلش محاصره کرده بود و چیزی شبیه لانه در اطرافش ایجاد کرده بود.

مهم‌ترین دارایی او تعداد زیادی از جعبه‌های کاغذ A۴ حاوی دفترچه خاطراتش بود. سر آلفرد توضیح داد که بیش از یک دهه است که خاطرات روزانه خود را روی کاغذی که توسط دکتر مهربان فرودگاه به او اهدا شده بود، نگه می‌دارد. با یک محاسبه سریع بر اساس تعداد جعبه حدس زدم باید چیزی حدود ۱۰ هزار صفحه در آنجا وجود داشته باشد چرا که به گفته خودش برای صرفه جویی در هر دو طرف کاغذ می‌نوشت.

از او پرسیدم چگونه به اسم سر آلفرد معروف شد و او با پوزخندی توضیح داد که به سفارت بریتانیا در بروکسل نامه درخواست کمک نوشته و وقتی آنها پاسخ دادند، نامه آنها با عنوان ".... Dear Sir, Alfred" روی کاغذ رسمی سفارت بریتانیا آغاز شده بود و با خنده ادامه دادم چطور من نمی‌توانم یک شوالیه باشم؟ (در بریتانیا کسانی که نشان شوالیه دریافت می‌کند با عنوان «سر» خوانده می‌شوند).

نقطه قوت بیشتر کتاب‌های زندگی‌نامه این است که حقیقت را بازگو می‌کنند و من به سرعت متوجه شدم که حقیقت واقعی پشت زندگی سر آلفرد و اسناد از دست رفته او به همان اندازه که برای خودش یک سوال است، برای دیگران همچنان یک معماست. شایعات و افسانه‌های بسیاری در طول سال‌ها درباره او مطرح شده مثل اینکه از ایران اخراج شده بود، شکنجه شده بود اینکه مدارک خودش را گم کرده بود و عجیب‌تر از همه اینکه مادرش یک پرستار انگلیسی بوده است!

روایتی از ۷ روز زندگی با مرد عجیب ایرانی

گیر افتادن در ترمینال فرودگاه به این معنی بود که زندگی «سر آلفرد» فاقد هر نوع ساختاری بود و بنابراین او ساختاری را ایجاد کرد. هر روز صبح، قبل از شلوغ شدن فرودگاه، نیمکت خود را ترک می‌کرد و به حمام می‌رفت و اصلاح می‌کرد. سپس صبحانه‌اش را از منوی مک‌دونالد می‌خرید و پس از آن به روزنامه‌فروشی ترمینال مراجعه کند تا چند روزنامه بخرد (یا به او بدهند). سپس به نیمکت خود برمی‌گشت و صبحانه می‌خورد و همچنان که فرودگاه در اطرافش زنده می‌شد، اغلب مسافران بدون توجه از کنار نیمکت او می‌گذشتند.

سر آلفرد پس از آن، فعالیتی را که بیشتر روز را به آن اختصاص می‌داد، آغاز می‌کند: نوشتن. صفحه به صفحه را با دست خط مشکی عنکبوتی خود که روی کاغذ بدون خط می چرخید، پُر می‌کرد. او همه چیز را می‌نوشت. هر وقت برای گرفتن غذا می‌رفتم، می‌دیدم که دیوانه‌وار مکالمات ما را رونویسی می‌کند و سعی می‌کند تا جایی که می‌توانست قبل از اینکه من برگردم، کلمات را یادداشت کند.

پس از نوشتن خاطراتش که در طول روز با وقوع رویدادها انجام می‌داد آرام می‌گرفت و سراغ روزنامه‌ها می‌رفت. سر آلفرد عاشق خواندن و بحث درباره سیاست جهانی بود. در طول اقامتش در فرودگاه، با استفاده از لغت نامه‌های ترجمه و مقالات مناسب، خواندن فرانسه و آلمانی را به صورت خود آموخته فرا گرفته بود. او مردی با دانش بود و دوست نداشت زمان را تلف کند.

در آن روزها به خلبانان و خدمه هواپیماها کوپن هایی داده می شد تا برای غذای فرودگاه خرج کنند. بسیاری از آنها ناهارهای بسته بندی شده را از خانه می آوردند و کوپن‌های فرودگاهی خود را به «سر آلفرد» می دادند. به لطف آنها، او تقریباً همیشه عرضه نامحدودی از یک منوی بسیار محدود داشت.

بقیه روز ممکن است به هر ترتیبی از خواندن اخبار، نوشتن دفتر خاطرات بی پایان یا مصاحبه با هر یک از اعضای کنجکاو مطبوعات جهان که ممکن است اتفاقی در حال گذر از آنجا باشند، اختصاص یابد. «سر آلفرد» تلفن همراه نداشت، بنابراین هیچ کس، از جمله من نمی توانستیم با او قرار ملاقات بگذاریم و این نوعی از انزوا بود که امروز تقریباً غیرقابل تصور است.

روایتی از ۷ روز زندگی با مرد عجیب ایرانی

فرودگاه حوالی نیمه شب ساکت‌تر می‌شود، اگرچه واقعاً تنها برای چند ساعت متوقف می‌شود. در حالی که مشغول کار روی کتاب بودیم، من در یک هتل فرودگاه نزدیک اقامت داشتم، اما برای درک واقعی زندگی «سر آلفرد» تصمیم گرفتم چند شب را روی نیمکت فلزی سخت، کنار او بگذرانم. چراغ‌ها تمام شب روشن بودند و اعلامیه‌های بلندگو فقط بین ساعت ۱ صبح تا ۴:۳۰ صبح متوقف می‌شد. نیمکت‌ها ناخوشایند و باریک بودند و دائماً در معرض خطر افتادن قرار داشتیم. کار سختی بود.

صبح روز ششم، اعلان‌های فرودگاه به زبان فرانسوی ناگهان لحن خود را تغییر دادند و دیدم مسافرانی با سرعت زیادی از ترمینال خارج می‌شوند. «سر آلفرد» با تکان دادن دست به سمت منطقه عمومی با لحنی معمولی گفت: می‌گویند یک بمب اینجاست». به پشت سرمان نگاه کردم و مطمئن بودم که در مسیری که اکنون متروکه بود، یک چمدان تنها وجود داشت. حدود ۵۰ متر پشت چمدان، چندین پلیس امنیت فرودگاه بودند و یکی از ماموران امنیتی با دستش به من علامت داد اما «سر آلفرد» هیچ قصدی برای تخلیه منطقه نداشت و نمی‌خواست جعبه‌های زیادی از صفحات خاطرات ارزشمندش را رها کند. او سپس با اطمینان گفت: «یک نفر چمدانش را جا گذاشته، این اتفاق هفته‌ای یک بار می‌افتد.»

واضح است که نمی‌خواستم کارم به‌عنوان زندگی‌نامه‌نویس رسمی «سر آلفرد» قبل از شروع به پایان برسد و رابطه‌امان با فرار از این وضعیت خراب شود، پس برگشتم و در نهایت نیز در آن چمدان چیزی جز چند پیژامه نبود.

در پایان یکی از این مصاحبه‌هایی که روزانه در فرودگاه با او انجام می‌شد، یک روزنامه‌نگار به او گفت: «به آزادی شما حسادت می‌کنم، ای کاش مثل شما آزادانه زندگی می‌کردم، بدون هیچ نگرانی.» سر آلفرد به اطراف او اشاره کرد و گفت: «نیمکت های زیادی اینجا وجود دارد». در کمال تعجب، این روزنامه نگار دعوت را برای زندگی جدید در فرودگاه را قبول نکرد و با اولین پرواز به خانه‌اش بازگشت.

ماه‌ها بعد به فرودگاه برگشتم تا نسخه‌هایی از کتاب «مرد ترمینال» را به سر آلفرد بدهم. مثل همیشه، نتوانستم جلوتر زنگ بزنم. کمی نگران بودم، زیرا شدیداً دلم میخواستم از کتاب خوشش بیاید. وقتی به نیمکتش نزدیک شدم، مرا دید و چهره اش با لبخندی پهن روشن شد. لازم نبود نگران چیزی باشم و او متواضعانه گفت: موفق شدیم!

مدیر مبتکر روزنامه‌فروشی ترمینال ۱ فرودگاه نسخه‌های زیادی سفارش داده بود و تعداد زیادی از این کتاب را می فروخت و «سر آلفرد» نیز برای همه کسانی که درخواست می‌کردند با خوشحالی کتاب را امضا می‌کرد.

روایتی از ۷ روز زندگی با مرد عجیب ایرانی
کتاب ترمینال

در همان سالی که کتاب «مرد ترمینال» منتشر شد، «استیون اسپیلبرگ» هم فیلم «ترمینال» را با بازی «تام هنکس» بر اساس داستان زندگی مهران کریمی ناصری راهی سینما کرد، فیلمی که با بودجه ۶۰ میلیون دلاری نزدیک به ۲۲۰ میلیون دلار در گیشه فروخت.

پس از انتشار کتاب، «سر آلفرد» دو سال دیگر در فرودگاه ماند اما مسئلی چون افزایش امنیت فرودگاه و مسائل بهداشتی به این معنی بود که او سرانجام پس از ۱۸ سال طولانی ناگزیر به نقل مکان بود. زندگی در آن هوای آلوده برایش خوب نبود و از عفونت بد قفسه سینه رنج می برد.

روایتی از ۷ روز زندگی با مرد عجیب ایرانی
فیلم ترمینال ساخته استیون اسپیلبرگ

او چند سال بعد را در یک پناهگاه بی‌خانمان‌ها در حومه پاریس زندگی کرد. هویت او کاملاً بر اساس مردی شکل گرفته بود که در فرودگاه زندگی می‌کرد، اما اکنون او کسی بود که قبلاً در فرودگاه بود. با توجه به زندگی سرگردانی که او داشت، «سر آلفرد» یک بازمانده باورنکردنی بود.

شناختن او تاثیری ماندگار بر من گذاشت. به ویژه اهمیت آن تکه کاغذهای کوچک به نام پاسپورت که نقل مکان بین المللی را قانونی می‌کند! من واقعاً «سر آلفرد» را خیلی دوست داشتم. او یک جنتلمن واقعی بود. وقتی شنیدم او درگذشته بسیار ناراحت شدم، اما این که فهمیدم او به فرودگاه بازگشته است تا دو هفته آخر زندگی خود را در آنجا بگذراند، باعث دلگرمی‌ام شد. در طول سال‌ها، فرودگاه به خانه واقعی او تبدیل شده بود و امیدوارم در روزهای آخر به او آرامش زیادی داده باشد، روی نیمکت قدیمی‌اش نشسته و برای سفر آخرش آماده شده باشد.»

انتهای پیام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha
avatar
۱۴۰۱-۰۹-۰۳ ۱۰:۲۲

چرا

avatar
۱۴۰۱-۰۹-۰۳ ۱۰:۲۷

خدایا هر غریبی را به وطن باز گردان دلم شکست همه انسانها باید به هم دیگر احترام داشته باشند

avatar
۱۴۰۱-۰۹-۰۳ ۱۱:۴۵

چه متن پر احساسی! با خواندن این سطور به پهنای صورت اشک ریختم. شوربختانه موقعیت مصاحبت با این مرد دوست داشتنی از دست رفت. اما خوشحالم که زندگی پر ماجرای سر آلفرد در قالب کتاب، مصاحبه ها و فیلم مستند شد. روحش قرین آرامش باشد.

avatar
۱۴۰۱-۰۹-۰۳ ۱۱:۴۸

در غم و اسارت تو داستان ها نوشته اند غافل از آزادگیت ، بردگی خویش را آزادگی نهاده اند بتد گسل بودی ای جان وطن جهان غافل از انسانیت را چه خوب ترسیم کرده ای باور ندارم که این همه مدافع حقوق بشر از سرگذشت تو بی خبر بوده و رهایت کرده اند تاریخ گواه می خواهد برای تمایز حق و باطل ای حق ، چه زیبا بی عدالتی را ترسیم کرده ای مهر تو از دل برون نشود مهران که تو ناصر این بازی بودی و داور خبر نداشت🔨🗝

avatar
۱۴۰۱-۰۹-۰۳ ۱۳:۴۸

بخاطر قوانین مزخرف ملتها یک انسان بالاجبار زندگی در یک ترمینال فرودگاه را برگزید و امیدوار بود شاید روزی اورا قبول کنند و بعنوان یک شهروند معمولی بتواند در خیابانهای شهر و هرجای دیگر قدم بزند براستی که او چه دردی را کشیده بود چون آزادی در کنارش بود لمسش میکرد مانند معجونی که دستش بود اما حق نداشت حتی آنرا مزه کند .خدا رحمتش کند و روحش در آن دنیا قرین رحمت و آرامش باشد.گزارش خوب بود ولی کلی بود مطلب خاصی نداشت ایکاش مینوشتید او که بود از کجا چه خانواده و برای چه مهاجرت کرده بود. چیزهایی نوشتین که خودمان میدانستیم بخصوص با تماشای فیلم ترمینال که البته نسخه هالیوودی داستان غم انگیز جناب مهران بود.و من برایم سوال است که چرا در این همه سال دولت ایران هیچ اقدامی برای او انجام نداد.مگر او شهروند ایرانی نبود؟!کاش بیشتر شفاف سازی میکردین..

avatar
۱۴۰۱-۰۹-۰۳ ۱۵:۴۱

چه زندگی اسف باری که شخص هیجده سال یه زندگی تکراری دریه مکان عمومی بنام فرودگاه داشته باشه یعنی عقل او راکد بوده ومحدود به یه زندگی تکراری...

avatar
۱۴۰۱-۰۹-۰۳ ۲۰:۴۶

انگار بدبختی رو پیشانی ما ایرنیا نوشته شده اون سر دنیا هم باشیم. ..............

avatar
۱۴۰۱-۰۹-۰۳ ۲۱:۳۹

روحش شاد

avatar
۱۴۰۱-۰۹-۰۳ ۲۳:۲۵

بدبخت بیچاره مسخ شده ابزار دست تبلیغات غرب وتابلوی تبلیغاتی غرب شده حتی غربی ها آدمش حساب نکردند و صرفا وسیله تبلیغ برایشان بوده انسانی که وطن خود را کنار بگذارد سرنوشتش همین است #آلت دست اجنبی ها

avatar
۱۴۰۱-۰۹-۰۴ ۱۲:۴۶

این سرگذشت یه سرالفرد هست تعدادزیادی با شرایط بدتراز این شخص وایرانی درخیلی جاها وجود دارد که باشرایط بد بخاطر روزگار موجود درکشور دست وپنجه نرم میکنند ودر غربت خودشون غریب درگوشه ای از دنیا میروند ما انگار بدجای دنیا بدنیا اومدیم وهیچ وقت هم تغییر نخواهد کرد

avatar
۱۴۰۱-۰۹-۰۴ ۲۱:۳۹

چه غم انگیز،خدا هیشکی رو تنها نذاره

avatar
۱۴۰۱-۰۹-۰۴ ۲۱:۵۶

حاضر شد تو ترمینال پر سروصدا زندگی کنه ولی به ایران نیاد

avatar
۱۴۰۱-۰۹-۰۴ ۲۲:۳۲

حاضر باشی هجده سال تو فرودگاه زندگی کنی ولی نمای برگردی ب ایران .اینقدر این کشور زندگی توش وحشتناکه

avatar
۱۴۰۱-۰۹-۰۴ ۲۲:۴۹

عجبا.من شنیدم دائم شنود هم می‌شده و زیر ذره بین بوده چون فکر میکردن اون ی خلافکار هست.عجب پس که اینجور...

avatar
۱۴۰۱-۰۹-۰۵ ۰۵:۳۵

ایاو ای کاش این مرد زنده باشد ومن برایش پاسپورت می گرفتم

avatar
۱۴۰۱-۰۹-۰۵ ۰۵:۴۰

سلام .زندگی این مرد بزرگوار در فرودگاه ،نمادی واقعی از زندگی همه انسانها در روی کره خاکی است هیچ کسی مدرکی دال بر هویت قبل از تولد خود ندارد و هیچ کسی نمیداند به کجا میخواهد برود . پس الزاما باید چند لحظه ای در این ترمینال بماند تا تا مامور تا بالاجبار او را سوار بر مرکبی کرده و به سفرش ادامه دهد ،به کجا ؟؟؟؟ جالب اینکه همه میدانیم توقفمان موقتی است ولی باز هم برای چیزهایی که متعلق به ما نیست و به هنگام سفر نمیتوانیم با خود ببریم .همیشه نزاع میکنیم و................!!!!!!!!!!

avatar
۱۴۰۱-۰۹-۰۵ ۰۸:۲۲

واقعا نمیدونم چی بگم ولی دلم خیلی براش میسوخت از اینکه تنها زندگی می‌کرد.. یادش گرامی

avatar
۱۴۰۱-۰۹-۰۵ ۰۸:۳۷

نتیجه حقوق بشری غربی های کثافت دروغگو . ینعی بعد این همه سال شرایطی برایش ایجاد نکردند که بتواند تابعیت بگیرد. خاک بر سر دلشیفتگان کور غربی که عبرت نمیگیرند

avatar
۱۴۰۱-۰۹-۰۵ ۰۸:۳۷

کاش نیامد ایران

avatar
۱۴۰۱-۰۹-۰۵ ۰۸:۵۱

بله ، از داستان تلخ مهاجرت اکثر ایرانیها فیلمها میتوان ساخت،، بانیان این وضع چگونه در محضر خداوند پاسخ خواهند داد ...

avatar
۱۴۰۱-۰۹-۰۵ ۱۵:۲۷

روحش شاد باد چرا دولت ایران برای برگرداندن این هموطن کاری نکرد

avatar
۱۴۰۱-۰۹-۱۰ ۱۹:۰۳

این بنده خدا خانوادش یعنی خواهر و برادرانش تهران هستند خودش میخواست اینجوری فلاکت زده و سردرگم و بی هدف عمرش رو تو ترمینال هدر بده و اصل خودش رو منکر بشه وگرنه بهترین فرصت رو داشت پول خیلی خوبی از اسپیلبرگ بگیره و در وطنش یا هرجای دیگه زندگی خوبی داشته باشه ولی خب بعضیا واقعا عاشق کارتن خوابی هستند چرا خدا میدونه

avatar
۱۴۰۱-۰۹-۱۱ ۰۷:۱۳

چرا ندانسته حرف می‌زنید از وقتی معروف شد یکی ازکشورهای غربی حق اقامت داد خودش نرفت حالا چرا ایران کاری نکرد

avatar
۱۴۰۱-۰۹-۱۱ ۰۹:۴۹

روحش شاد