• دوشنبه / ۲۱ تیر ۱۴۰۰ / ۱۵:۳۲
  • دسته‌بندی: فرهنگ حماسه
  • کد خبر: 1400042115228
  • منبع : روابط عمومی برنامه

به‌ شرط بهشت

انگار قرار نبود جهنم آن شب تمام شود. کار به حدی گره خورده بود که شهید همت خودش با بی‌سیم داشت عملیات ما را هدایت می‌کرد. رفتم سمت چپ خاکریز سرک کشیدم، ترس بر من غلبه کرد، هیچ‌کدام از بچه‌ها نبودند؛ از ۱٠٠ نفر نیرو، فقط سیزده چهارده نفر به چشم خوردند. دستور برگشت به عقبه رسید.

به گزارش ایسنا به نقل از تارنمای مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس در برشی از کتاب «به‌شرط بهشت»، به نویسندگی سمیه گنجی که زندگینامه شهید سید محمد (سعید) امیری‌مقدم، شهید راوی مرکز اسناد و تحقیقات جنگ است و توسط انتشارات مرزوبوم در سال 1399 منتشر شده است، می‌خوانیم:

اعلام کردند که امشب باید به خط بزنیم. حرکت کردیم به سمت جلو؛ هر چه جلوتر می‌رفتیم، تعداد جنازه‌های عراقی که اطراف بودند، بیشتر می‌شد. از شدت گرما جنازه‌ها باد کرده بودند. رفتیم تا رسیدیم به محدوده‌ای که خاکریزهای دوجداره داشت. می‌خواستیم خاکریزها را دور بزنیم و برویم پشت آنجا. سکوت مطلق بود و تخریب‌چی‌ها در حال خنثی‌سازی بودند.

ناگهان صدای انفجار سکوت بیابان را شکست. هنوز شوکه صدای انفجار بودیم که باران گلوله بر سرمان باریدن گرفت. صدای سربازان عراقی به‌راحتی شنیده می‌شد که با دادوفریاد می‌گفتند: «قف!» بدون اینکه بتوانیم سرمان را بلند کنیم، کور و بی‌هدف شلیک می‌کردیم. با خود گفتم الآن سوراخ‌سوراخ می‌شویم.

حالا در این شلوغی و وسط آن جهنم، یک‌ صدایی همه را کلافه کرده بود و آن، «سعید سعید» گفتن‌های مکرر حمید صالحی (دایی سعید امیری‌مقدم) بود؛ آن‌قدر نگران سعید بود که مدام داد می‌کشید: «سعیییید! کجایی؟... سعیییید سرت رو بدزد... بدو و...»؛ آن‌قدر حمید این کار را کرد که از آن‌طرف، یکی با لهجه‌ی عراقی داد زد: «سعید و زَهرِمار»

انگار قرار نبود جهنم آن شب تمام شود. کار به حدی گره خورده بود که شهید همت خودش با بی‌سیم داشت عملیات ما را هدایت می‌کرد. رفتم سمت چپ خاکریز سرک کشیدم، ترس بر من غلبه کرد، هیچ‌کدام از بچه‌ها نبودند؛ از ۱٠٠ نفر نیرو، فقط سیزده چهارده نفر به چشم خوردند. دستور برگشت به عقبه رسید.

از یک جایی به بعد دیگر شلیک‌های عراق دقیق نبود؛ کور و بی‌هدف بود. نزدیک اذان صبح به سنگرها رسیدیم. آن‌طرف سنگر حمید صالحی و باقی بچه‌ها را دیدم، خیالم راحت شد که همه سالمند. ولی صحنه‌ها و اتفاقات چند ساعت گذشته، روی همه تأثیر گذاشته بود، هر کس توی لاک خودش بود. دیدم این‌طور نمی‌شود. شروع کردم سر حمید دادوفریاد که: «بابا چه مرگت بود؟ دیگه صدای عراقی‌ها رو هم درآوردی، هی سعید، سعید، سعید! مگه دختر آوردی جبهه. من فکر کردم دوست‌دخترت رو دیدی اون وسط، اسمش هم سعیده است که هی صداش می‌زنی.» یکی بدو کردن‌های من و حمید و پروبال دادن باقی، فضا را عوض کرد؛ بازهم صدای خنده و قهقهه از سنگر ما بلند شد.

علاقه‌مندان برای تهیه کتاب «به شرط بهشت» می توانند اینجا را کلیک کنند.

انتهای پیام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha