از سرباز پرسید چرا این سؤال را میکنی؟ گفت، آن زن مادرم بود؛ همگی به گریه افتادند؛ باز از او پرسید خواهرت را چگونه بزرگ کردید؟ گفت با سختی بسیار ...
مامای خاله کمی مِن مِن کرد و گفت "نمی توانم همه آنچه اتفاق افتاد را تعریف کنم؛ از آن سالها خیلی گذشته و تعریف کردن آن ماجرا چیزی را تغییری نمی دهد؛ تنها یک جمله بگویم که مادرت بر اثر خونریزی شدید از بین رفت و تنها توانستیم نوزاد دخترش را نجات دهیم؛ خیلی تلاش کردم تا پزشکان دیگری بر سر بالینش بیاورم اما در نهایت دست تنها ماندیم و آن مادر با وجود آنکه ۴ فرزند دیگر در خانه داشت بر سر زایمان از دست رفت."
مامایی که کارش با ماماهای دیگر ایرانزمین تفاوت زیادی دارد
زهرا محمدخانی، نخستین ماماهای تحصیلکردهای است که ۵۰ سال پیش کارش را در زایشگاه های سراسر کشور آغاز کرده و حالا پس از گذر از این سالها، به صندوق جمعیت سازمان ملل در ایران ( UNFPA) که چند روز پیش به سراغش آمده بودند تا به مناسبت روز جهانی ماما با او مصاحبه کنند گفته است هنوز هم دیدن چهره نوزادان تازه متولد شده به او نیرو می بخشد و خدمت متعهدانه ماماها به مادران و نوزادان در دوران همه گیری کرونا را یادآور شده است.
به گزارش ایسنا، او مامایی پیشکسوت است که کارش با ماماهای دیگر ایرانزمین تفاوت زیادی دارد؛ تجربه خدمت در بیش از ۱۰ استان با فرهنگها، شرایط اقتصادی و اقلیمی خاص در اقصی نقاط ایران در زمان های مختلف داشته؛ از مناطق کوهستانی و گرم خوزستان در جنوب غرب ایران گرفته تا مناطق برف گیر اردبیل در شمال غرب و از دشت های کویری بلوچستان تا جنگل ها و سواحل زیبای شمال کشور.
از نخستین ماماهای تحصیلکردهای است که ۵۰ سال پیش و درحالیکه بیشتر زنان با کمک ماماهای تجربی و به روش سنتی، نوزادان را به دنیا میآوردند، از کوهها، رودخانهها و بیابانها در بدترین شرایط آب و هوایی گذشت تا به تولد نوزادان و مادرانی سالمتر در دورافتادهترین نقاط ایران کمک کند.
در زمانی که تعداد پزشکان متخصص زنان در ایران به تعداد انگشتان دست نیز نمیرسید، نخستین ماماهای تحصیلکرده "بنیاد مادران و نوزادان ایران" (یکی از باسابقهترین نهادهای نیکوکاری ایران که به دستور رضاخان در ۲۵ آذر ۱۳۱۹ ایجاد شد) از سال حدود ۱۳۴۳ هجری شمسی به کمک مادران آمدند تا سلامت بیشتر خانوادههای ایرانی را تضمین کنند و این در حالی است که روز جهانی ماماها تا سال ۱۹۹۲ میلادی به ثبت جهانی نرسیده بود.
آموزشگاه مامایی بنگاه حمایت مادران و نوزادان در سال ۱۳۴۳با هدف آموزش و تربیت کادر مامایی برای خدمت در زایشگاه "فرح" (شهید اکبری) و دیگر زایشگاههای بنگاه، سازمانهای خیریه و بیمارستانهای دولتی در تهران و شهرستانها و روستاها تأسیس شد.
ناگفته های مصائب زایمانهای زنان ایران در دهه های گذشته
زهرا محمدخانی یکی از ماماهایی است که در سال ۱۳۵۰ از آموزشگاه مامایی بنیاد مادران و نوزادان در تهران فارغالتحصیل شد و در طول پنجاه سال، تجربههای منحصربهفردی از مشکلات و مصائب زایمانهای طبیعی و سزارین زنان در ایران کسب کرده که بخشی از آنها ناگفته مانده است.
حال با تجربه این سالها علم و هنر مامایی را با عشق درآمیخته و فداکاری کرده است تا زیباترین اثر خلقت خداوند بتواند به سلامت به این جهان پا بگذارد و مادران بتوانند زیباترین فصل زندگیشان را تجربه کنند.
از رساندن دارو به مجروحان انقلاب ۵۷ تا خدمت در بیمارستانهای صحرایی پشت خط مقدم در جبهه عراق علیه ایران
این مامای باتجربه ایران با گذر از فراز و نشیبهای زندگی و کاری ۷۰ سالهاش در کشوری که مخاطرات بسیاری از انقلاب تا جنگ و حال تحریم و شرایط دشوار اقتصادی را به خود دیده، خاطراتی تلخ و شیرین به ارمغان گذاشته است؛ از رساندن دارو به مجروحان انقلاب ۵۷ در بیمارستانهای تهران و یا خدمت در بیمارستانهای صحرایی پشت خط مقدم در جبهه جنگ تحمیلی عراق علیه ایران گرفته تا زایمانهایی که با کمک او در مناطق مرزی ایران همچون کردستان و سیستان و بلوچستان و با حداقل امکانات درمانی و تنها با کمک یک بیسیم، یک خودروی جیپ و چند دارو حاصلشده است.
خاطراتی تلخ از مادرانی که جان خود را فدای به دنیا آوردن فرزندشان کردند و داستانهایی شیرین از نوزادانی سالم که در آغوش مادر قرار گرفتند و شیرینتر از همه، همراهی و راهنمایی مادرانی که سالها ناباروری داشتند و با کمک او به فرزند رسیدند. او میدانست که این شغل با روحیاتش سازگار است و بنابراین با وجود مشکلات بسیارِ این حرفه و با وجود کمبود امکانات درمان در روزگاران مختلف به این حرفه به مدت۵۰ سال با عشق ادامه داد.
تولد مامای پیشکسوت ایران در بیمارستان "شوروی" تهران
زهرا محمدخانی، در بیمارستان "شوروی" (بیمارستان یاس (میرزاکوچک خان قدیم)) در تهران چشم به دنیا گشود؛ بیمارستانی که سرنوشتش با زندگی حرفهای آینده اش گره خورده بود. بیمارستانی که ۱۰ سال پیش از آن از سوی روسها در تهران ساخته و به یادگار گذاشته شد و قرار بود شماری مامای دانشآموخته و توانمند به مسکو فرستاده و تربیت کند که البته تحت تأثیر افتوخیزهای فعالیت در ایران عملی نشد.
منزل پدری اش در زمان تولد در خیابان مقصود بیک شمیران از توابع تهران بود. هفتساله بود که خانواده به منزل دیگری در ابتدای بلوار کشاورز فعلی نقلمکان کردند و او دوره ابتدایی را در دبستان "شهناز" و دوره دبیرستان را در دبیرستان "ولیالله نصر" نزدیک میدان کاخ (میدان فلسطین) گذراند. پس از پایان دبیرستان و درحالیکه در آن زمان، دختران معمولاً شغل مامایی را انتخاب نمیکردند، تصمیم گرفت وارد این حرفه شود و باوجود آنکه انتخاب او از سوی پدر و مادر و اقوام مورد اعتراض قرار گرفت اما بهپای علاقهاش ایستاد.
همین علاقه، استقامت و پایداری در کار بود که سبب شد به آموزشگاه مامایی "بنگاه حمایت مادران و نوزادان" برود و پس از گذراندن امتحان و مصاحبه در دوره سیزدهم مامایی ایران پذیرفته شود. از شرایط ورودی به این آموزشگاه، داشتن قد بالای ۱۶۰ سانتیمتر بود ولی به علت نبودن متقاضی و نیاز کشور، او را با قد ۱۵۷ سانتیمتر قبول کردند چراکه قد و جثه برای پذیرش ماما در آن زمان بسیار مهم بود و عقیده بر آن بود که بیماران باید به مامای خود اطمینان داشته باشند.
سه سال در آموزشگاه درس خواند و دوره کارورزی را گذراند و درنهایت در سال ۱۳۵۰ فارغالتحصیل شد. در دوره پیش از انقلاب، فارغالتحصیلان باید به مراکز در سطح کشور از جمله (ایذه در خوزستان، ایرانشهر در سیستان و بلوچستان، ساوه در استان مرکزی، مرزیکلا در مازندران، رشت در گیلان ، سرخس در خراسان ، قروه در کردستان، چالشتر در چهارمحال و بختیاری ، گرمی در اردبیل و ... ) یا به تهران اعزام میشدند.
انتقال مادر از رودخانه طغیان کرده باغملک خوزستان با اسب در دهه ۵۰
مقرر شد زهرا در تهران و زایشگاه حمایت مادران تهران خدمت کند. در این میان یکی از دانشجویان که برای خدمت در ایذه خوزستان انتخاب شده بود به دلیل تأهل نمیتوانست به آنجا برود، محل خدمت خود را با او عوض کرد.
محمدخانی، یک سال در زایشگاه ایذه در خوزستان خدمت کرد؛ در آن زمان به علت نبود جاده آسفالت، آمبولانس و ماشین حمل بیمار به مراکز درمان، بهناچار از بیسیم ژاندارمری استفاده میشد چراکه تلفنی در دسترس نبود و ارتباط با تمام منطقه تنها با بیسیم امکانپذیر بود. مردم به ژاندارمری محل زندگی خود میرفتند و با استفاده از بیسیمِ این مرکز از بیمارستان درخواست کمک میکردند. یک مأمور نیز نامهای که در آن درخواست کمک و محل آن ثبت شده بود میآورد و سپس یک ماما، یک پرستار و یک راننده و کمکراننده با وسایل ابتدایی زایمان به محل درخواست میرفت و کمکها برای زایمان مادران انجام میشد.
زایمان برخی بیماران در محل، انجام و تا دو ساعت وضعیت بیمار کنترل میشد و برای برخی دیگر مادران، اگر شرایط بیمار اجازه میداد برای زایمان به مرکز استان منتقل میشدند. تنها داروی مورداستفاده در این شرایط هم آمپول "سنتوسینون" و "مترژن" بود.
خدمت در ایذه با جادههای خاکی و صعبالعبورش در دهه پنجاه همیشه سختیهای زیادی برای بیماران و کادر درمانی به همراه داشت.
این مامای بازنشسته که برای دومین بار و این بار در بیمارستان مادر یزد روزهای پایانی کار را می گذراند، روزی را به یاد میآورد که از ژاندارمری باغملک بیسیم زدند که بیماری به کمک شما نیاز دارد؛ طبق معمول با گروه همراه حرکت کردند و وقتی به رودخانه رسیدند که طغیان کرده و عبور ماشین امکانپذیر نبود.
زهرا در گفت و گو با ایسنا تعریف کرد: اهالی محل برای کمک به گروه پزشکی اسب آوردند و درحالیکه ترس از حرکت اسب در میان موجهای رودخانه خروشان تمام وجودمان را فراگرفته بود، با هر مصیبتی که بود به آنطرف رودخانه رسیدند ولی متأسفانه نتوانستند برای زائو که زایمان اولش بود کاری کنند و مجبور شدند او را با خود به بیمارستان بیاورند. ازآنجا که امکان آوردن برانکارد برای جابهجایی بیمار نبود، یک پتو را روی نردبان پیچیدند و بیمار را روی آن خواباندند، با طناب او را بستند و با کمک اسب و چهار سوارکار او را از رودخانه عبور دادند. با هر سختی بود بیمار به بیمارستان رسید و با زحمت زیاد زایمان کرد و فرزند و مادر بهسلامت در کنار هم آرام گرفتند.
تمام سالهای کار زهرا محمدخانی با خاطره همراه بوده است؛ خاطراتی که با لحظههای تلخ و شیرین خانوادهها گرهخورده است؛ یکبار که بعد از چند ماه کار برای دیدار خانواده به تهران بازمیگشت، حدود ساعت ۱۱ شب، مأمور قطار به کوپه او در قطار آمد و پرسید کدامیک از مسافران میتواند به خانم بارداری که با مشکل مواجه شده کمک کند.
عمل زایمان در کوپه قطار با امکانات اولیه
او اینگونه تعریف می کند" گفتم ماما هستم و به کوپه آن خانم رفتم متوجه شدم درد زایمان است و از مأمور خواستم که وسایل کمکهای اولیه قطار را با خود بیاورد. آنها هم هر چه وسیله پزشکی داشتند آوردند و زایمان در کوپه قطار انجام شد. تا صبح کنار خانم زائو و فرزند پسرش که اسمش را احسان گذاشتند ماندم."
بعد از یک سال و پایان مأموریت در ایذه به ایرانشهر در سیستان و بلوچستان منتقل شد. در روزهای نخستین مهر سال ۱۳۵۱ به ایرانشهر رسید؛ از تهران با هواپیما به زاهدان و از آنجا پس از طی ۱۲ ساعت مسیر خاکی جاده به ایرانشهر رسید.
به گفته این مامای مامور در سیستان و بلوچستان، بلوچها مردمی بسیار آرام و باوفا بودند و احترام زیادی به کادر درمانی میگذاشتند. بیمارستان ایرانشهر هم در وسط شهر بود و حیاط بسیار بزرگی داشت و خوابگاه آن مانند حرف H انگلیسی بود؛ یکطرف خوابگاه پزشکان، کارکنان و نهارخوری بود و طرف دیگر بیمارستان و درمانگاه قرار داشتند. هوای ایرانشهر در تابستان بهقدری گرم و طاقتفرسا بود که کارکنان از خوابگاه تا بخش درمان را میدویدند اما در این مدت آمار زایمانها حتی به ۲۰ مورد در یک روز هم میرسید.
نجات جان بیماران بیمارستان ایرانشهر با عبور از سیلاب
تابستانِ بلوچستان با بارش بارانهای موسمی همراه بود که بسیار هم خطرناک بود و گاهی اوقات باعث بروز سیلاب میشد تا آنجا که بارانِ شدید یکی از آن روزها سبب آبگرفتگی بیمارستان شد. تا نیمه، بخش های بیمارستان را آب فراگرفته بود و چون ساختمان از نگهبانی دور بود و تنها یک تلفن در نگهبانی بود، هیچکس حاضر نبود به نگهبانی برود.
زهرا یادش می آید" نخست به آهستگی حرکت کردم ولی چون آب در حال حرکت بود مجبور به شنا کردن شدم و از بخش تا نگهبانی را درحالیکه از ترس میلرزیدم به حالت شنا طی کردم؛ در این میان انواع حیوانات و حشرات کوچک و چوب و خیلی چیزهای دیگر با سیل در حال حرکت بود و در مسیر به من برخورد میکرد ولی سعی میکردم با قدرت به جلو پیش بروم چراکه آب به بخشهای نگهداری بیماران داخل شده بود. درنهایت به نگهبانی رسیدم و با تلفن به فرمانداری و ژاندارمری اطلاع دادم؛ آنها با کیسههای بزرگ شن و الوارهای بزرگ آمدند و جلوی ورود سیلاب به بیمارستان را مسدود کردند تا آب کمتری وارد شود؛ دورتادور بیمارستان پر از آب بود تا باران قطع شد و آب کمکم فروکش کرد.
زالو را در شیشه بگذارید تا به برادرانم نشان دهم..."
او خاطره دیگری تعریف میکند: روزی بیماری با خونریزی شدید به بیمارستان مراجعه کرد؛ بسیار پریشان بود و در شرححالش گفت از شوهرش طلاق گرفته و مدت ۴ ماه است که لکه بینی دارد و شکمش هرروز بزرگتر میشود؛ در آن زمان نه سونوگرافی بود و نه رادیولوژی وجود داشت.
زهرا با معاینه رحم بیمار متوجه شد که ۴ ماهه است ولی حدس زد احتمالاً حاملگی مولار یا پوچ (بچه خوره) است چراکه صدای قلب جنین شنیده نمیشد. پزشکی که در آن زمان رزیدنت(دوره دستیاری) سال دوم دانشگاه بود و به مأموریت آمده بود، در حین گرفتن شرح بیمار متوجه شد، این بیمار سه ماه پیش از آن به علت نداشتن حمام در رودخانه خود را شُسته است؛ پزشک و ماما پس از معاینه متوجه شدند زالویی داخل رحم این زن لانه کرده بود.
این زن با گریه گفت؛" زالو را در شیشه بگذارید تا به برادرانم نشان دهم..."
خدمت این ماما در سال ۱۳۵۲ در ایرانشهر به اتمام رسید و به تهران بازگشت تا برای خدمت به زایشگاه شهر چالشتر در نزدیکی شهرکرد اعزام شود.
عمل زایمان بریج با راهنمایی تلفنی برای نخستین بار
زهرا در نیمه دوم سال به این شهرستان رسیده بود؛ هوا زمستانی بود و برف همهجا را فراگرفته بود؛ یک روز در حین معاینه زائو متوجه شد نوزاد به حالت بریج در حال خارج شدن است (زایمان بریج هنگامی است که جنین با پا یا باسن از رحم به دنیا میآید). پزشک مقیم در بیمارستان نبود و ازآنجا که بیمار در حال زایمان بود و فرصتی برای اعزام او به شهرکرد نبود، او با راهنمایی تلفنی متخصص زنان مقیم در شهرکرد زایمان را انجام داد و مادر و نوزاد بدون خطر از هم جدا شدند.
دکتر راهنما میگفت تا آن زمان کمک به بیمار را از راه دور و آنهم با تلفن انجام نداده است؛ زهرا در مدت خدمتش حداقل ۳۰ زایمان به حالت "بریج" گرفته است.
او پس از ۶ ماه خدمت در چالشتر، این شهر را با زیباییهای حیرت انگیزش ترک کرد و از آنجا به ساوه در استان مرکزی منتقل شد. در نهایت هم پس از ۶ ماه خدمت در ساوه به مرزیکلای بابل در استان مازندران منتقل شد؛ معمولاً زنانی که در این شهرستان برای بار اول زایمان میکردند، زایمانی طبیعی داشتند ولی زایمان دوم آنها به دلیل کار زیادشان بر روی شالیزارها و جابهجایی سبدهای بزرگ نشاء بر روی سر و... برای زایمان سزارین میشدند.
ماموریت ۶ ماهه او در مرزیکلا به پایان رسید و پس ازآن به مدت ۹ ماه بهعنوان ماما و جانشین مدیر به زایشگاه شهرستان قروه در کردستان رفت. او با دو مامای بومی در زایشگاه قروه همکار شد که اتفاقاً با همدیگر در دوره آموزش مامایی همکلاس بودند.
زمان خدمتش در قروه از اول تیر تا اسفند بود؛ دی یا بهمن بود که برف زیادی بر روی زمین نشسته بود و طبق معمول از بیسیم ژاندارمری اطلاع دادند که بیماری در حال وضع حمل است و نمیتواند به زایشگاه بیاید؛ بازهم مثل همیشه با وسایل موردنیاز حرکت کردند و به محل رفتند.
گم شدن کادر درمان مامایی زایشگاه قروه در برف کردستان
زهرا داستان این اینگونه برای مخاطبان ایسنا تعریف می کند؛ "درحالیکه برف زیادی میبارید به راننده گفتیم علامتی در جاده بگذارد تا در موقع برگشت راه را گم نکنیم. یک ماشین لودر در حال باز کردن جاده بود؛ به راننده آن گفتم حواست به ما باشد چون آمبولانس سفید است و ما در برگشت احتمالاً به شب برمیخوریم و جاده را گم خواهیم کرد. درنهایت به محل رسیدیم؛ به دو زائو کمک کردیم و بعد از ساعتی از زایمان آنها برای بازگشت حرکت کردیم ولی در جاده گم شدیم چراکه تمام دشت را برف پوشانده بود. پیشنهاد دادم چراغ گردان آمبولانس را روشن کنند تا راننده لودر ما را پیدا کند و متوجه موقعیت ما بشود؛ او هم منتظر ما بود چون جاده دوباره به علت بارش برف بستهشده بود. با دیدن چراغقرمز لودر بهطرف او رفتیم؛ لودر در جلوی ما بود و پشت او حرکت میکردیم تا به جاده اصلی رسیدیم و بعد از چند ساعت حرکت، نهایتاً به زایشگاه رسیدیم و عبور از جادههای ترسناک پوشیده از برف چندین بار دیگر هم برای ما تکرار شد."
او پس از پایان خدمتش، زایشگاه قروه را به مدیر بیمارستان تحویل داد و برای آموزش مدیریت توسط مدیر زایشگاه رشت به آنجا منتقل شد؛ مدیر زایشگاه رشت بسیار باتجربه و فهیم بود و با مهربانی در مدت دو ماه نکات کلیدی مدیریت زایشگاه را به زهرا آموزش داد. کارها در زایشگاه رشت فشرده بود و بنابراین شبها از فرط خستگی بیهوش میشد.
محمدخانی بعد از دو ماه از رشت به تهران آمد و به مدت شش ماه در بیمارستان شهریار زیر نظر دکتر الیاسی، متخصص بیهوشی آن زمان دوره بیهوشی را گذراند. در همین مدت، روزی در اتاق عمل بود که مرد ۴۰ سالهای با شکستگی ران پا مراجعه کرد و باید داخل پایش، پلاتین کار گذاشته میشد؛ وقتی جراح پای بیمار را باز کرد و مشغول گذاشتن پلاتین شد وسط کار یکی از پیچها گم شد؛ همهجا را گشتند ولی آن پیچ را پیدا نکردند؛ ازآنجاکه پزشک معالج دریکی از بیمارستانهای کرج هم کار میکرد، از آنها درخواست کمک کرد تا پیچ مشابهی را به بیمارستان شهریار برسانند. این کار چند ساعت طول کشید، بنابراین زهرا و یک کمک بیهوشی بیمار را در حالت بیهوشی نگاه داشتند.
زهرا پس از گذراندن شش ماه دوره بیهوشی در درمانگاه، در بیمارستان حمایت مادران و نوزادان که اکنون به نام زایشگاه شهید اکبرآبادی در خیابان مولوی تهران فعالیت دارد مشغول یادگرفتن روش "کورتاژ ساکشن" تحت نظر دکتر اسد زاده، رئیس درمانگاه قرار گرفت تا آماده تحویل گرفتن بیمارستان و زایشگاه "گِرمی" در استان اردبیل در نزدیکی دشت مغان شود.
در سال ۱۳۵۴ با یک ماشین لندرور بزرگ و همراهی یک حسابدار، ۴ پرستار، ۴ ماما و رئیس مرکز، از تهران عازم زایشگاه گرمی شد؛ از تهران با طی ۱۴ ساعت راه و عبور از جنگلهای سرسبز شمال، جاده زیبای حیران و کوهستانهای سبلان به گِرمی در استان اردبیل رسید؛ برخلاف سردسیر و برفگیر بودن منطقه، گرمی بهعنوان منطقه گرمسیری محسوب میشد.
نصیحت جالب حسابدار به مدیر جدید بیمارستان گرمی اردبیل
حسابدار پیشین مردی مُسن بود؛ زایشگاه را به زهرا تحویل داد و رسید گرفت و یک نصیحت به او کرد.
زهرا اینگونه نقل می کند: " در کیف بزرگی که همراه داشت مقداری پول خُرد ریخت و گفت صدایش را شنیدی؟ گفتم بله، ادامه داد، سروصدای زیادی دارد و بعد یک قطعه اسکناس توی کیف انداخت و دوباره پرسید چه صدایی داد؟ گفتم، صدایی نداشت و سپس گفت، پس اگر روزی کسی خواست پولی را بردارد حتماً مقدار زیادی بر می دارد که صدا نداشته باشد؛ با این کار میخواست به من بگوید که به دقت مواظب حساب و کتاب ها باشم".
بیمارستان بعد از دو هفته رسماً افتتاح شد. بیماران شروع به مراجعه به درمانگاه و زایشگاه کردند. کار سختی بود تا بتوان بیمارستان را سروسامان داد؛ البته همکاران خیلی کمک کردند و بعد از یک ماه دو پزشک زنان و بیهوشی که زن و شوهر هم بودند از هند به زایشگاه آمدند و مدت سه سال همکاری کردند. از بیمارستان تا اردبیل تنها سه ساعت راه بود؛ بیشتر وقتها هوای گِرمی ابری و مهآلود بود و رفتوآمد مشکل بود. اگر بیماری باید به اردبیل برده میشد حتماً یک نفر کمک میکرد و سرش را برای راهنمایی راننده از ماشین خارج میکرد یا جلوی ماشین حرکت میکرد تا جاده را به راننده نشان بدهد چراکه از شدت مهآلود بودن جاده، چراغ مه شکن قادر به نشان دادن مسیر جاده نبود.
اوایل کار برای زهرا بسیار دشوار بود چراکه زبان ترکی نمیدانست و همیشه یکی از همکاران بومی منطقه همراه بود تا کار ترجمه را برایش انجام دهد. بیمارستان سهطبقه داشت به شکلی که طبقه اول در حیاط قرار داشت و طبقه سوم در خیابان قرار داشت چراکه منطقه کوهستانی بود و بیمارستان روی دامنه کوه ساختهشده بود. طبق رسم زایشگاههای دیگر، باید به دنبال بیماران در اطراف میرفتند؛ یا در منزل زایمان را انجام میدادند و اگر نمیتوانستند یا هنوز زمان زایمان فرا نرسیده بود او را به زایشگاه منتقل میکردند و اگر در زایشگاه هم نمیتوانستند کاری انجام دهند به مرکز درمانی در اردبیل منتقل می شدند. بیمارستان ۴۰ تخت خواب داشت که شامل ۳۰ تخت برای زنان و ۱۰ تخت برای سوختگی و اطفال بود.
زهرا محمدخانی در گفت و گو با ایسنا، وقایع آن روزها را اینگونه به یاد می آورد:" روزهای اول با سخنرانی در مدرسهها و بهداری و میان مردم، زایشگاه را به آنها معرفی کردم و اعتماد مردم را جلب کردیم. مدتی در این بیمارستان داروخانه نبود که تلاش کردم متصدی را آموزش داده و برای داروخانه استخدام کنم ولی آزمایشگاه مسئولی نداشت و تنها آزمایش ادرار و آزمایش خون در حد تشخیص گروه خونی، سازگاری خون و آزمایشهای کوچک دیگر در آن انجام میشد."
ماجرای به صف شدن سربازان پادگان برای خون رسانی به مادر در حال مرگ
زهرا، مامایی که هزار قصه از این شغل در سینه دارد، خاطرات زیبایی از وحدت و همدلی مردم ایران در دهه ۵۰ به یاد می آورد، از جمله آنکه یکی از روزهای کار در گِرمی به یکی از روستاهای اطراف برای زایمان اعزام شدند. زایمان انجام شد اما جفت مادر خارج نشد بنابراین سنتوسینون و مترژن تزریق شد چراکه فقط در آن زمان همین دو نوع آمپول وجود داشت و درنهایت مجبور شدند آن زن و نوزادش را به بیمارستان بیاورند؛ خونریزی زیادی داشت و هموگلوبین بیمار ۷ شده بود؛ ( هموگلوبین، نوعی پروتئین است که در گلبول قرمز خون وجود دارد و وظیفه حمل و انتقال اکسیژن به نقاط مختلف بدن را بر عهدهدارد و در صورت کاهش آن فرایند اکسیژنرسانی بهکندی صورت میگیرد)؛ خلاصه در زایشگاه با انجام بیهوشی، جفت خارج شد و بیمار احتیاج به خون پیدا کرد.
در آن شهر بانک خون وجود نداشت بنابراین مجبور شدند به اطلاع مسئول ژاندارمری برسانند و درخواست خون از سربازان و افراد ژاندارمری داده شد چون میدانستند به لحاظ جسمی سالم هستند. رئیس ژاندارمری یک ماشین با حدود ۱۵ سرباز به درب زایشگاه فرستاد؛ با اینکه همگی کارت خون داشتند ولی برای اطمینان، از همه، مقدار کمی خون گرفته شد تا مشابه خون بیمار را پیدا کنند. خوشبختانه سه نفر از این افراد میتوانستند خون بدهند و از هرکدام ۳۰۰ سیسی خون گرفته و به بیمار تزریق شد.
بعد از سپری شدن چند روز، حال آن زن که فرزند ششمش را به دنیا آورده بود خوب شد و زمان ترخیص، اقوامش با یک وانت بزرگ و یک گوساله به بیمارستان آمدند؛ سربازها هم با یک وانت برای بدرقه آن زن در دو طرف صفکشیده بودند و سرود میخواندند. وقتی آن زن از بیمارستان خارج شد، جلوی در بیمارستان منظره جالبی دیده شد؛ مادر و نوزادش با مارش نظامی سوار ماشین شدند و از همسرش که میخواست گوساله را جلوی پای زنش ذبح کند خواهش شد این کار را نکند و این گوساله را به سربازها هدیه کند که او هم پذیرفت و همگی خوشحال شدند.
مردم آن سالها در گِرمی بهصورت عشایری زندگی و ییلاق و قشلاق میکردند؛ بیشتر درحرکت بودند و یکجا ساکن نبودند و اگر زنان ایل در هنگام حرکت از ییلاق به قشلاق یا برعکس حامله بودند و درد زایمانشان شروع میشد با اسب به درب زایشگاه میآمدند و در بیمارستان زایمان میکردند و بعد از دو ساعت نوزاد را سوار اسب میکردند و به حرکت ادامه میدادند چون نمیخواستند از ایل جا بمانند. در برخی مواقع نیز به دنبال بیمار در کنار ایل میرفتند و زایمان دو تا سه بیمار را انجام میدادند و شب برمیگشتند.
نزدیک به سال ۱۳۵۷ شده بود و کمکم حال و هوای انقلاب مشخصتر میشد؛ رفتوآمدها دشوار شده و زهرا بعد از برگشت در تهران ماندگار شد، چراکه جادهها بستهشده بود و از هیچ راهی نتوانست برگردد؛ از مرکز درخواست کرد در تهران بماند چراکه باید کنار خانواده خود در تهران میبود و درخواست کرد که، یک مدیر جدید برای آن بیمارستان انتخاب شود؛ در نهایت با تحویل زایشگاه نفس راحتی کشید.
کمک به مجروحان انقلاب ۵۷ در بیمارستانهای تهران
زهرا محمد خانی در تهران و در زایشگاه شهید اکبری مشغول بکار شد؛ رئیس وقت مرکز از او تقاضا کرد برای کمک به تهیه وسایل و داروهای بیمارستانها به کمکشان بیاید؛ یک وانت، بیسیم و راننده در اختیارش گذاشته شد و هر جا که بیمارستانی وسیله یا دارویی نیاز داشت، در اختیارشان میگذاشتند.
با آغاز جنگ ایران و عراق، پرستاران و کادر درمان برای کمک به سربازان به پشت جبههها اعزام میشدند؛ وقتی اطلاع دادند که از هر بخش دو نفر باید به جبهه بروند، زهرا داوطلب شد و بعد از چند روز با یک اتوبوس به ایستگاه قطار رفت. از بیمارستان اکبرآبادی، ۱۵ نفر شامل ۱۰ پرستار خانم و ۵ مرد اعزام شدند.
با قطار به اندیمشک رفت و چون قرارگاه ما بین اندیمشک و دزفول بود اول به بیمارستان آن منطقه و ازآنجا به یک چادر صحرایی بهداری رفت؛ در آن زمان از چند چادر بزرگ بهعنوان بیمارستان، خوابگاه، آشپزخانه، انبار و ... استفاده میشد. چادری که آنها در آن بودند در پناه یک تپه کوچک در دامنه یک دشت سرسبز بود؛ روزها گذشت تا حمله آغاز شد.
کار هم با رفتوآمد آمبولانسها به خط مقدم و آوردن زخمیها از خط مقدم شروع شد. زهرا در انجا کمکهای اولیه انجام میداد. آنها که نیاز به کمک فوری داشتند با هواپیماهایی که در پایگاه دزفول بودند به مراکز درمانی مجهزتر منتقل میشدند و عملهای سرپایی هم در همین چادرها انجام میشد.
از آنجا که زهرا در گذشته دوره بیهوشی گذرانده بود به بیهوشی کمک میکرد و نیز پرستاری از بیماران را برعهده داشت؛ در سه ماهی که او در جبهه خدمت کرد، دو حمله از سوی عراقیها انجام شد. بعد از آن، گروه کمکی درمان تغییر میکرد.
به خاطر این ماما از آن روزهای خدمت در جبهه می آید:" روزی حمله شده بود و زخمیهای زیادی را به محل خدمت آوردند؛ یک روز صبح شنبه به بخش رفتم و بعد از ظهر سهشنبه با سِرُم از بخش خارج شدم چون از خستگی بیهوش شده بودم."
نجات جان مجروح جنگ پس از اعلام فوتی سرباز!
لحظاتی از جنگ است که او هیچگاه نمی تواند آنها را فراموش کند، از جمله آنکه به خاطر دارد: "یک روز تمام شهدا را داخل کاور گذاشته و کنار هم چیده بودند، درحالیکه از کنار آنها میگذشتم ناگهان دیدیم یکی از کاورها عرق کرده و یکی از همکارانم را خبر کردم و دونفری زیپ کاور را باز کردیم؛ با تعجب دیدیم آن سرباز زنده است؛ فوراً مسئولان را خبر کرده، او را از کاور خارج کرده و به درمان سرباز پرداختیم تا بهبود یافت و به شهر خود بازگشت."
دوران مأموریت زهرا محمدخانی در جبهه تمام شد و به تهران برگشت و مجدداً در زایشگاه شهید اکبری مشغول به کار شد. او مدیر بخش بود و گاهی حدود ۲۵۰ زائو و بیمار بخش زنان را در یک روز گزارش می کرد؛ این بیمارستان به علت دولتی بودن و رایگان بودن خدماتش بهقدری شلوغ بود که هر ۴ ساعت وضعیت بیماران بررسی میشد و هر آمبولانس ۴ بیمار را به منزلشان میبرد تا بیمارستان بتواند جا برای بیماران دیگر داشته باشد.
زهرا به واسطه ازدواج، بعد از طی شدن سه ماه مراحل اداری کار به شیراز و بیمارستان تأمین اجتماعی شیراز منتقل شد و در اتاق زایمان مشغول بکار شد.
به گفته این ماما، شیرازی ها رسم داشتند، وقتی زائویی را برای زایمان به زایشگاه میآوردند یک شیشه عرق گلگاوزبان برای بیمار بیاورند و اگر اعلام میشد درد زایمان شروعشده است و باید بستری شود آن عرق را میدادند تا بخورد و زایمان زودتر انجام شود.
سه سال از فعالیت او در شیراز گذشته بود که از سوی وزارت علوم، به دانشگاه شیراز درخواست شده بود کارمندان اهل یزد که میخواهند به یزد مراجعت کنند بدون ممانعت به یزد اعزام شوند تا دانشگاه علوم پزشکی یزد راهاندازی شود. از آنجا که همسر زهرا اهل یزد بود، و استاد دانشگاه، برای ۶ ماه بهصورت مأموریت به یزد رفتند ولی این مأموریت از سال ۶۲ تاکنون طول کشیده است.
او در زایشگاه بهمن یزد مشغول به کار شد؛ زایشگاهی که یکی از هموطنان زرتشتی که فرزندی نداشت ایجاد کرده بود و وقف زایشگاه کرده بود. مدت ۱۶ سال در آن زایشگاه فعالیت کرد و در نهایت در سال ۸۰ بازنشسته شد.
زهرا به یاد می آورد" فرزند سوم را باردار بودم و تنها ۱۵ روز به وضع حملم باقیمانده بود؛ در همان زمان بیماری داشتیم که جنین با وزن سنگین داشت ولی خیلی زود موقع زایمانش رسیده بود. بیمار را روی تخت زایمان بردم؛ سر نوزاد خارج شده بود ولی نمیتوانستم زایمان را به پایان برسانم. همکاران را صدا کردم و گفتم درد دارم و نمیتوانم ادامه بدهم؛ همکاران کمک کردند تا زایمان آن نوزاد که بیش از ۴ کیلو وزن داشت انجام شود. در آن روز به استعلاجی زایمان رفتم تا فرزند سومم به دنیا آمد."
به گفته یک از قدیمی ترین ماماهای یزد، برخی از رزیدنتها مشتاق به یادگیری بودند و از ماماها، کارهای زیادی را فرامیگرفتند چرا که میخواستند در آینده با تجربه خوبی وارد اتاق زایمان شوند.
زهرا ادامه داد" روزی، یکی از رزیدنتها گفت تاکنون زایمان بریج نگرفته و اگر موردی اتفاق افتاد خبر کنید. اتفاقاً در شیفت خود این خانم دکتر، یک مورد پیش آمد و از من خواست به اطلاع پزشک مربوطه برسانم. گفتند خودتان زایمان را انجام دهید که من هم به کمک آن دکتر این کار را انجام دادیم؛ در این زایمان بسیاری از موارد و تکنیکهای لازم را فراگرفته بود. بسیار خوشحال شد چرا که از زمانی که بیمارستان در اختیار دانشگاه علوم پزشکی قرارگرفته بود دیگر این نوع زایمان انجام نمیشد و بهجای آن سزارین انجام میشد."
بعد از بازنشستگی به پیشنهاد رئیس بیمارستان مادر در آن بیمارستان مشغول به کار شد و تاکنون به مدت بیست سال است که در اتاق زایمان آن مشغول به کار است. بیمارستان مادر، اولین بیمارستان درمان ناباروری ایران است که اولین عمل( IVF) و تشکیل جنین حاصل از لقاح خارج رحم را به ثمر رسانده است.
ماجرای به دنیا آمدن نوزاد زنده پس از اعلام ختم حاملگی
این مامای پیشکسوت به نقل از یکی از همکاران تعریف میکرد "زائویی ۹ ماهه به بیمارستان آمد و در شرححال پروندهاش نوشته بود نوزاد مرده است چراکه این موضوع در چندین سونوگرافی نشان دادهشده بود. پزشک مربوطه هم دستور ختم حاملگی را داده بود. دو روز هم داروهای مربوطه تجویز شد ولی وقتیکه نوزاد به دنیا آمد همه با تعجب دیدند که نوزاد زنده است بااینحال که کیسه آب به رنگ سیاه درآمده بود و به نظر نمیرسید که نوزاد در آن زنده مانده باشد. "
به گفته این مامای قدیمی در آن زمان پزشکان اطمینان زیادی به ماماها داشتند؛ آنها را خوب میشناختند و در زمان شیفت، خیالشان راحت بود که به بیماران خدمات کافی ارائه میشود و هنوز هم که هنوز است ماما همچنان با بسیاری از پزشکان زنان ارتباط صمیمانه دارند.
زهرا در گفت و گو با ایسنا به خاطر می آورد یکی از همکاران را در در بیمارستان اکبری تهران که نوزادی را به فرزندی قبول کرد چراکه در آن زمان، نوزادان زیادی در اطراف بیمارستان رها میشدند و بیمارستان نیز بخش مخصوصی برای این موارد داشت و تا یک سال از این نوزادان نگهداری میکرد و درنهایت تحویل بهزیستی میشدند.
همکارم پانزده سال فرزندی نداشت و دو سال پس از پذیرفتن این نوزاد، باردار شد و فرزند دختری به دنیا آورد؛ هر وقت از او میپرسیدند کدام دختر را بیشتر دوست داری؟ میگفت: دختر اول را، چراکه معتقد بود اگر او نبود دختر دوم را هم نداشت.
داستانهایی متفاوت از خانواده های ناباروری که پس از سالها صاحب فرزند شدند
او ادامه داد: " اتفاقاً مشابه این داستان این بار برای یکی از بیماران مراجعهکننده اتفاق افتاد؛ آن آقا و خانم برای بار هفتم می خواستند به روش IVF صاحب فرزند شوند که موفقیتآمیز نبود. با توجه به سابقه ذهنی که از همکارم داشتم به آنها پیشنهاد کردم نوزادی را به فرزندی بپذیرند و آنها هم نوزاد پسری قبول کردند. در کمال تعجب، آن خانم هم بهطور طبیعی بعد از دو ماه پس از ۱۷ سال بیفرزندی، باردار شد و دختر به دنیا آورد بهگونهای که همه اقوام و آشنایانشان تعجب کرده بودند."
زهرا محمدخانی که سال ۱۳۵۰ کارش را به عنوان مامایی آغاز کرده و اکنون در سال ۱۴۰۰ پس از ۵۰ سال خدمت در اتاق زایمان در سن ۷۰ سالگی، به عنوان قدیمی ترین مامای آکادمیک یزد روزهای پایانی کارش را می گذراند، سرد و گرم روزگار را چشیده است؛ پس از فوت همسر نه تنها مسئولیت خانواده را پذیرفت بلکه از مادر آلزایمری همسرش نیز نگهداری کرد و حالا هنوز شق و رق، محکم ایستاده و با امید به آینده پیش می رود.
از او سه فرزند به یادگار مانده است؛ دو پسر و یک دختر که همگی دکتر و مهندس شده اند و گرچه دخترش راه او را نرفته اما در دانشگاههای یزد مشغول به تدریس است و باعث سربلندی و افتخار او شده اند.
مسئولیت پذیری و خستگی ناپذیری از خصلت های بارز بانوی پیشکسوت مامای ایران
سوسن لرستانی، مسئول سابق اتاق زایمان بیمارستان مادر، مسئولیت پذیری و خستگی ناپذیری را از خصلت های بارز زهرا محمدخانی دانسته و البته خود او هم در مصاحبه اش با ایسنا تاکید کرده است:" مسئولیتپذیری از مهمترین وظایف یک ماما است که باید همراه با حسن اخلاق، انتقادپذیری، علاقه و عشق به رشته مامایی و شور زندگی باشد تا بتوانند به بیماران روحیه بدهند."
عارفه ابراهیمی، از ماماهای جوان بیمارستان مادر یزد و از همکاران زهرا محمدخانی در توصیف این ماما گفته که او را صمیمی با همکاران و بیماران یافته و بیماران در کنار او آرامش می یابند. با تجربه، باسواد، اخلاق مدار است و بیماران و همکارانش از او به عنوان فرشته نجات یاد می کنند.
این مامای باسابقه ایران معتقد است: " مامایی اکنون نسبت به گذشته بسیار سادهتر شده است؛ بهراحتی میتوان عمل زایمان را در یک اتاق ۶ تا ۷ متری با تمام وسایل و تجهیزات، آماده بودن پزشکان متخصص و استفاده از ۴ قرص متروپروستول و ۱۰۰ واحد سنتوسینون و یک آمپول مترژن و داروهای لازم برای رفع ناراحتیهای زنان انجام داد."
این مامای پیشکسوت یزد خطاب به ماماهایی که از مشکلات گذشته ماماهای این سرزمین بیخبرند و تنها خود را در اتاق زایمان با دسترسی کامل به انواع داروهای مدرن برای هر اتفاقی دیدهاند، به چند نکته، اشاره و به مشتاقان علاقمند به تحصیل در رشته مامایی، توصیه کرد؛ اگر ماماها واقعاً به این رشته علاقهمند نیستند و دوست ندارند در اتاق زایمان کارکنند، حداقل سعی کنند با بیماران بهمانند دوستان و فرزندان خود رفتار کنند.
عوارض حرفه مامایی
او با اشاره به عوارض حرفه مامایی، تصریح کرد؛ همین بس که معمولاً ماماها به علت تلاششان برای گرفتن زایمان، دچار کمردرد و به علت فریاد مادران در هنگام زایمان طبیعی دچار کم شنوایی میشوند.
این مامای قدیمی، لازمه کار مامایی را صبر و حوصله دانست و در ادامه خاطرنشان کرد: ۹ ماه طول میکشد تا یک لخته خون به نوزادی ۳ کیلویی تبدیل شود ولی متأسفانه، صبر در زمان ما رخت بربسته است و راحتطلبی پیشه شده و برخی مادران حاضر به کشیدن درد زایمان نیستند؛ برای سزارین وارد اتاق عمل میشوند چون حاضر نیستیم به روال طبیعت (زایمان طبیعی) تن در دهند.
او مهمترین کمک به زائو را از نظر عاطفی دانسته چرا که معتقد است زائو بیمار نیست و در حال طی کردن مسیر طبیعی زندگی است. او راهنمایی زائو را بسیار حیاتی برشمرده و اینکه چگونه باید این درد را کنترل و هدایت کند تا بتواند این درد زیاد را تحمل کند.
توصیه های قدیمی ترین مامای آکادمیک یزد به دانشجویان مامایی
محمدخانی معتقد است، مادران باید به مامای خود اطمینان داشته باشند چراکه اگر به مامای خود اطمینان نداشته باشند با او همکاری نمیکنند. بیمار را به نام کوچک صدا کنند تا با او صمیمی شود. به دستور پزشک مربوطه احترام گذاشته شود و دستور او برای بیمار، اجرا و هر کاری حتما با مشورت پزشک انجام شود.
قدیمی ترین مامای آکادمیک یزد، مدیریت اتاق زایمان را بسیار مهم دانست چرا که به گفته او سروصدا بیمار را ناراحت میکند و برای خود ماما هم خطرناک است؛ هم بیمار را آشفته کرده و هم اقوام بیمار را نگران میکند. همچنین شرححال بیمار بهصورت کامل بررسی شود تا با توجه به شرححال بیمار با او رفتار متناسب انجام شود.
به گفته او وجدان کاری ماماها از واجبات کار است و چاشنی آن باید روی گشاده باشد تا به تازهواردها در داخل اتاق زایمان خوشآمد گفته شود.
محمدخانی، مشورت را بزرگترین ابزار یک ماما عنوان کرده و برای آن یک مثال زده است؛ اگرچند ماما در یک شیفت کاری هستند همکاری و مشورت در مدیریت اتاق زایمان ازجمله کارهای اولیه است و اطمینان به همدیگر و احترام گذاشتن به هم نیز ضروری است.
این مامای باسابقه ایران همیشه به مادران در حال زایمان میگوید" برای تمام زنان دنیا دعا کنید بدون درد زایمان و داشتن فرزند از دنیا نروند."
انتهای پیام
نظرات