• شنبه / ۱۶ بهمن ۱۴۰۰ / ۱۴:۰۷
  • دسته‌بندی: فرهنگ حماسه
  • کد خبر: 1400111612132
  • خبرنگار : 71451

دلیل تبعید بی‌سر و صدای حاج صادق آهنگران

دلیل تبعید بی‌سر و صدای حاج صادق آهنگران

با نگرانی به اتاق رئیس رفتم. وارد اتاق شدم و سلام کردم. بعد از چند لحظه رئیس گفت: «شما قرار است برای ادامه خدمت مدتی به محل دیگری بروی.» با تعجب پرسیدم: «باید کجا بروم؟» در میان بهت و حیرت من گفت: «باید به منطقه اورامان بروی.» فکر کردم به دلیل رفتارهای مذهبی‌ام تنبیه می‌شوم یا شاید می‌خواستند برای مدتی از حسینیه و دوستان انقلابی‌ام دور باشم.

به گزارش ایسنا، حاج صادق آهنگران در کتاب تاریخ شفاهی خود با عنوان «با نوای کاروان» در رابطه با دوران مبارزاتی خود با رژیم شاهنشاهی روایت میکند: «بعد از دو هفته مرخصی، باید به مریوان برمی‌گشتم. مادرم من را از زیر قرآن رد کرد. دست او و پدرم را بوسیدم و با آن‌ها خداحافظی کردم و با تاکسی به ترمینال رفتم. از آنجا با اتوبوس راهی مریوان شدم. ساعت ۱۱ صبح روز بعد، به مریوان رسیدم.

از اتوبوس پیاده و راهی محل خدمتم شدم. در مسیر ترمینال تا محل خدمت به این فکر می‌کردم که چه اتفاقاتی در غیبت من در پادگان ممکن است رخ داده باشد. بعد از حدود نیم ساعت رسیدم. از در شکاربانی که وارد شدم، یکی از مسئولان پادگان را دیدم. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «اهواز چه خبر بود؟» من با احتیاط و توأم با ترس جوابش را دادم که خبری نبود. باز پرسید: «یعنی می‌خواهی بگویی که در اهواز تظاهرات نبود!؟» گفتم: «این روزها در همه‌جا تظاهرات هست.» دوباره سؤال کرد: «تو چه‌کار می‌کردی؟ در تظاهرات شرکت داشتی؟» جواب دادم: «نه، فرصت این کارها را نداشتم. در مدت مرخصی به دیدار اقوام و خویشان رفتم.» خیلی کنجکاوی کرد و بالاخره به من فهماند که باید به اتاق رئیس پادگان بروم. احتمالاً می‌دانست چه خوابی برایم دیده‌اند.

با نگرانی به اتاق رئیس رفتم. وارد اتاق شدم و سلام کردم. بعد از چند لحظه رئیس گفت: «شما قرار است برای ادامه خدمت مدتی به محل دیگری بروی.» با تعجب پرسیدم: «باید کجا بروم؟» در میان بهت و حیرت من گفت: «باید به منطقه اورامان بروی.» فکر کردم به دلیل رفتارهای مذهبی‌ام تنبیه می‌شوم یا شاید می‌خواستند برای مدتی از حسینیه و دوستان انقلابی‌ام دور باشم.

شب که به منزل رفتم، موضوع را با هم‌اتاقی‌ام در میان گذاشتم. یکی از آن‌ها گفت: «ناراحت نباش. بـرو و در اورامان هم علیه رژیم تبلیغ کن.» با پوزخندی گفتم: «یعنی می‌فرمایی که رکن ۲ هم در خواب عمیق است!؟» دو روز بعد راهی محل جدید خدمتم شدم. باید حدود چند روز با قاطر و پیاده می‌رفتم تا به بالای یک قله می‌رسیدم. حدسم درست بود. آن‌ها با این کار من را بی‌سروصدا تبعید کردند. درواقع می‌خواستند با این کار هم زهرچشمی از من بگیرند و هم درس عبرتی برای دیگران شوم. بدون هیچ مخالفتی راهی محل جدید شدم، چون می‌دانستم هرگونه اعتراضی برایم گران تمام خواهد شد.

به‌هرحال، حدود دو هفته بالای قله مشغول خدمت شدم. در آنجا اصلاً وضعیت خوب نبود. ما حتی آب نداشتیم. مجبور بودیم برف‌ها را جمع و بعد از آب کردن استفاده کنیم. مسئول ما در آن منطقه مرزی فردی به نام صابر خرمن بود. موقع رفتن به محل جدید، همراه صابر خرمن رفتم. او مسئول قله‌های آن حوالی بود. البته تلاش کردم که مخفیانه چند کتاب با خود ببرم تا حوصله‌ام سر نرود. بعد از اتمام دو هفته، قرار شد به مریوان برگردم. روز آخر حضورم، مسئول آنجا برای اداره شکاربانی مریوان نامه‌ای با این مضمون نوشت: «گواهی می‌شود نامبرده در دو هفته مأموریتش رفتار خوبی داشته است.»

فرار از پادگان به فرمان امام خمینی (ره)

حضرت امام برای جلوگیری از رویارویی نیروهای ارتش و مردم و همچنین ممانعت از قتل‌عام مردم، به افسران و سربازان فرمان دادند که خود را از اطاعت رژیم رها کنند و به آغوش ملت پناه ببرند. این پیام، اواخر سال ۵۷ به ارتشی‌ها و سربازها اعلام شد. بلافاصله از ارتش فرار کردم. ابتدا به اهواز و بعد به دزفول رفتم و در آنجا پنهان شدم.

یادم هست آن روزها مردم دزفول به سربازانی که از تیپ ۲ زرهی یا پایگاه هوایی وحدتی نیروی هوایی فرار می‌کردند، پناه می‌دادند که به دست نیروهای اطلاعاتی ارتش نیفتند. مشکل بزرگی که وجود داشت این بود که متأسفانه سربازها به دلیل اینکه سرشان را تراشیده بودند، زود لو می‌رفتند و خیلی سریع دستگیر می‌شدند. برای حل این مشکل، مردم دزفول شبانه سربازها را به شهرستان‌ها می‌فرستادند تا گرفتار عوامل رژیم نشوند. روزهای پراضطرابی بود.

داستان فرار من هم این‌طور بود که بعد از دو هفته خدمت در اورامان به مریوان برگشتم. به‌محض اینکه رسیدم، به حسینیه رفتم و در نماز جماعت آقای نورمفیدی شرکت کردم. وقتی حاج‌آقا سؤال کرد که چرا مدتی نبودم، ماوقع را برای او توضیح دادم. حاج‌آقا گفت: «توکل بر خدا. نگران نباش.» چند روز بعد، یکی از دوستانم بعد از نماز جماعت گفت: «صادق، شنیدی چی شــده؟» گفتم: «نه.» گفت: «آیت‌الله خمینی پیام دادند که سربازها از پادگان‌ها فرار کنند.» وقتی مطمئن شدم که امام چنین پیامی را صادر کرده‌اند، به‌اتفاق یکی از دوستانم تصمیم به فرار گرفتیم. ابتدا سراغ مسئول شکاربانی رفتم و شرح کوتاهی از حضورم در اورامان دادم و تقاضای مرخصی کردم. ابتدا مخالفت کرد، اما با اصرار من که گفتم خسته شده‌ام و نیاز به استراحت دارم، یک هفته به من مرخصی داد. البته قصدم فرار بود.

بلافاصله بعد از موافقت او، با دوستانم خداحافظی کردم و به اهواز رفتم. ساعت ۸ صبح به خانه رسیدم. مادرم از دیدن من تعجب کرد و پرسید: «چه شده؟ چرا زود برگشتی!؟» خودم را جمع‌وجور کردم و گفتم: «فرار کردم.» مادرم به چشمانم خیره شد و پرسید: «فرار کردی؟ چرا؟» برای او توضیح دادم که آیت‌الله خمینی دستور داده‌اند سربازان از پادگان‌ها فرار کنند تا مجبور نباشند به روی مردم تیراندازی کنند. مادرم که تقریباً با توضیح من قانع شده بود، دوباره سؤال کرد: «حالا می‌خواهی چه‌کار کنی؟» گفتم: «می‌خواهم به دزفول پیش عموها و دایی‌ها بروم.» مادر با صدای آرام و با نگرانی گفت: «یعنی آنجا پیدایت نمی‌کنند؟ منظورم مأموران دولتی است. آنجا به سراغت نمی‌آیند؟» پیشانی او را بوسیدم و گفتم: «نه، مادر نگران نباش. آنجا جایم امن است.»

وقتی پدرم به خانه برگشت، او هم توصیه کرد که تا مشخص شدن اوضاع کشور به منزل دایی‌ام در دزفول بروم. شب به مسجد جزایری رفتم و دوستان را دیدم. به محمدعلی حکیم گفتم که فرار کرده‌ام. خیلی خوشحال شد و گفت: «کار خوبی کردی.»

صبح روز بعد ساعت ۷ صبح، با مینی‌بوس راهی دزفول شدم. وقتی دایی‌هایم ماجرای فرارم را شنیدند، تذکر دادند که حواسم را جمع کنم تا گرفتار نیروهای امنیتی شاه نشوم. البته گوشم بدهکار این حرف‌ها نبود. چند بار با بلندگوی خانه پدربزرگ مادری‌ام (حاج یوسفعلی قبلی) به محله قلعه رفتم و شعار دادم. بلندگو به سمت فلکه مجسمه و محل تجمع نیروهای ارتشی و شهربانی بود. صدای من به‌خوبی انعکاس پیدا می‌کرد. معمولاً شب بلندگو را روشن می‌کردم. در شب هم که صدا می‌پیچید. به‌محض اینکه صدای بلندگو و شعارهای مرگ بر شاه بلند می‌شد، ارتشی‌ها بی‌هدف شلیک می‌کردند، چون نمی‌دانستند مرکز صدا کجاست. می‌خواستند ما بترسیم و ساکت شویم. بالاخره این کارهای من دردسرساز شد. از پدرم خواستند که بیاید من را با خودش ببرد. گفته بودند: «خیلی شعار می‌دهد. خطرناک است.»

انتها یپیام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha
avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۷ ۰۰:۳۱

ای وای حاج صادق بعد از نیم قرن یاد دلاوریهایش افتاده البته راست و دروغش به گردن خودش!

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۷ ۱۰:۲۱

😂😂😂

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۷ ۱۹:۳۵

چرا باید دروغ بگوید همه جوانان و نوجوان ها ان روز در خیابان ها شعار می داند

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۷ ۰۰:۳۲

این روزها هم حکم همان روزها را دارد. و باید مثل همان زمان عمل کرد.

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۷ ۰۹:۲۴

دقیقا

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۷ ۱۲:۴۷

اخه خنگ چه ربطی داره🤣

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۸ ۱۴:۳۳

دقیقاً درست می‌فرمایید، درود بر شما

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۲۹ ۱۳:۰۲

احسنت گل گفتی درود به شرفت

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۷ ۰۱:۰۲

عجب سرگذشتی داشتی کل علی

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۷ ۲۱:۵۵

خسته نباشی دلاور

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۷ ۰۲:۲۶

غلط کرد.

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۷ ۰۲:۳۱

عجب سرباز بی نظمی که فرا کرده خخخخ

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۷ ۰۳:۴۷

عجب..

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۷ ۰۴:۰۲

به قول هموطنان اذری و ترک میگن یارو از خر افتاد خرما پیدا کرد.شده حکایت بیشتر سیاسیون ما بعضیا اصلااسمی از ان ها نبود ولی یک دفعه اِه فلا ن حجه السلام فلان کس شد وزیری مسئولی.ولی اونا که انقلاب کردند سفارت گرفتن رهرو اصلی امام بودند رفتند حاشیه

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۷ ۰۵:۳۲

حالا این صادق خان کیه؟

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۷ ۰۷:۰۶

والله چی بگم؟ ایشون از مریوان یک هفته مرخصی گرفته بعدش توی داستانش میگه به بقیه گفته ام فرار کرده ام چون امام خمینی گفته. وقتی مرخصی در کار باشه فرارش کجاست؟!

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۷ ۰۷:۲۸

اگه مرد همیشه مرد باش کم لاف بزن

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۷ ۰۷:۳۳

تو فیلم اخراجی ها یه کریم سوسکه بود که آمین حیائی شناختش بعد کریم گفت کریم سوسکه کیه ‌‌خاج‌کریم .

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۷ ۰۸:۲۹

شکاربانی؟!!!!!!!

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۷ ۰۹:۵۶

حالا هم میشه شعارداد؟

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۷ ۱۰:۵۱

دوران مبارزاتی قبل و حین پیروزی التهابات خاص خودش را داشت اما مردم بسیار همدل عمل می کردند ان شاءالله مسؤلین قدر این مردم شریف را بدانند در صمن همانطوری که مردم طبق قانون باید پاسخگوی عمل خود باشند، ای کاش مسؤلین هم همین طور بودند و الان باید فریدون را اعدام کنند با داداش اختلاس گرش

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۷ ۱۱:۰۵

واقعا‌عجب‌ داستانی بود

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۷ ۱۱:۱۴

عجب سرگذشتی داشتی کل علی 😭

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۷ ۱۱:۱۶

اره همچین کارایی انجام دادین که داریم تواسشو پس میدهیم اینهمه گرفتاری بدبختی را بوجود اوردین

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۷ ۱۱:۳۴

انشااله که حقیقت هست

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۷ ۱۱:۵۲

آقای آهنگران یادش رفته تا پیش از انقلاب گروه موسیقی بندری داشته ،

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۷ ۱۲:۱۶

آره دقیقا داره راست میگه😃

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۷ ۱۲:۵۸

الان راضی هستی ازجات. اگه هستی که هیچ دلاور اگه نیستی یه کاری بکن جای دوری نمیره تو میتونی

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۷ ۱۵:۱۷

خدا کند راست گفته باشی

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۷ ۱۵:۴۱

والا ملکه اومدیم دوکلمه حرف بزنیم سوسک شدیم...من دیگه حرف نمی‌زنم...

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۷ ۱۶:۱۷

صدایت ناجی تو بود! سرکار استوار...

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۷ ۱۶:۵۵

اول به مریوان رفتی به پادگان و شب به منزل رفتی پیش هم اتاقی و یکی دوهفته هم به تبعید رفتی و بعد هم مرخصی گرفتی و به اهواز رفتی و گفتی فرار کردی و بعد هم دزفول را بهم ریختی عجب خدمتی عجب ارتشی که بعد از دوهفته مرخصی میدهد و عجب رمبویی بودی .

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۷ ۱۷:۳۶

دل خوش الان سیری چنده.....

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۷ ۱۸:۰۰

عجب مبارزه ای آقا صادق کجا آموزش دیدی؟ فوق چریکی بود!!!!!!!!!!!!

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۷ ۱۸:۲۳

واقعا جالب، زیبا و عبرت آموز بود. این خاطره و هزاران خاطره مانند آن نشان از سعی و تلاش ملتی دارد تا از قول زور و جور طواغیت نجات پیدا کنند.

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۷ ۱۸:۵۶

تا حالا چنین چیزی نشنیدم ، کار خاصی انجام نداده ، فرار و تمرد سربازان هنر نیست.

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۷ ۱۹:۵۱

خسته نباشید که این روز گار خلق کردید

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۷ ۲۰:۲۸

می فرمایید ماهم الان همین کارا کنیم

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۷ ۲۲:۴۵

یاد باد آنروزگاران یاد باد🙏🏻حاج صادق یادگاری از شهیدان است خداوند نگهدارش

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۸ ۰۱:۳۷

واقعا توفقط شعارمیدادی من شاه صدضربه شلاق زدم وتبعیدش کردم مصر نشنیدی حاج صادق چندین روز تمام پادگان ایران من فرماندهی میکردم حالا بگو کجای خبرت نیست صدام من شلاق زدم بابا راست میگم

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۸ ۰۲:۵۱

باز هم بوی شهادت میدهد این سرزمین *پس بخوان صادق به آوای بلندت آفرین،ارادتمند تمام بچه های رزمنده

avatar
۱۴۰۰-۱۱-۱۸ ۱۳:۳۴

درود بر بلبل خوش صدای حضرت رو ح الله