«از وقتی یادمه، مامان میگفت ما فقیریم و نباید زیاد بخواهیم، زیاد خواستن را یادمون ندادند و گفتند به هر چی که داری راضی باش» اشکهایش را پاک و به صندلی گوشه پارک اشاره میکند، میخواهد آنجا بنشینیم تاکمی آرامتر شود با خندهای همراه با اشک میگوید: «هرچقدر گذشته تلخی داشتم آیندهام روشنه».
سیما ۱۵ ساله است، نگاهش از پشت آن چشمهای مشکی کشیده تا عمق وجودت رسوخ میکند، مادرش ایرانی و پدرش افغانستانی است؛ فقر جزء جدانشدنی سفره خانهشان بوده و به قول خودش هیچوقت نتوانسته به آرزوهایش برسد تا اینکه یک روز فرشتهای سر راهش قرارگرفته و این روزها سیما زندگی جدیدی را شروع کرده است، زندگی که خودش را خوشبخت میداند اما خانوادهاش نگران هستند، ازدواج با مردی ۲۸ سال بزرگتر از خودش؛ مردی که همسن پدرش است و خودش دارای زن و فرزند دیگری است.
سیما در گفتوگو با ایسنا با هیجانی خاص از زندگیاش تعریف میکند «تازه فهمیدم زندگی کردن یعنی چی، یکخانه بزرگ دارم که آشپزخانه دارد، یک کمد پر از لباس و کابینتهای پر از غذا، هر چیزی که از یک زندگی میخواهم را با ازدواج به دست آوردم» با لبخندی که بر لب دارد پلاک کوچکی که به گردنش آویخته را نشانم میدهد «ببین حتی برای من طلا میخرد».
فقر! همیشه سقف آرزوهای انسان را کوتاه میکند آنقدر کوتاه که یکخانه ۴۵ متری با یک آشپزخانه میشود بزرگترین خانه و داشتن بیش از ۳ دست لباس میشود کمدی پر از لباس! سیما دختری زیبارو است که رسیدن به آرزوهایش را درازدواج با مردی ۲۸ سال بزرگتر از خودش دیده است، ازدواجی که با مخالفت شدید خانوادهها روبهرو بود اما حالا او ازنظر خودش خوشبختترین دختر روی زمین است.
«تابستان ۹۹ بود که از یک مانتو خوشم آمده بود اما پدرم میگفت ۸۸ هزار تومان پول خیلی زیادی است، تصمیم گرفتم که سرکار بروم و برای خودم پول دربیاورم تا مانتویی که دوست دارم را بخرم، یک روز دیدم لبنیاتفروشی محله کاغذی چسبانده که به یک فروشنده نیاز دارد، بهسرعت رفتم داخل و گفتم من میخواهم فروشنده بشوم و ۸۸ هزار تومان حقوق میخواهم، همان روز با امیر که صاحب آنجا بود آشنا شدم، امیر خیلی مهربان بود و همان روز اول به من گفت حیف اینهمه زیبایی نیست که بخواهی کار کنی و قرار شد به من ۲۰۰ هزار تومان حقوق بدهد و بهجای یک شیفت، صبح تا شب داخل مغازه باشم».
پدر سیما کارگر ساختمان است و بهسختی هزینه خرج خانه را درمیآورد، تلاش میکند که دختر و پسرش طعم فقر را نچشند اما پولی که میگیرد صرفاً کفایت اجاره خانه را میکند و کمی خوردوخوراک؛ بااینحال دوست نداشته که سیما سرکار برود آنهم در مغازه لبنیاتی پیش آن مرد، اما حاضرشده بود «محمد» پسرش با معدل ۲۰ مدرسه را رها کند و به بنایی برود تا کمکخرج خانواده باشد.
«محمد همیشه میگفت میخواهد دکتر شود تا پاهای مامان را درمان کند اما یک روز بابا گفت نمیتواند بهتنهایی از پس خرج خانه بربیاید و محمد را هم با خودش سر ساختمان میبرد، محمد با معدل ۲۰ کلاس دوم تجربی بود اما دیگر به مدرسه نرفت، هنوز هم نمیدانم چرا وقتی من کار پیداکرده بود بابام خیلی اذیتم کرد، میگفت ۲۰۰ هزار تومان پولی نیست که تو بخواهی صبح تا شب در مغازه کارکنی، چندین بار تهدیدم کرد که اگر بخواهی آنجا کارکنی تو و برادرت را به افغانستان میبرم تا زندگی خوبی برایتان بسازم، اما مادر هر بار مخالفت میکرد و میگفت حاضر نیست ایران را ترک کند و پدر باید تنها برود».
حیف خوشگلی تو نیست!
سیما دیگر از فکر مانتو بیرون آمده بود و در ذهنش فقط یک کلمه میچرخید «حیف خوشگلی تو نیست!» هر طور شده پدر را راضی کرد و به مغازه رفت تا بتواند در کنار مردی کار کند که میداند او دختری خوشگل است و ارزش کارش حتی بیشتر از ۸۸ هزار تومان است.
«آن روزها پدرم اجازه نمیداد من سرکار بروم و نمیخواست مستقل باشم؛ انگار که دوست داشت همیشه ما در فقر زندگی کنیم، یواشکی به مغازه امیر میرفتم و میگفتم پدرم نمیگذارد سرکار بیایم هر بار با مهربانی با من رفتار میکرد و میگفت نگران نباش، یکبار امیر به من گفت کاری ندارد که چند تا قرص بخور تا پدرت بترسد».
با خندهای از ته دل و احساس رضایتی عمیق ادامه میدهد «امیر همیشه فکرهای خوبی دارد، من هم حرفش را گوش کردم قرص خوردم و ۲ روز در بیمارستان بودم اما بابا راضی نشد و میگفت هر طور شده من تلاش میکنم که پول بیشتری دربیاورم تا آن مانتو را بخری اما من دیگر میخواستم پیش امیر باشم، امیر هر هفته من را ناهار میبرد بیرون و به من کباب میداد، یک روز هم نقشه خوبی کشید و گفت زنگ بزن پلیس و بگو که بابایت میخواهد بهزور تو را ببرد افغانستان ، زنگ زدم و پلیسها آمدند پدرم را گرفتند، ۲ روزی بابا داخل بود تا امیر رفت از زندان بیرون آوردش، چه کسی حاضر میشود برای یک مرد غریبه و آنهم افغان این کار را بکند؟».
عشق بهقدری در چشمان سیما موج میزند که دعا میکنم معجزه زندگیاش حقیقی باشد، او به آغوش عشقی پناه آورده است که ازنظر خانوادهها عشقی بیفرجام است، وقتی از همسر امیر میگوید، چشمانم از تعجب گشاد میشود، اما با خنده میگوید همسرش دیوانه است!
«یک روز همسر امیر آمد مغازه و دید که من و امیر دست هم را گرفتهایم با عصبانیت با من برخورد کرد و من را کتک زد، همیشه امیر میگفت این زن دیوانه است به خاطر همین میخواهم با تو ازدواج کنم، آن روز دیگر مطمئن شدم که زنش دیوانه است حتی پسر هشت سالهاش را با خودش آورده بود که با من دعوا کند، اما عشق امیر آنقدر زیاد بود که بخواهم با او ازدواج کنم او همیشه به من میگوید که خیلی خوشگل هستم».
اینها نیش فقر را هرگز در جان و تنشان حس نکردهاند
سیما و امیر بهسختی پدر را راضی میکنند که به این ازدواج رضایت دهد اما پدر نگران دخترش است، بارها پسران افغانستانی جوان که کار خوبی دارند را به خواستگاری سیما میآورد اما سیما نمیخواست مرد دیگری را ببیند، فرقی نمیکند چندسالهای یا کجای دنیا ایستادهای گاهی محتاج عشق و محبتی، گاهی نیاز داری کسی تو را نوازش کند و لبخند بزنی، گاهی میایستی تا عشق را بهزانو دربیاوری.
«امیر گفت تو شناسنامه ایرانی نداری که عقد کنیم پس خودمان خطبه عقد را بخوانیم، حالا هم یکخانه برایم اجاره کرده و آنجا باهم زندگی میکنیم، عشق زندگیام اجازه نمیدهد من طعم فقر را بچشم، شاید باورتان نشود که ما هر شب برنج داریم و مانند یک پادشاه زندگی میکنیم، حتی در این یک سال من را به شمال برده و یک هفته آنجا ماندیم، همه میگویند این مرد از پدرت هم بزرگتر است اما من خوشبختم آنقدر که حتی امیر برایم لوازمآرایش خریده است که بتوانم آرایش کنم؛ بااینحال مادرم همیشه نگران است میگوید اگر یک روز بگذارد و برود تو چهکار میکنی؟ شما که عقدنامه ندارید و هیچ سندی ندارید که ثابت کند ازدواجکردهای اما من میدانم عشق امیر به من آنقدر زیاد است که هیچوقت تمام نمیشود من که مانند زنش دیوانه نیستم».
نگاهش میکنم، چشمانش برق می زند و ردی از نگرانی در چشمانش وجود ندارد از عشق و زندگی اش راضی است، عشقی که همه از فرجام آن نگران هستند، اما سیما به هر چه که میخواسته رسیده است، پول، طلا، غذا و حتی عشق! شاید عشق گرانبهاترین چیزی است که به این ازدواج بها داده است و نگرانیها دیگر برای سیما قابل درک نیست، به قول «ویلیام سامرست موآم*» هیچچیز نگرانکنندهتر از نگران استطاعت مالی بودن نیست، اینها نیش فقر را هرگز در جان و تنشان حس نکردهاند اینها نمیدانند که فقر چه بر سر روزگار آدم میآورد.
فقر اجازه نمیدهد انسان برای ازدواج معیار صحیح داشته باشد
هادی معتمدی، آسیبشناس اجتماعی و روانشناس در این خصوص به ایسنا میگوید: هر فعالیتی که انسان انجام میدهد دارای ویژگیهای خاصی است که یکی از آنها، اقناع شخصی است؛ اقناع میتواند جنبههای مختلفی داشته باشد که میتوان به اقناع مالی و اقتصادی و علائق شخصی اشاره کرد، برای مثال فردی که به تماشای فوتبال مینشیند از آن درآمد و سودی کسب نمیکند اما حس لذت را تجربه میکند و این حس لذت برایش اقناعکننده است.
وی بیان میکند: با توجه به وضعیت مالی خانواده سیما، میتوانیم بگوییم که سیما در بخشی از وجودش قصد فداکاری و ایثارگری داشته درواقع در پی نجات خود از خانواده فقیر بوده است و میخواسته یکبار از دوش خانواده بردارد.
این آسیبشناس اجتماعی تأکید میکند: ارتباط عاطفی بین دختر ۱۵ ساله و مردی ۴۲ ساله ازنظر روانشناسی بعید است اما استثنائاتی میتوان قائل شد، دختری که در خانه پدری شرایط سخت مالی داشته و حتی نمیتوانستند هر شب شام خوبی داشته باشند، با انگیزه مالی و اقتصادی ازدواج کرده است، یکی از آسیبهای فقر میتواند همین مسئله باشد که افراد به دلیل اقناع مالی ازدواج کنند و رضایت خاطر داشته باشند.
وی خاطرنشان میکند: فردی که دچار مشکل مالی است و حالا مردی پیدا شده که ازنظر مالی او را حمایت میکند بهطورقطع نمیتواند به سایر ویژگیهای مهم ازدواج توجه کند، مثلاً اگر همین دو نفر صاحب فرزند شوند درحالیکه فرزندشان ۱۵ ساله است مرد حدود ۶۰ ساله خواهد بود و توانایی ارتباط برقرار کردن با نوجوان را ندارد.
معتمدی بیان میکند: فقر اجازه نمیدهد انسان انگیزه لازم برای ازدواج با معیار صحیح داشته باشد و ما باید به دیدگاه این افراد احترام بگذاریم، اما اگر دختر ۱۵ ساله را بالغ ازنظر جسمی و جنسی در نظر بگیریم میتوانیم بگوییم که نیازهای جنسی دختر در سالهای ابتدایی ازدواج برطرف میشود اما باگذشت زمان و بالا رفتن سن هر دو نفر توانایی مرد کاهش پیدا میکند و در مقابل زن در حد بالایی از نیاز جنسی قرار میگیرد.
وی خاطرنشان میکند: با توجه به تفاوت نسلی موجود میتوان گفت که در بلندمدت توانایی برقراری ارتباط کاهش پیدا میکند، ممکن است دختر به بلوغ جنسی رسیده باشد اما باید دید لذت عاطفی و روابط عشقی نیز میتواند برقرار شود؟ اگرچه افکار انسانها متفاوت است اما این دختر باید دوران کودکی، نوجوانی و جوانی را طی کند و در مقابل مرد میانسالی با مشکلات خاص این دوره قرار دارد که میتواند رفاه مالی را ایجاد کند اما در بلندمدت روابط عاطفی و جنسی به مشکل برمیخورد، بااینحال فقر اجازه نمیدهد که مسائل عاطفی و جنسی را با نگاه بلندمدت در نظر گرفت.
* ویلیام سامرست موآم، داستاننویس و نمایشنامهنویس انگلیسی بود.
انتهای پیام
نظرات