یکی بود یکی نبود. در روزگاران پیشین بازرگانی بود. روزی از کنار شهر بغداد میگذشت. پشت دروازه شهر توقف کرد و نوکر را به شهر فرستاد تا چهل تخممرغ آبپز شده بخرد و بیاورد. نوکر رفت به بازار و از پیرزنی چهل تخممرغ آبپز شده خرید و بازگشت. تخممرغها را خوردند و به راه خود ادامه دادند. بازرگان وقتی فهمید نوکرش فراموش کرده پول تخممرغها را به پیرزن بدهد، به صندوقدار خود گفت که پول تخممرغهای پیرزن را به کار بیندازد تا سودی نصیبش شود و هنگامی که به شهر پیرزن رفتند پول او را بدهند.
هفت سال گذشت و گذر بازرگان باز به شهر بغداد افتاد. بازرگان به نوکر خود گفت: برو پیرزن را پیدا کن و بیاور. نوکر رفت و پیرزن را آورد. بازرگان پول تخممرغها را با سود هفت سالهاش حساب کرد و به او داد. پیرزن خوشحال به خانه بازگشت. همسایهشان پیرزن را دید و علت خوشحالیاش را پرسید. پیرزن ماجرا را گفت. همسایه گفت: بازرگان تو را گول زده است. از چهل تخممرغ، چهل جوجه بیرون میآید، جوجهها مرغ میشدند و از هر کدام پنج شش سکه نصیب تو میشد. حالا حساب کن چقدر سرت کلاه گذاشته است!
پیرزن نزد قاضی رفت و از بازرگان شکایت کرد. قاضی بازرگان را خواست و حرفهایی را که همسایه به پیرزن گفته بود و حسابهای پیرزن را برای او تکرار کرد و گفت: تو پیرزن را فریب دادهای. سرانجام هرچه بازرگان مال و منال داشت از او گرفت و به پیرزن داد. بازرگان غمگین و افسرده در شهر راه میرفت که به بهلول برخورد. بهلول علت ناراحتی بازرگان را پرسید. بازرگان ماجرا را تعریف کرد. بهلول به او یاد داد که یک من گندم پخته بردارد و به حیاط خانه قاضی برود و مشت مشت بر خاک بیفشاند. وقتی قاضی بیرون آمد و گفت: چه کار میکنی؟ آخر، مگر کسی گندم پخته را هم میکارد؟ گندم پخته که نمیروید. آنوقت به او بگوید: مگر از تخممرغ پخته جوجه در میآید! قاضی خواهد گفت: نه. آنوقت از او بخواهد تا کالاهایش را پس بدهد. بازرگان چنین کرد و کالاهایش را بازپس گرفت.
علیاشرف درویشیان و رضا خندان مهاآبادی در توضیح این افسانه که در کتاب «فرهنگ افسانههای مردم ایران» و در نشر ماهریس منتشر شده، آوردهاند: بهلول یکی از چهرههای افسانهای است: مرد فقیری که از هوش و درایت زیادی بهرهمند است.
این افسانه خلاصه یکی از روایتهایی است که راجع به هوش و کاردانی بهلول در کتاب «افسانههای کردی» نقل شده است.
انتهای پیام
نظرات