به گزارش ایسنا، «سلمان ایزدیار» در روز ۹ آبان سال ۱۳۳۹ در محله حاجیآباد کرج متولد شد و دوره ابتدایی را در دبستان فاتح و دوره راهنمایی را در مدرسه کشاورزی گذراند و دوره متوسطه را نیز در دبیرستان فارابی سپری کرد. در نوجوانی در امرار معاش به پدرش کمک میکرد و در مغازه میوه فروشی او مشغول به کار بود.
در نیمه بهمن سال ۱۳۵۹ به همراه شهید مصطفی چمران با حضور در جنگهای چریکی به عنوان مسئول دسته در بازپسگیری شهر سوسنگرد و مقابله با پاتکهای عراق نقش بسزایی داشت. در این عملیات با اصابت ترکش به پای راست و کتف مجروح شد. در سال ۱۳۶۱ در عملیات بیتالمقدس با هدف آزادسازی خرمشهر نیز شرکت کرد و به عنوان مسئول دسته موشکانداز زرهی در تیپ زرهی حضوری فعال داشت.
در سال ۱۳۶۱ به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و پس از گذراندن دوره آموزش عمومی در پادگان امام حسین (ع)، دوره یک ماهه آموزش تخصصی مربیگری سلاح و تاکتیک را سپری کرد. در ۲۲ بهمن همان سال طی مراسمی ساده ازدواج کرد که ثمره این ازدواج یک پسر به نام عمار است.
وی در عملیات «والفجر مقدماتی» به عنوان معاون در «گردان حبیب بن مظاهر» از «تیپ سلمان فارسی» حضور داشت و در مرحله دوم این عملیات به فرماندهی این گردان منصوب و در این عملیات نیز مجروح شد. پس از بهبودی نسبی، به عنوان معاون گردان حبیب بن مظاهر در عملیات والفجر یک شرکت کرد.
در عملیاتهای خیبر و والفجر ۸، به عنوان معاون گردان پیاده حضوری مؤثر داشت و سرانجام در عملیات «کربلای 1» در حالیکه جانشینی فرمانده گردان حضرت حمزه سیدالشهدا (ع) را بر عهده داشت، در روز ۱۰ تیر سال ۱۳۶۵ بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید و پس از تشییع با شکوه در گلزار شهدای جوادآباد کرج به خاک سپرده شد.
روایت اول/ خنثی سازی ساک بمب
از شهربانی کرج با گشت ثارالله تماس گرفته می شود که: «یک ساک مشکوک به بمب در شهربانی است به ما کمک کنید.» سلمان ایزدیار که در آن لحظه یکی از نیروهای گشت بود، به همراهش «شهبازخانی» گفت: «راه بیفت بریم.» آن طور که سلمان گفت، شهبازخانی بی چون و چرا راه افتاد ولی توی راه پرسید: «مگر تو می توانی بمب خنثی کنی؟!»
رسیدند به شهربانی. سلمان سریع رفت سراغ ساک و بازش کرد؛ یک بمب توی آن بود؛ بمبی که هر لحظه ممکن بود منفجر شود. سلمان ایزدیار، بمب را بر میدارد و به سمت «کوه نور» در شمال کرج راه می افتد. بمب را به تپه ای در خارج از شهر میبرد و با اتصال دو تا سیم، آن را منفجر میکند. صدای مهیبی در فضا می پیچد. خطر رفع می شود.
روایت دوم/ مرد لحظه های سخت
کار جنگ، به جنون کشیده شده بود و این بار رزمندگان درجزیره مجنون مشغول رویارویی با دشمن بودند. تیپ الغدیر یزد وارد عمل شده بود. هم تلفات گرفته بود و هم تلفات داده بود. به سلمان ایزدیار گفتند: «بچه ها در جزیره به شهادت رسیده اند و پیکرهاشان جا مانده.»با تعدادی نیروی کمکی راه می افتد. وارد اولین سنگر می شود؛ تنها بیرون می آید! میپرسند: «چه شد؟» می گوید: «صبر کنید.» وارد سنگر بعدی می شود، باز هم دست خالی بیرون می آید. و همین طور سنگرهای بعدی.
باز می پرسند: «چه شد؟» تعریف می کند: «رفتم توی چادر اول دیدم چهارتا جوون هیجده ساله در حال استراحت هستند. دلم نیامد اینها را وارد این مهلکه کنم چون در این مهلکه امکان داشت شهید شوند.» تعریف می کنند: «خود سلمان، تک و تنها، دوشکا بر شانه، بر روی پلیت ها راه افتاد، ما هم با قایق از بین نیزارها می رفتیم. سلمان پیکرها را بر میداشت، روی بلم میگذاشت و بهعقب بر میگرداند.» شهید سلمان ایزدیار؛ مرد لحظههای خطر بود، مرد ایثار، مرد جانفشانی. او مرد لحظه های سخت بود.
انتهای پیام
نظرات