به گزارش ایسنا، جعفر ایازی از تکاوران پیشکسوت ارتشی با اشاره عملیات رمضان روایت میکند: دو ماه پس از بازپس گیری خرّمشهر، گردان قهرمان دژ دوباره تجدید سازمان شد و ساز و برگ جدید تحویل گرفت و تعدادی پرسنل سربازی نیز به آن اضافه شد. من به اتّفاق فرمانده گردان به لشکر۹۲ زرهی احضار شدیم و برای من معلوم بود که این بار با لشکر۹۲ زرهی عملیات داریم.
عملیات رمضان از ۲۲ تیرماه تا هفتم مردادماه ۱۳۶۱ در دو محور شرق بصره و شلمچه مصادف با ماه مبارک رمضان ساعت ۲۰:۳۰ با رمز «یا صاحبالزّمان ادرکنی» در زمینی به وسعت ۱۵هزار مترمربّع برای تصرّف نهایی بصره انجام شد. هدف و تاکتیک این بود که ارتش سوم عراق که در غرب اروندرود مستقر بود و تانکهای پیشرفته و آماده بکاری نیز داشت و همه آنها T۷۲ بودند، با سازماندهی گروههای «آرپیجی» زن خودی نابود شوند. البتّه مهندسین عراق از منطقه شمالی بصره و تنومه که پدافندی بود، با ساخت کانالی به طول سه کیلومتر و عرض یک کیلومتر که مخصوص پرورش ماهی بود و نیز پمپاژ آب و ایجاد موانع و سنگرهای تیربار به عنوان مانع بازدارنده، قصد داشتند از حمله احتمالی ایران به بصره جلوگیری به عمل بیاورند.
روبهروی پاسگاه شلمچه هم آب رها کرده بودند تا از نیروهای زرهی ایرانی ممانعت به عمل آورند. عملیات رمضان رزم مشترک سپاه و ارتش برای تعیین سرنوشت جنگ در آن منطقه بود. عملیات از مرز شلمچه شروع میشد و تا داخل بصره عراق پیش میرفت و هدف آن گرفتن پل بصره بود. گردانهای شرکتکننده در این عملیات عبارت بودند از: گردان۱۶۵، ۱۴۵ و ۱۵۱ دژ از لشکر۹۲ زرهی. این برنامه به نام عملیات رمضان و با رمز «یا صاحبالزّمان ادرکنی»بود. در ساعت ۲۱:۳۰ بیسیمها به صدا درآمدند و رمز شنیده شد. گردانهای عملکننده در منطقه عملیاتی باز شده بودند و جلو میرفتند. نحوه آرایش به این صورت بود که گردانهای ۱۶۵ و ۱۴۵ در نوک حمله و گردان۱۵۱ دژ در پشت آنها حرکت میکرد و ارتباط هر سه گردان به صورت بیسیم با هم برقرار بود. قبل از اجرای این عملیات، ساعت ۶:۳۰ عصر ستوان اسماعیل زارعیان به سنگرهای ستاد گردان آمد. من ایشان را دیدم و با هم صحبت کردیم و قرار بود به مرخصی ماهانه اعزام شود. او نمیدانست به زودی عملیات در پیش داریم.
*خرمشهر این ارتشی را فراموش نمیکند
فرمانده گردان برگه مرخصی وی را امضا کرد و او برگه را گرفت و سری به سایر سنگرهای گردان زد. در این رفت و آمد فهمیده بود که نیروهای گردان عملیات در پیش دارند، آن هم به سمت نوار مرزی و بصره. نزد من آمد و گفت: «من مرخصی نمیروم!» گفتم: «زارعیان چرا؟» گفت: «گردان عملیات داشته باشد و من نباشم؟! محال است!» گفتم: «زارعیان جان معاون گروهانت هست و گروهان مشکلی نخواهد داشت.» گفت: «دوست دارم تاوان مردم خرّمشهر را در بصره و اطراف آن از صدّام و صدّامیان بگیرم. من باید در این عملیات شرکت کنم.» گفتم: «ما در ستاد شما را از آمار کم کردهایم و باید به مرخصی بروی.»
رفتیم پیش فرمانده گردان. ستوان زارعیان مطالب خود را بازگو کرد. فرمانده گردان گفت: «مرخصی ماهانه نوبتی شماست، برنامه آن را عوض نکنید. دید که چارهای ندارد گفت: «جناب سرهنگ من به اهواز میروم اگر به همسرم مرخصی دادند من هم از مرخصیام استفاده میکنم، در غیر این صورت، من هم برمیگردم.» شب ستوان زارعیان به اهواز رفت و صبح ساعت ۱۰ او را در سنگرهای ستاد دیدم. تعجّب کردم. گفتم: «زارعیان چرا برگشتی؟!» جواب داد: «در بیمارستان به همسرم گفتهاند به زودی عملیات بزرگی در شرف وقوع است و تمام بیمارستان آماده باش کامل است و همه مرخصیها در بیمارستان لغو شده است و به همسرم هم مرخصی نمیدهند و من هم مجبور شدم برگردم. من بدون خانمم مرخصی به چه دردم میخورد؟!»
با هم دوباره پیش فرمانده گردان رفتیم و زارعیان داستان را شرح داد. فرمانده گردان گفت: «بسیار خوب! انشاءالله بعد از اتمام عملیات رمضان به مرخصی برو!» من و ستوان زارعیان از سنگر فرمانده گردان خارج شدیم. در طول مسیر، زارعیان به من گفت: «خوب شد من در این عملیات شرکت دارم. صدّام باید جواب خرابیهای مملکت من و شهدا و مجروحین را بدهد و من در گرفتن انتقام خون این شهیدان و زخمیها و خرّمشهر مظلوم باید سهیم باشم.» سپس با من خداحافظی کرد و به گروهان خود برگشت.
هر سه گردان با آرایش جنگی و آتش و مانور از نوار مرزی شلمچه عبور کردیم و وارد قسمتی از خاک عراق شدیم. آتش عراقیها بسیار زیاد بود. توپخانه عراق مرتّب کار میکرد و آن ساعت مدیریّت و فرماندهی در گردانها بسیار عالی بود. عراق غیر از توپهای «خمسهخمسه» با توپهای ۱۲۰مم نیز منطقه را زیر آتش گرفته بود.
آرایش واحدهای گردان۱۵۱ دژ به این صورت بود که ستوان زارعیان در سمت چپ عملیات را هدایت میکرد. برایم گفتهاند که منطقه او زیر شدیدترین گلوله بارانها قرار گرفته بود. یک گلوله توپ۱۲۰مم کنار ستوان زارعیان به زمین خورد. خاک و ترکش همه جا را دربرگرفت و یکی از ترکشها به قسمتی از شانه راست و دست راست و قسمتی از قفسه سینه وی برخورد کرد و به زمین افتاد. ایشان با این وضع، که خون همه بدن و هیکل وی را دربرگرفته بود، فرمان میداد: «سربازان به پیش! صدّام و صدّامیان را نابود کنید!» در کنار وی بیسیمچی هم ترکش خورده بود و ارتباط بیسیمی وی با من قطع شده بود. مرتّب در بیسیم او را صدا میزدم، ولی جوابی نمیشنیدم. من برای هدایت گروهانهای گردان به طور مرتّب با آنها در تماس بودم. چند لحظهای گذشت. صدای بیسیم گروهان زارعیان به صدا درآمد. صدای جدید آشنا نبود. گفتم: «شما؟!»
در جواب گفت: «یکی از درجهداران گروهان زارعیان هستم. جناب سروان زارعیان به سختی مجروح شدهاند و ترکش بزرگی دست، بازو و سینه وی را دربرگرفته است.» شدّت و بزرگی ترکش به حدّی قوی بود که چند لحظه پیش شهید شد و سریع ایشان را با آمبولانس انتقال دادیم. قلبم فروریخت و وجودم را لرز گرفت و چشمانم جایی را نمیدید. ستوان مرتضوی پیش من بود. وقتی او هم خبر را شنید شروع به گریه کرد. هر دو همدیگر را بغل کردیم و به گریه افتادیم. چون بهترین افسر رزمنده گردان دژ را از دست داده بودیم و من در این فکر بودم چگونه این وضعیّت ناگوار را به همسر باردارش خبر دهم. تمام وجودم را درد گرفته بود. مغزم سوت میکشید و نمیتوانستم جواب بیسیمها را بدهم و گیج و منگ بودم.
*خاطرات جعفر ایازی با عنوان «از نوهد تا خرمشهر» در سال ۱۳۹۶ توسط انتشارات ایران سبز به چاپ رسیده است.
انتهای پیام
نظرات