بنا به تعریف فرهنگ عمومی توسط مقام معظم رهبری در دیدار با اعضای شوراهای فرهنگ عمومی استانها در سال ۱۳۷۴: «فرهنگ عمومی دو بخش دارد: یک بخش، امور و مسائلی است که بارز و ظاهر و جلوی چشم است و حقیقتاً هم در سرنوشت یک ملّت دخالت دارد؛ امّا در درازمدّت تأثیر میکند، یعنی در مسیر زندگی و حرکتهای آیندهی یک ملّت تأثیر دارد. مثلاً شکل لباس و چه پوشیدن و چگونه پوشیدن و از کدام الگوی پوشش استفاده کردن، جزو مصادیق و نمونههای بارز فرهنگ عمومی جامعه است؛ یا شکل معماری در جامعه و در چگونه خانهای زندگی کردن، بخشی از فرهنگ جامعه را شکل میدهد.
بخش دوّم از فرهنگ عمومی، آن است که مانند بخش اوّل در سرنوشت یک ملّت تأثیر دارد، امّا تأثیراتش فوری و بسیار محسوس است. یعنی خودِ امورِ مربوط به این بخش از فرهنگ عمومی، چندان محسوس نیست؛ لکن تأثیراتش در جامعه و سرنوشت و مسیر آن، بسیار محسوس است. از جملهی این امور و در واقع عمدهترینِ آنها، اخلاقیّات است؛ اخلاق فردی و اجتماعیِ مردمِ یک جامعه. فرض بفرمایید افراد یک جامعه، وقتشناس نباشند؛ خب، وقتی که شما وارد آن جامعه میشوید، این وقتناشناسی آنان را، از طریقِ تأثیرات منفیاش در سرنوشت خودتان و مردم درمییابید؛ درحالیکه خودِ آن، چندان واضح نیست. از جمله نمونههای دیگر فرهنگ عمومی که به اخلاق شخصی و اجتماعی مربوط است، اینکه: افراد جامعه صبور باشند، مهماندوست باشند، عادتشان این باشد که به بزرگترها و پدر و مادر خود احترام کنند. از این رو، اینگونه مسائل بسیار مهم است و میتواند سرنوشت یک ملّت را تغییر دهد.»
براساس این تعریف، فرهنگ عمومی در واقع از شیوه رفتارهای عمومی مردم اعم از عرف، عادات، رسوم و زبان ساخته میشود و یا تأثیر میگیرد و مردم جامعه هستند که در کیفیت آن نقش دارند.
سکانس اول
روبهروی تلویزیون مینشینم، دقایقی به آغاز بازی فوتبال مانده است، فضا پر از شور و هیجان است؛ خواهرزادههایم خانه را روی سرشان گذاشتهاند؛ با سوت داور بازی شروع میشود و بیستودو نفر بهعلاوه داور دنبال یک توپ اینطرف و آنطرف میدوند؛ علاوه بر هیجان فوتبال، دیدن هیجان بچهها هرکسی را سر ذوق میآورد.
بهجای اینکه حواسم به بازی باشد به تشویق و سروصدای امیرحسین خیره میشوم؛ تیم محبوبش که اولین گل را وارد دروازه حریف میکند فریاد خوشحالی امیرحسین تا چند خانه آنطرفتر میرود، به او میگویم: امیرحسین آرام باش، ناگهان چشمم میافتد به ساعدش، صدایش میکنم؛ امیرحسین خاله بیا اینجا دستت را ببینم.
نقش و نگار روی ساعد او را وارسی میکنم و میپرسم: این نقش و نگارهای روی دستت چیه؟ امیرحسین که همه حواسش به بازی است میگوید: خاله بابا ول کن! بگذار بازی را ببینم! پاپیچش میشوم که روی ساعدش چه چیزی نقاشی کشیده و دستآخر امیرحسین میرود جلوی تلویزیون و درحالیکه میگوید این تتو موقت است، خالکوبی روی دست یکی از بازیکنان فوتبال را نشانم میدهد و میگوید: ببین مثل این شده؟
از رفتار امیرحسین که یک پسربچه ۱۰ ساله است شوکه میشوم. دیگر حواسم به هیچچیز نیست! نه سروصدا و نه تعداد گلهای بازیکنان فوتبال؛ فکرم درگیر سرنوشت هویت امیرحسین شده است.
سکانس دوم
اتومبیل را جلوی خانه دوست دوران دانشکده پارک میکنم و هدیهای را که برای فرزند دوستم خریدهام از صندلی عقب برمیدارم و آدرس را از روی موبایلم چک میکنم و پلاک ساختمان را از نظر میگذرانم و بعد از اینکه مطمئن شدم دکمه آیفون را میفشارم.
دوست دوران دانشکده مقابلم نشسته، برای فرزند هفت سالهاش یک بسته لوازمالتحریر ایرانی کادو پیچ شده آوردهام؛ دخترک که مادرش او را کاترین صدا میزند بسته را از من میگیرد و بیاینکه چیزی بگوید کاغذ کادو را پاره میکند، مادرش چند بار تکرار میکند تشکر یادت رفت و کاترین توجهی به حرفهای مادرش ندارد. کاترین بسته را باز میکند نگاهی به بسته مداد رنگی و دفتر و مابقی لوازم میاندازد و بیاعتنا به سمت تلویزیون میرود و کنترل را برمیدارد.
دوستم که قصد دارد بیادبی دخترش را به پای سن و سالش بگذارد طوری که فضا عوض شود میپرسد با ماشین خودت اومدی؟ سرم را به نشانه جواب مثبت تکان میدهم؛ از سوالهای دوستم متوجه میشوم از اینکه اتومبیلم را مقابل منزل آنها پارک کردهام ناراحت است، از اینکه میپرسد پلاک ماشینت چنده لحظهای تعجب میکنم اما چند دقیقه بعد میفهمم که دلیلش دو شماره آخر پلاک اتومبیل است که نشان میدهد در پایتخت، این اتومبیل غریبه از آن یک فرد شهرستانی است.
با دوستم خداحافظی میکنم و در خانهاش را پشت سرم میبندم؛ رفتار و کردار او و کودکش، طرز چیدمان منزل و افتخار به اشرافیت، استفاده زیاده از حد کلمات فرنگی در میان جملات همه و همه زندگی مصنوعیاش را نشانم میدهد؛ وقتی در را پشت سرم میبندم احساس میکنم دیگر او را نمیشناسم.
سکانس سوم
در صف نانوایی ایستادهام، چهار نفر به نوبت من باقی مانده است، تقریباً پنجاه درصد آنهایی که در صف بدون رعایت فاصله گذاری ایستادهاند ماسک ندارند و پنجاه درصد دیگر دائم با دست ماسک خود را جا به جا میکنند؛ پیرمردی که نزدیکم ایستاده دسته اسکناسی از جیبش بیرون میآورد و بعد از اینکه انگشت اشارهاش را با آب دهان خیس میکند اسکناس ۵ هزار تومانی را از میان دسته اسکناسها بیرون میکشد و باقی را در جیب کتش میگذارد.
آنقدر هجمه کرونا سنگین شده که با دیدن این صحنه بیاختیار اسپری الکلی که در کیفم دارم بیرون میآورم و آن را به سمت پیرمرد میگیرم، پیرمرد با تعجب نگاهم میکند و من با سر اشاره میکنم دستهایش را باز کند تا مایع ضدعفونی را روی دستهایش اسپری کنم.
چند نفر دیگر که در صف ایستادهاند طوری عاقل اندر سفیه نگاهم میکنند که انگار یک آدم فضایی در حال انجام یک رفتار خرق عادت است، رو به یکیشان میگویم ببخشید چرا ماسک نزدید؟ این همه تلویزیون و رسانهها اصرار میکنند که مردم ماسک بزنند، کادر درمان خستهاند، من و شما رعایت کنیم اوضاع بهتر میشود، خانمی که نوبتش شده و نانش را خریده است در حالی که از کنارم عبور میکند زیر لب طوری که من بشنوم میگوید: دلت خوشه مردم نون ندارن بخورن از کجا بیارن ماسک بخرن... ثانیهای مکث میکنم، زن بیاینکه صبر کند دور میشود و من پیش از اینکه بخواهم کلمات او را در ذهنم تجزیه و تحلیل کنم، به رد عطر فرانسویاش فکر میکنم که هنوز در هوا پراکنده است...
سکانس چهارم
اتومبیل را کمی آن سوتر از منزل پارک کردهام، ساعتهای ابتدایی شب در خیابان اصلی به سختی میشود جای پارک پیدا کرد؛ از گوشه خیابان از کنار اتومبیلهایی که در ترافیک متوقف شدهاند عبور میکنم، مردی که پشت فرمان یک پراید سفید نشسته شیشه را پایین میآورد و ماسکش را به کف خیابان میاندازد و شیشه را بالا میبرد، به اندازه ۵ ثانیه میایستم و بعد بیدرنگ به سمت اتومبیل میروم با انگشت به راننده اشاره میکنم شیشه را پایین بیاورد، به او تذکر میدهم که ماسک آلوده است و نباید آن را روی زمین بیندازد، مرد بی اینکه چیزی بگوید در اتومبیل را باز میکند و ماسک را برمیدارد، بی هیچ حرف دیگری از کنار اتومبیل میگذرم و دیگر پشت سرم را نگاه نمیکنم، فکرهای ناامید کنندهای مثل اینکه - مرد با دور شدن من دوباره ماسک را از پنجره به بیرون پرتاب کرده است- را به سطل زباله کنار خیابان پرتاب میکنم و در اتومبیلم را باز میکنم.
از اینکه باید مثل تمام رانندههایی که در ترافیک ماندهاند این شلوغی را تحمل کنم عصبی میشوم، اتومبیل در میان امواج ترافیک، خیابان را میشکافد و سانتیمتری پیش میرود؛ در یکی از تقاطعهای اصلی شهر چراغ قرمز میشود، بیلبورد بزرگی با نورپردازی زیبا در تاریکی شب چشم هر بینندهای را خیره میکند؛ با دقت نوشتههای روی بیلبورد را میخوانم، ۱۴ آبان روز فرهنگ عمومی گرامی داشته شده است؛ غرق در نقش و نگارهای اطراف طرح زیبا هستم که با صدای شدید برخورد و تصادف دو اتومبیل دقیقاً زیر بیلبورد توجهام به خیابان جلب میشود، رانندههای دو اتومبیل پیاده شده و با فریاد ناسزا اقوام یکدیگر را مینوازند و در کسری از ثانیه دست به یقه میشوند، چند نفر با تلفن همراه فیلم میگیرند، چراغ سبز میشود اما وسط میدان هنگامهای برپاست، فریادها در میان صدای بوق ممتد اتومبیلها گم میشود.
پایانبندی
خسته از کار روزانه، ترافیک، رانندگی و هیاهوی سرسام آور شهر به خانه پناه میبرم، سرم به قاعده پتک سنگین است. هنوز لیوان دمنوش در دستم است که پیامکی به تلفن همراهم میآید؛ یکی از خبرنگارهاست و خبر فوری دارد، اینترنت موبایلم را روشن میکنم و سیلی از پیامهای نخوانده میرسد، در میان اخبار غم انگیز این روزگار کرونایی، خبر خوب هم کم نیست، همین که این مردم برای راهی کردن یک دختر به خانه بخت، خریدن یک بخاری برای یک خانواده فقیر، تعمیر سقف خانه مردمی که در حاشیه شهر زندگی میکنند به یکدیگر محبت میورزند کمی از غبار غمی که بر دل نشسته را میزداید.
به گزارش ایسنا، تمام مصادیقی که در این گزارش به آن اشاره شد تنها بخش کوچکی از تغییر رفتار و فرهنگ مردم است؛ در دنیای امروز به دلیل تکثر رسانهها وفضای مجازی، سبک زندگی اقشاری مانند هنرمندان، ورزشکاران، چهرههای معروف دیگر در معرض دید عموم قرار گرفته است و همین امر باعث شده این افراد برای جوانان و نوجوانان امروز به عنوان الگوهای اجتماعی گاه اثرگذار مطرح شوند، الگوهایی که لزوماً شایستگی ظهور در جامعه ایرانی را ندارند و ممکن است اشاعهدهنده ضد فرهنگی شوند که در بلندمدت به فرهنگ عمومی تبدیل شده و هویتمان را نشانه برود.
اتفاقاتی که گاه در رسانههای داخلی یا کانالها و صفحههای مجازی رخ میدهد نیز نه تنها روی ناخودآگاه فرهنگی کودکان و نوجوانان اثر منفی دارد بلکه تا عمق وجود بزرگسالان را دربرمیگیرد و کم کم جامعه را به سمت تبدیل ضد ارزش به ارزش پیش میبرد. به عنوان مثال تصور کنید در همین فضای بی در و پیکر مجازی که هر روز معضلات آن بیشتر آشکار میشود فردی که از سواد مجازی هم بهرهای ندارد، هیچ فعالیتی نداشته باشد و فقط نظاره گر باشد؛ بعد از مدتی چه اتفاقی میافتد؟ شوق دیده شدن و فخرفروشی کم کم در وجودش شکل گرفته و به سمتی پیش خواهد رفت که عادات ناپسندی مانند چشم و هم چشمی و به رخ کشیدن تجملات به عنوان ارزش در ناخودآگاهش نهادینه خواهد شد. کم نیستند خانوادههای با سطح درآمد متوسط که به خاطر همین موضوع تا نابودی یا مرز فروپاشی پیش رفتهاند.
در شرایط کنونی با این هجمه از مشکلات اقتصادی، رهبر معظم انقلاب همچنان پرداختن به موضوعات فرهنگی را در اولویت میدانند؛ اما متأسفانه نهادها و مسئولان فرهنگی نتوانستهاند نقش خود را درست ایفا کنند؛ این مسئولان یا دغدغه فرهنگ ندارند و یا آن طور که باید و شاید به فهم و درک درست از کار فرهنگی نرسیدهاند، در همین روزگار بودجههای فرهنگی در مسیری که باید هزینه نمیشود و سطح کار فرهنگی به صدور بیانیه، چاپ بنر و برگزاری همایشها و جشنوارههایی که گاه خروجی قابل لمس برای جامعه ندارد تقلیل یافته است.
از مسئولان فرهنگی یک کشور اسلامی انتظار میرود برای احیای فرهنگ اصیل ایرانی و اسلامی گام بردارند، اگر نیاز فرهنگی مردم در داخل کشور و از طریق مدیومهای مختلفی همچون سینما، تلویزیون، شبکه خانگی و انتشار کتاب استاندارد به درستی و به صورت هنرمندانه و حرفهای تأمین نشود؛ آنها در پی یافتن خوراک فرهنگی به رسانههای بیگانه روی میآورند و نتیجه آن چیزی نخواهد بود به جز تبدیل دینگریزی، تجملگرایی، تجرد تا سنین بالا به فرهنگ عمومی و عادی جامعه و آنچه در نهایت به نابودی کشیده میشود «هویت» فردی و اجتماعی مردم خواهد بود.
انتهای پیام
نظرات