به گزارش ایسنا، این نویسنده در روایت خاطرهای از نگارش کتاب «نخلهای بیسر» و دوران جنگ نوشته است: امروز ۴۰ سال از جنگ ایران و عراق میگذرد. بعد از سالها خاطرهای را که هیچوقت جایی نگفتم اینجا مینویسم. این خاطره به قدری متاثرم کرد که نتوانستهام جایی نقل یا ثبتش کنم.
برای نوشتن «نخلهای بیسر» به خرمشهر رفته بودم و با بچههای آنجا در سنگر و غیرسنگر زندگی میکردم. یک روز یکی از آنان خیلی پکر بود. هرچه پرسیدم چی شده، نخواست یا نتوانست حرفی بزند. سکوت کردم و به حال خود رهایش کردم. بعد از ساعتها که حالش بهتر شده بود رفتم دور و برش و چیزی نگفتم. بعد از دقایقی به حرف آمد و گفت میدانم که بیقرار شنیدنی و دوست داری بدانی چی شده بود. گفتم خب معلوم است. شما صحنههای خوب و بد زیادی دیدی و میبینی اما هرگز آنجور از خود بیخود نشده بودی.
آهی کشید و گفت اگر تو هم همان صحنهای را که من دیدم، دیده بودی همانجور بیقرار و دیوانه میشدی. بعد بغض کرد و لب برچید و کمکم و بریده بریده گفت: یکی از دوستهایم بدجور ترکش خورده بود. داشت جان میداد. گرفتمش تو بغلم. زخمش بدجور بود و شهادتش حتمی. برایش هیچ کاری نمیتوانستم بکنم الا مهربانی و همراهی.
با رمق کمی که داشت دستم را گرفت و گفت: میخواهی کمکم کنی؟ گفتم معلوم است. پرسیدن دارد؟ گفت خلاصم کن. خیلی دارم درد میکشم. جا خوردم. به خود لرزیدم و گفتم من نمیتوانم. گفت ترا خدا راحتم کن. اشک صورتم را خیس کرد و گفتم بیانصاف این چه چیزی است که از من میخواهی؟ جان بخواه تا نثارت کنم اما این کار را نمیتوانم. گفت دوست داری اینجور درد بکشم؟ بوسیدمش و گفتم معلوم است که دوست ندارم. گفت تیر خلاصم را بزن. هقهق گریه میکردم و خیرهاش شده بودم.
گفت ترا خدا. سر تکان دادم که نمیتوانم. گفت چشمهایت را ببند بزن لامصب. گفتم چشمهام را میبندم دلم را چه کنم؟ او میگفت و من حسرتبار گریه و نگاهش میکردم و درد میکشیدم. تا بالاخره توی بغلم شهید شد.
این را هم برای خودم یادآوری میکنم که بفهمم وارث چه میراث گرانبهایی هستم و هم به کسانی یادآوری کنم که در جبهه عکس یادگاری میگرفتند و سابقه جمع میکردند برای امروز که هم از درجهاش بهره ببرند و هم از امتیازاتش. و واقعاً دارند میبرند و چه کاسبی پررونقی!!
انتهای پیام
نظرات