به گزارش ایسنا، روزنامه ایران در گزارشی از اوضاع سخت زندگی مردم «قلعه گنج» نوشته است. در بخشی از این گزارش آمده است: فاطک روکش رختخوابها را کنار میزند و بستههای پوشک بهداشتی را نشانم میدهد. اینجا اگر خانواده دارای فرزند معلول پوشک داشته باشند یک بخش از مشکلاتشان حل است. «با ۵۳ هزار تومانی که بهزیستی هر ماه میده برای فائقه پوشک میخرم. یارانه هم خرج دوا و دکتر دختر و شوهرم میشه دیگر چیزی برای خودم نمیمونه.» زن، زیر کوهی از مشکلات گرفتار مانده، او حتی پولی ندارد که دستفروشی کند و نانآور خانه باشد. کیسه بزرگ داروهای فائقه و شوهرش را نشانم میدهد.
«ببین دختر، همه داروها را آزاد خریدم. از کجا بیارم بدم. اگر دستت پر باشه دکترها قبولت میکنن اگر نداشته باشی باید بری بمیری.» او دفترچههای بیمه سلامت را کنار هم میچیند: «بردار نگاه کن خودت ببین؛ حتی یدونه متخصص هم توی این دفترچهها نسخه ننوشته. به درد همین میخوره که باهاش بریم پیش پزشک خانواده. این نوار قلبو هم بگیر دستت، نگاه کن، دیدی که آزاد حساب کردم. چه فایده چه کسی ما رو میبینه اصلاً برای کسی هم اهمیت داریم؟»
خانه فاطک هم مثل بعضی از همسایههایش عقرب و موش و شپش دارد. بوی آب گندیده داخل تشت به شکل مشمئزکنندهای در فضا پخش شده. «با همین آب هر دو شونو میشویم. اللهوردی روزی چند بار جاشو خراب میکنه.» فاطک حرفهای دیگری هم میزند: «منطقه جنوب خیلی محرومن فیلم بگیرین و ببرین مجلس تحویل بدین تا ببینن جنوب چه طور جاییه. همه جوونا درس میخونن کارهای بشن، مال ما حمال میشن.»
راه، صعبالعبور است. نخلهای خرما دورتادور جاده خاکی را گرفتهاند. خورشید از صبح زود خودش را به نخلستانهای خشک رسانده. جز رد شدن گاه و بیگاه مردهای موتورسوار و صدای شنهایی که زیر لاستیک میروند هیچ صدایی، خلوت راه ارتباطی «رمشک» را به هم نمیزند. جاده از یک طرف چسبیده به نخلستانهایی که از بیآبی رنج میبرند و از سمت دیگر چسبیده به بستر رودخانهای که از زمستان سال گذشته آب به خود ندیده است.
۸۵ کیلومتر دوتر از قلعه گنج، ورودی دهستان «رمشک» با خانههای گلی با درهای آهنی باریک رنگ و رو رفته پیدا میشود. کمی آن طرفتر از خانههای سیمانی تانکرهای زنگ زده با ته ماندههای آب، جیره قطع شده دهستان را جواب میدهد. مادر «خدیجه» ۳۲ ساله آمده بالای سر منبع آب. دبه آب را پر میکند. شال بلندش را انداخته به پشت سر و نگاهش افتاده توی دبه، رنگ تیره آب را تماشا میکند.
«۳ روزه آب نداریم. آب که وصل شد تانکر و پر میکنیم تا آب چند روزمون تأمین شه. آب اینجا رو آزمایش کردن سالم نیست. آب که سالم نباشه، مریضی زیاد میشه. همین آب کلیههای خدیجه رو از کار انداخته». زن از تانکر آب که کنده میشود، دبه را روی شانه راست میگذارد. با قدمهایی تند، کوچه خاکی را پشت سر میگذارد. به خانه کاهگلیاش میرسد. خدیجه منتظر جرعهای آب است. کنار دیوار مینشیند، دستهایش را مشت میکند و داخل تشت خمیر خم و راست میشود. به اتاق سیاه اندودشان اشاره میکند. خودش را به سختی روی زمین میکشد و پای چرخ خیاطیاش مینشیند.
خدیجه خیلی خوب حرف میزند: «هر ماه ۵ دست پیراهن بلوچی میدوزم. هر پیرهن ۶ هزار تومن. پدرم خانه نشینشده و زندگی ما با یارانه میگذره. بهزیستی «قلعه گنج» هم تا الآن سه تا ویلچر خریده. راه اینجا خاکی و پر از سنگه و ویلچرها خیلی زود خراب میشن. وضعمون اصلاً خوب نیست، الانم که کلیههام اذیتم میکنن پول ندارم تا کهنوج برم. یک وقتایی درد همچین میپیچه توی شکم و کمرم که خیاطی هم نمیتونم بکنم. اینم بگما اینجا بیشتر قوم و خویشام پارچه میارن واسم اما پولی بابت دوخت گیرم نمیاد.»
خدیجه به مادرش اشاره میکند. زن گوشه چادرش را میگیرد و خردههای نان چسبیده به تنور را با جارو دستی جارو میکند، دوباره خمیر را ورز میدهد و میچسباند به دیواره تنور. میپرسم خدیجه آرد رو از کجا میخرید؟ نگاهش را از ما میدزدد و جواب میدهد: «اینجا آرد سهمیهای میدن، هر کیسه آرد با سهمیه ۳۵ هزار تومنه. برای ما که زندگیمون بخور و نمیره نون تنها غذای سفرهمونه. یارانه هم که کفاف زندگی ما رو توی یک ماه نمیده. اینجا خدا نکنه مریض بشی کارمون با کرام الکاتبینه. دارو پیدا نمیشه، آقای مردانی میره از شهر دارو میاره آزاد میفروشه. داروهاش واسه سرماخوردگی و تب و همین مریضی هاست.»
زنان روستا اطراف خانه خدیجه حلقه زدهاند. یکی یکی میآیند و درد دلشان را در چند جمله بیان میکنند و میروند: «مریض بشیم بدبختی شروع میشه، وسیله نداریم بریم دکتر. همین خدیجه رو ببین پا نداره بلند شه. توالت هم ندارن. مادرش واسش ظرف میگذاره. آب هم که یا قطعه یا وقتی هم میاد فقط چند ساعت وصل میشه.»
«نارون» خواهر ۴۰ ساله خدیجه دستم را میگیرد و میبرد سمت توالت: «اینجا رو ببین حالا فک کن ده تا خونواده از یک توالت استفاده کنن. میبینی که چقدر تا خونه خدیجه فاصله داره. این دختر که پا نداره وزنش هم که سنگین شده میتونه خودش را تا توالت برسونه؟ اینجا پر از مار و عقربه، چند باری هم عقرب نیشش زده شانس آوردیم عقرب سیاه نبوده. حالا دیگه مامانم واسش گوشه خونه ظرف میگذاره. همونجا هم آب گرم میکنه و بدنش رو میشوره.»
رد نگاه خواهر خدیجه از سقف ترکخورده توالت میرسد به زیراندازهای پاره، رختخوابهای کهنه، صندوقچه زهوار دررفته و کتری فلزی وسط اتاق. بیآنکه لولای در را کامل باز کند، ادامه حرفهایش را میگیرد: «پدرم پیره، دستش به هیچجایی بند نیست. ۱۲ سال پیش واسه خدیجه توی بهزیستی تشکیل پرونده دادیم اما هنوز هیچ مستمری نمیگیره. روستاهای اینجا شیب تندی دارن چرخهای ویلچر افراد معلول زود از کار میافته برای همین خدیجه ویلچرش رو گذاشته فقط وقتی میخواد شهر بره استفاده کنه».
از بستر رودخانه و از میان جویهای آب خشکیده و سنگریزههای به جا مانده از باران سال گذشته به روستای «ده بالا» میرویم. خانههای پایین دست روستا کپری است و تک و توک خانههای بلوک سیمانی جای کپرها را گرفتهاند. مردی با لباس محلی آبی رنگ جلوی در خانه نشسته و مویه میکند. چند زن پشت به کپرها ایستادهاند. دوربین عکاسی را که میبینند از کپرها جدا شده و جلوتر میآیند. یکی از زنها خودش را نزدیکتر میکند. به تجربه سالهای نگهداری از شوهر معلول ذهنیاش اشاره میکند. دستهای ترک خوردهاش را نشانم میدهد، خانه تاریک و سردشان را.
همه گرفتاریهایش را میآورد روی زبانش: «مریض بشیم بدبختی است. ده بالا دستی خانه بهداشت داره، ما نداریم. اگر پولی داشته باشیم کهنوج میریم اگر نداشته باشیم همین درمانگاه رمشک میریم آمپول میزنیم. اینجا اگر کسی خیلی سرمایهدار باشد در سال یک میلیون تا یک میلیون و ۵۰۰ هزار تومن در میاره. مردهای اینجا یا آواره شهرند یا گوشهنشین دور کپرها؛ اما من با ۴ تا بچه و یک شوهر مریض از کجا بیارم واسه شوهرم داروهای کنترل اعصاب بخرم یا دکتر ببرم. پاهاش هم که فلجه. دوبار سکته کرده. با سکته دوم زبونش هم جمع شد. بهزیستی هم ماهی ۱۰۰ هزار تومن میده. یارانه هم داریم. زمستان که برف بیاد رودخانه پر آب میشه. دو سال پیش برف و بارون اومد و رودخانه پرشده بود. پل هم نداره. پارسال عباس تب کرده بود بدنش داغ داغ بود هر چه فریاد کشیدم کسی نبود این زبون بسته رو ببره اون طرف رودخونه.»
زن تهمانده بغضهایش را فرو میخورد و راهش را کج میکند به سمت خانهاش. میگوید: «بفرمایید ناهار مهمونمون باشید». خورشید از میان دشت به پشت کوهستان رسیده. عباس سرش را بر میگرداند به سمت در نیم طاق توالت بیآنکه بتواند بلند شود. زنش به سمتش میدود مبادا شوهرش لباسش را جلوی غریبهها کثیف کند.
«بلقیس» وقتی یک ساله شد و شروع کرد به راه رفتن نمیتوانست جایی را ببیند. نتوانست چشم به روشنایی باز کند درست مثل دو برادرش «جان محمد» ۵۰ ساله و «اسلام» ۳۵ ساله و خواهرش «نارون». بلقیس ۱۵ ساله شد و او را به همسری پیر مرد ۸۰ سالهای درآوردند. «اسلام» میگوید: «شوهر بلقیس کشاورز بود، زمین داشت. کنجد، ماش و گندم میکاشت. چند سال پیش از دنیا رفت. الآن دیگه نمیتونیم چیزی بکاریم آب نیست. با دینام از چاه آب میکشیم، گازوئیل میخواد».
از ۱۲ بچه «مهدیه» مادر بلقیس چهارتایشان نابینا هستند. عارضه مادرزادی که پزشکان حدس میزنند علت آن عوامل فیزیولوژیکی یا عصبی است. کوری در روستای «شمرون چاه باغ» میتواند ارثی هم باشد. مهدیه از پسر داییاش ۴ بچه نابینا زایید. همهشان را هم در کپر بزرگ کرد. «اسلام زیاد مریض میشد با شتر میبردمش دکتر. یکی از چشماش خیلی کور نبود. یه شب رفت بیرون دستشویی صحرایی سرش محکم خورد به چوب. چشمش زخم شد، عفونت کرد و بعدش هم دیگه هیچ جایی رو نتونست ببینه. بهزیستی واسه خونه «جان محمد» توالت ساخته اما زنش درش رو قفل میکنه نمیزاره کسی بره. ۴۰ نفریم. ۳۰ تاشون نوههام هستن. ۴۰ نفر یک توالت. زن «جان محمد» نمیزاره کسی بره دستشوییشون. در توالت رو قفل زده. دخترا و عروسا و نوهها همهشون مریضی پوستی گرفتن.»
زن اسلام کنار در آهنی زنگ زده تکیه به دیوار میدهد و خیره به تنور داغ: «اسلام کوره. دستش به هیچ جایی بند نیست. من هم اگر شانس بیارم میرم جیرفت جالیز کار میکنم. خیار و گوجه میچینم. روزی ۲۰ هزار تومن کاسب میشم. پول که نباشه باید با شکم گرسنه ساخت. بچههامون همه سوء تغذیه دارن».
چین و چروک اطراف چشمهای زن عمیق میشود: «اسلام که جایی رو نمیبینه همینجا آب گرم میکنم و میشورمش. زمستونا هم که سرما بیاد بچهها تب و لرز میکنن. از کجا بیارم ببرمشون شهر پیش دکتر؟ همین که داروهای اعصاب اسلام رو میخرم کمرم شکسته. چرخ همه ما با یارانه و مستمری بهزیستی میگذره باز خدا خیرشون بده.» زن هر واژهای که از دهانش بیرون میآید سکوتی کوتاه کنارش مینشیند شبیه کسی که در نقطه کوری ایستاده باشد.
پشت یک دیوار آجری بیپنجره با در آهنی زنگ زده در روستای «سرتک» عدهای بیش از ۲۰ سال است چشمهایشان به سقف اتاقک سه در چهار متری خیره مانده، سه دختر و یک پسر «دختر بس» سالهاست خودشان را به روزمرگیها سپردهاند. دختربس از ۴۷ سال زندگی، ۳۵سالش را از بچههای معلولش نگهداری کرده. سکوت و بعد صدای گاه و بیگاه خندههای «کلثوم»، «سعید»، «رعنا» و «فاطمه» نخستین نشانه زندگی در خانه دختربس است؛ خانهای که آدمهایش سالهاست پشت دیوار زندگی میکنند.
در خانهشان طاق باز است. دختر بس از شیار باریک در بیرون را نگاه میکند و تعارفی میزند. صورتش پیدا نیست. بوی تند ادرار میپیچد توی دماغم. سیمای دختری لاغر، با دستهایی کج و معوج، پاهای کوتاهتر از بدن، نگاههای هاج و واج با پیراهنی بنفش و شلوار نخی گلدار نخستین تصویر از اهالی این خانه است که مقابل چشمانم میآید. سلامم را با صدایی نامفهوم پاسخ میدهند. صدایشان یک خوشامد گرم است به غریبهها. دختر بس با صدای زیر حرف میزند با جملههای کوتاه و بدون توضیح اضافه: «۳۸سالم بود که فاطمه به دنیا آمد با سر بزرگ، دهان کج، دستها و پاهای خمیده. شوهرم غریبه بود گفتم این اولی خواست خدا بود بعد کلثوم رو حامله شدم وقتی قابله بچه رو داد دستم از حال رفتم با فاطمه مو نمیزد. گفتم بچه بعدیم حتماً سالم به دنیا میاد. رعنا رو حامله شدم. اون موقع که مثل الآن نبود قرص و این چیزا باشه. دکتر هم نبود. بچه توی شکممون بود و میرفتیم باغ مردم خرما میچیدیم. مزدم یک کف دست نون و چند دونه خرما بود. همه ۹ ماه رو نون خشک میخوردم. لب به گوشت نزده بودم. رعنا وقتی به دنیا آمد مشکلش از دوتای قبلی هم شدیدتر بود. این یکی اندازه کف دست بود پاهایش هم کوتاهتر از دستهاش بودند.»
سالها کابوس شبهایش این بود بچهها با هم مریض شوند و او نتواند تنهایی از پسشان بر بیاید. هر چهار بچهاش مرض معده و روده دارند. کابوسهای دختر بس چند سال پیش واقعی شدند. کلثوم و رعنا اسهال استفراغ گرفتند و وزنشان رسید به ۳۰کیلوگرم. دختر بس آن روز را فراموش نمیکند که برای پیدا کردن ماشین تا شهر پیاده دوید: «شهر دکتر نداشت تازه یارانمو گرفته بودم. به راننده التماس کردم اینها رو برسونه کهنوج. چیزی نمونده بود از دستم برن.» رعنا بیاختیار به پای مادرش لگد میزند و زن حرفهایش را ناتمام رها میکند. : «۳۰۰هزار تومن پول آبمون شده نتونستیم بدیم الانم قطع شده از همسایهها آب قرض میگیریم. بچه هام روزی چند بار دستشویی میکنن هر بار از کمر به پایینشون را میشورم تا مریضی نگیرن».
زندگی «دختر بس» و بچههایش در روستا سادهتر و آرامتر از این حرفهاست. سلمان و خواهرش سعیده هر چهار خواهر و بردار ناتوانشان راتر و خشک میکنند. سلمان با اینکه تمایلی ندارد حرف بزند میگوید: «الآن وضعمون خوب نیست دیگه خودتون میبینید. هزینه بچهها زیاده به تنهایی از پسش بر نمیام. بهزیستی به تکتکشون مستمری میده همه رو میدیم پوشک بهداشتی میخریم. جایی دوری هم نمیتونم برم کار کنم. سرپرست اینها هستم. بیشتر هزینه هاشون بابت پوشکه. باید هفتهای دو بسته بخریم. پوشک دونهای ۱۵ هزارتومنه و جفتشون ۳۰هزار تومن میشه. بهزیستی برام پراید خریده. خانوادهام که مریض بشن دیگه سرگردون ماشین نیستیم. باهاش مسافرکشیم میکنم. اگر کار کنیم چیزی گیرمون بیاید برای خورد و خوراک هم چیزی میخریم».
بیشتر مردم قلعه گنج بیکارند. عده کمی هم کارگرند و تعدادی هم مغازه دار. کارگر بنا و نجار و لولهکش در بهترین حالت روزی ۲۰ هزار تومان گیرشان میآید. مغازهدارها هم که گاهی درآمد ماهانهشان به ۲۰۰ هزار تومان بیشتر نمیرسد. کارگرهایی که برای برداشت محصول به نخلستان میرفتند سال هاست که بیکارند.
آدمهای اینجا امیدشان به ۴۵هزارتومان یارانهای است که همان چند روز اول خرج میشود و چارهای ندارند تا آخر ماه دیگر که یارانهشان واریز شود و با آن شکم زن و بچهشان را سیر کنند.
انتهای پیام
نظرات