به گزارش ایسنا، روز ۲۹ آذر ۱۳۷۰ پیکر شهید مهندس محمدجواد تندگویان، وزیر نفت کابینه شهید رجایی بعد از گذشت ۱۱ سال از اسارتش به میهن بازگردانده شد.
به همین مناسبت محمد مهدی تندگویان فرزند این شهید متنی را در اختیار ایسنا قرار داده است.
تندگویان می نویسد:
«روزهای سخت اسارت در تنهایی سلول و غیرت و شکنجههایی که هر روز تکرار شد همگی برای من لذت بخش بود وقتی در ۲۳ سالگی در زندانهای ساواک شکنجه میشدم و روزی که در زندان کمیته مشترک ساواک با مته استخوان پایم را سوراخ کردند نمیدانستم قرار است برای ۱۱ سال سلول و شکنجه در غربت آبدیده شوم. فکر نمیکردم روزی بگویند او جوانترین وزیر تاریخ ایران بود. از کودکی و کوچه پس کوچههای محله قدیم خانیآباد تهران دلم میخواست کاری برای این مردم ستمدیده بکنم که این مردم از ظلم و ستم و مشکلات رها شوند. پدر و مادرم مرا دیندار بزرگ کردند.
درتمام دوران تحصیلات همیشه مراقب علم و تحصیل و دینم بودند. همواره رتبه اول تحصیلات را داشتم در آزمون ورودی ۵ دانشگاه قبول شدم. حتی پذیرش برای خارج از کشور داشتم اما در پرونده مصاحبهام نوشتند مذهبی است و من که برای نجات این مردم به سرمایه بزرگ ایران که سالها غارت میشد فکر میکردم وارد صنعت نفت آبادان شدم. باورم بود روزی رژیم منحوس شاهنشاهی سرنگون میشود. از همان ابتدا مقلد امام شدم و رسالهها و اعلامیههای ایشان را در خانه مخفی میکردم.
باید دانشگاه نفت را متحول میکردم. انجمن اسلامی دانشگاه صنعت نفت آبادان را ایجاد کردم و با تمام توان سعی کردم دیدگاههای دانشجویان را تغییر دهم. دعوت از اندیشمندانی چون دکتر شریعتی، علامه جعفری و استاد مطهری در دانشگاه باعث تحول در دانشگاه شد و دانشجویانی که مشتاقانه هم قسم شدند برای فعالیت و مبارزه.
من تنها پسر خانواده بودم و تمام آرزوی مادرم. ولی مادرم هیچ وقت تصور نمیکرد این پسر درس خوان، ساکت و مودب که همیشه معلم هم سن و سالانش بود درخانه مادری در مبارزه با رژیم ستمگر شاهنشاهی فعالیت کند.
یک روز در دوران کارآموزی در پالایشگاه تهران آن هم درست وقتی که فرزندی در راه داشتم دستگیر شدم و حتی تا زمانی که پسرم به دنیا آمد به او اجازه ملاقات من را ندادند. وقتی آمد که ناخنهای دستم را کشیده بودند و توان راه رفتن نداشتم. مدام دستهایم را مخفی میکردم مبادا مادر گرد غم بر چهرهاش بنشیند. پسرم را چند ماه بعد از تولد پشت میلهها دیدم ولی یقین داشتم که به زودی همه چیز تغییر میکند و پسرم مثل تمام هم نسلانش از شرایط رژیم راحت خواهند شد. از زندان که آزادم کردند تبعید شدم به شیراز برای به قول خودشان انجام خدمت سربازی. بعد مجبور شدم چون ممنوعالکار هم بودم برای امرار معاش خانواده تمام راههای کاری و شغلی را بروم. از رانندگی و مسافرکشی گرفته تا شاگردی در بازار. مجبور به هجرت به استان گیلان شدم و کار مخفیانه در کارخانه توشیبا فرصت خوبی بود تا با تحصیل در مدیریت ارشد اقتصاد برای روزهای کمک به این مردم آمادهتر شوم.
ساواک همیشه و تا پیروزی انقلاب مرا تحت نظر داشت ولی عمرش طولانی نبود و ما به آرزوی دیرینه خودمان یعنی انقلاب رسیدیم.
ایران آزاد شد و کارگران انقلابی همان کارخانه مرا مدیر کردند. اولین چیزی که باید انجام میدادم قطع وابستگی بود. کارخانه توشیبا را تغییر دادم. اوایل انقلاب شدیم پارس توشیبا. بعدها که من نبودم خودکفایی آنجا را تبدیل به پارس خزر کرد. خیلی زود به صنعت نفت دعوت شدم. همان جایی که سالها آرزوی خدمت داشتم.تحول برقراری عدالت برای این مردم.
باز هم با خانواده مهاجرت کردیم. این بار نه با اجبار، که با امید و انگیزه مضاعف به خوزستان رفتم برای پاکسازی صنعت نفت و مناطق نفت خیز از عناصر ضدانقلاب و مقابل این مردم. مرحوم اشراقی به نیابت از حضرت امام حکم دادند که این مسئولیت خطیر را بر عهده بگیرم.
طی آن سالها رژیم شاهنشاهی و ساواک بدترین ظلمها را به من کرده بودند. تمام توانم را برای برقراری عدالت و برخورد اسلامی به کار گرفتم و به سختی و مشکلات فراوان این دوره را سپری کردم ولی روح من و تخصص من برای آبادانی و ساخت بود. سرپرستی مناطق نفت خیز جنوب را برعهده گرفتم. تمام توانم را در صنعت نفت برای خودکفایی و گسترش صنعت به کار بردم.
در همۀ این سالها خانواده کنارم بود و پشتیبانم. حالا سه فرزند داشتم و مادرم به آرزوی خود رسیده بود. غافل از اینکه این آرزوی بلند مدت نیست و شهید رجایی دعوتم کرد به جلسهای برای انتخاب وزیر نفت. ۲۹ سالم بود. فکر نمیکردم در این سن این امر خطیر به من پیشنهاد شود ولی آقای رجایی آدم متفاوتی بود نسبت به نخست وزیرها. ازخود مردم بود.
روز ۱۳۵۹/۰۶/۲۶ باهم به مجلس رفتیم. مرا معرفی کرد و نمایندگان رأی موافق دادند.به همت دوستانم که از انجمن اسلامی دانشگاه صنعت نفت آبادان در کنارم بودند برای اولین بار برنامه پنج ساله وزارت نفت را تقدیم دولت کردم. حیف که به محض شروع، صدام ملعون جنگ را آغاز کرد و تمام مناطق نفتخیز جنوب، پالایشگاهها و ... همگی را درگیر یک جنگ نا برابر کرد.
روحم توان نشستن در تهران و وزارت را نداشت. اصلا من از خوزستان نرفته بودم که برگردم. جنگ که شروع شد خانوادهام را به تهران منتقل کردم و در خانهای استیجاری ساکن کردم و برگشتم. دراین مدت کوتاه در وزارت تمام سعی من این بود که پالایشگاهها و مخازن و تلمبهخانهها از مواد سوختی تخلیه شوند و قدرت تخریب کاهش یابد.
باید به توسعه صنعت نفت درکل ایران اقدام میکردم و جاهایی را که در دسترس نیروهای بعثی عراق نباشند. اصفهان، شیراز، خراسان، بندرعباس و غیره. تمام کشور را فعال کردم در توسعه صنعت پالایشگاهی. متعهد بودیم در کنار همه مشکلات ،سوخت رسانی مردم و رزمندگان و صنایع نظامی و دفاعی را تأمین کنیم و با تمام توان، گازرسانی به نقاط دورافتاده و شهرستانها را آغاز کردم. این انقلاب باید این نعمت خدادادی را به همه مردم برساند و جلوی غارت را بگیرد.
تا روز 1359/8/9 که در ورودی شهر آبادان لشکر تمام مسلح عراق مرا دستگیر کرد خود را بدهکار این مردم میدیدم ولی خدا برایم سرنوشتی دیگر رقم زد. روزی که مرا به همراه معاونینم در وقت سرکشی از پالایشگاه صنعت نفت آبادان دستگیر کردند از همراهانم خواستم تمام مدارک شناسایی خود را پنهان کنند تا کسی متوجه نشود چه کسی اسیر شده ولی متأسفانه خیلی زود مجبور به معرفی خودم شدم.
ما را با جمع زیادی ازمردم و برادران بسیج مردمی به داخل گودال بردند تا همگی را زنده بگور کنند. یک لحظه فکر کردم من با معرفی خودم جان تمام برادرانم را نجات میدهم. فرصت تأمل نبود و خود را معرفی کردم. همگی را از گودال خارج کردند و آمدیم به عراق. حالا یازده سال است که درون یک سلول تنها نجوا میکنم و هر روز میزبان شکنجههای تکراری هستم. سالها است خبری از همراهانم، خانوادهام و ایرانم ندارم. همان اوایل وقتی از من خواستند در قبال مکاتبه با خانواده، اطلاعات کشورم را بفروشم کتبا به خانواده اعلام کردم مایل به ادامه مکاتبه نمیباشم.
فکر کنم از سال ۱۳۶۱ دیگر خبری از بیرون این سلول ۶ متری ندارم. جز شکنجه شیرین روزانه؛ و خدا لعنت کند این سازمان منافقین را که من از قبل انقلاب با هوادارانش مشکل داشتم و هیچ وقت اینها را انقلابی نمیدانستم. در این ۱۱ سال بارها من را شکنجه کردند وعدهها دادند و هر بار دست خالی رفتند. از رفتار زندانبانم فهمیدم جنگ تمام شده است. اینجا دیگر کمتر صدای ایرانیها به گوش میرسد. فکر کنم تمام همبندانم رفتهاند ولی حال این روزهای من خیلی تغییر کرده. دیگر زیاد نگران خانوادهام نیستم.
آرزوی دیدن دختر آخرم که بعد از من به دنیا آمده و در یکی از نامههایم در همان سال اول خواستم نامش را «هدی» بگذارند، دلتنگی برای مادرم همه اینها و دغدغه همیشگی کشورم و مردم مدتی است در من تبدیل به یافتن شده؛ مثل اینکه در این ۶ متری تاریک و کوچک همۀ اینها را دارم. حالا دلم رهایی از همه اینها را میخواهد. سالها اینجا با فریاد برای هم بندیهای خودم قرآن خواندم، دعای کمیل خواندم و حالا روزهایی است که دارم میشنوم در من چیزی متولد شده که مرا از این سلول رها کرده. بیتابم کرده و هر روز در من نجوا میکند.
سالهاست نگران جسم و شکنجه نیستم. حتی همین چند باری که مرا بیمارستان بردند و هربار یک تکه از بدنم را در جراحی کبد، طحال و غیره جدا کردند دیگر برایم مفهومی ندارد. فکر میکنم روزی پسرم از من خواهد گفت و خواهد نوشت. باید حالا به آن روزها نزدیک شده باشم. این کولهبار را باید تحویل این نسل جوان بدهم تا چون من برای ایرانم، برای مردمم و برای دینم هر آنچه دارند به کار گیرند.
این روزها کمتر صداهای بازجوها را میشنوم آخرین باری که ۱۷ شبانه روز به من اجازه خوابیدن ندادند حس کردم دیگر جسمی ندارم. آزاد و رها شدم و دلم تنها پرکشیدن طلب میکند. خدایا وقتی سالهاست جز تو هم دمی ندارم یعنی آزادم و رها از هرچه غیر از توست. همه هم رزمانم رفتهاند. مرا برای خودت ببر.
۱۳۹۹/۰۹/۲۹
به یاد شهید محمد جواد تندگویان
محمد مهدی تندگویان».
انتهای پیام
نظرات