وقتی به «حاجیزاده» نگاه کردم و دیدم صدای او قطع شد، متوجه موضوع شدم. به همه ما ترکش اصابت کرده بود.دوستانی که حدود 200 متر دورتر از ما بودند به نامهای «رضا» و «عسگری» به طرفمان آمدند و ما را از زیر آتش خمپارهها بیرون آوردند.«عسگری» مرا دوست داشت، شبها برایش کتاب میخواندم...
به گزارش سرویس «فرهنگحماسه» ایسنا، واروژ طهماسی از جمله جانبازان هموطن ارمنی است که با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در حالی که سرباز بود توسط لشکر 64 پیاده ارومیه به جبهه اعزام شد. این قهرمان ملی ضمن بیان خاطراتش روایت میکند: من در مهرماه 1337 در تهران متولد شدهام. نام پدرم، «واقارشاک» و نام مادرم،«مریم» است. دوره ابتدایی و راهنمایی را در مدرسه ارامنه «تونیان» و سپس در دبیرستان «طوماسیان» گذراندهام. سال آخر تحصیل را در دبیرستان «دهخدا»ی کرج سپری کردم و در رشته ریاضی، فارغالتحصیل شدم.
یک سال پس از اخذ دیپلم متوسطه، در سال 1358 به خدمت زیر پرچم اعزام شدم. بعد از پایان دو ماه دوره آموزشی در پادگان «چهلدختر»، در فروردین سال 59 به «ارومیه»، اعزام و در قسمت دژبانی مشغول به خدمت شدم. بعد از هشت ماه جنگ تحمیلی آغاز شد. طول مدت خدمت ما 14 ماه بود، اما با شروع جنگ، طول مدت خدمت سربازی به 18ماه تغییر یافت. این مدت هنوز به پایان نرسیده بود که اطلاع یافتیم بایستی 6 ماه دیگر در احتیاط باقی بمانیم. در دوره احتیاط بسر میبردیم که اطلاع دادند سه ماه دیگر هم باید باقی بمانیم. اما سه ماه را به پایان نرسانده بودیم که مطلع شدیم بار دیگر این دوره 6 ماه دیگر تجدید شده است.
در آن زمان سربازان منقضی خدمت سال 1356 را نیز به جبهه فراخوانده بودند. آنها نیز مانند ما در احتیاط بسر میبردند آقایان «سوریک»،«رافیک»و «واهیک» که متاسفانه نام فامیلی آنها را به خاطر ندارم، هم در «ارومیه» خدمت میکردند.حدود 22 ماه از خدمت گذشته بود که زخمی شدم. معمولا غذای ما را از آشپزخانه پادگان تهیه میکردند اما اگر میخواستیم برای خودمان غذا تهیه کنیم، امکانات فراهم بود. دوست ترک زبانی داشتم که سواد کافی نداشت. او نامزد داشت و فقط به من اعتماد میکرد که نامههای شخصی او را بنویسم و برایش بخوانم.
تیم فوتبال داشتیم و من مربی بچهها بودم. من چون دژبان بودم معمولا به مأموریت میرفتم: «پیرانشهر»، شهرها و آبادیهای مرزی «مهاباد». در عملیات خاصی شرکت نکردهام، زیرا ما اسکورت فرمانده عملیات بودیم. فرمانده به هر جا میرفت، میبایست از گروه دژبانی او را همراهی میکردند. من راننده دوم بودم و از پشت سر خودرو فرماندهی حرکت میکردم. فرمانده عملیات سرهنگ تمام بود و عملیات را راهنمایی میکرد. من در پاکسازی «اشنویه»، زمانی که در حال اسکورت بودم، زخمی شدم. فرمانده آن زمان ما، سرهنگ «صیاد شیرازی»(سپهبد شهید صیاد شیرازی) بود. ایشان قبل از اینکه به تهران بیایند، فرماندهی لشکر 64 ارومیه را به عهده داشتند.در زمان خدمتم فرماندهان بسیاری از قبیل سرهنگ«رضا»، سرهنگ«زکیانی» و پس از ایشان، سرهنگ «صیاد شیرازی» را اسکورت کردهام.
روزی همراه سرهنگ«زکیانی» بودم. هنگام بازگشت از تهران در میدان قزوین که آن زمان تازه ساخته شده بود، راننده اتومبیل، میدان را ندید وبا آن برخورد کرد.اتومبیل واژگون شد.تقریبا همگی ما زخمی شدیم افسران شهربانی به کمک ما آمدند و برای مداوا و استراحت، ما را به مقر لشکر 16 بردند.بعد از یک شب استراحت، به «ارومیه» بازگشتیم.
یک بار هم با سرهنگ«زکیانی» به «دره قاسملو» رفتیم. آن زمان«دره قاسملو» بسیار خطرناک بود.آنجا زمستان بسیار سختی داشت. برف شدیدی میبارید. از لشکر 16 قزوین 4 گروهان آمده بودند. با فرماندهی سرهنگ«زکیانی» در جزایر دریاچه «ارومیه» چند ضد هوایی جاسازی کردیم.
همراه شهید سرهنگ«صیاد شیرازی» ابتدا به «نقده» و سپس به «پیرانشهر» رفتیم. چند روزی در «نقده» ماندیم. من عادت داشتم هرچند روز یکبار با خانوادهام تماس بگیرم، چون مادرم همیشه نگران حال من بود.از «نقده» با او تماس گرفتم و گفتم که مشکلی ندارم. به «پیرانشهر» رفتیم. فرمانده عملیاتی ما یک سرگرد بود او را اسکورت کرده و صبح زود به سمت «اشنویه» حرکت کرده و به مقصد رسیدیم. در هر ماشین یک بیسیم داشتیم سرگرد ما را به محلی برد که بین دو کوه قرار داشت. خمپارهها را بین کوهها قرار دادیم. از تیپ دژبانی فقط اتومبیل ما جلو رفت. من بودم، «حاجیزاده» و «رضایی» و «میرکمالی». بیسیم فرمانده کار نمیکرد و با بیسیم من کار میکردند ساعت هفت صبح بود که خمپارهها به طرف «پیرانشهر» شلیک میکردند اما از طرف دشمن خبری نبود، ولی ناگهان از طرف آنها مورد حمله قرار گرفتیم و خمپارهای در فاصله 100 متری ما به زمین برخورد کرد و منفجر شد.
فرمانده از من خواست تا با پادگان تماس بگیرم. شاید «گرا»های آنها اشتباهی به طرف ما پرتاب میشود. در حال گرفتن تماس بودم که دو خمپاره دیگر نزدیکتر از قبل در اطرافمان منفجر شد. ازپادگان نیز گفتند که «از طرف ما هیچ پوششی صورت نگرفته»، حدود 200 نفر با فاصله در منطقه ایستاده بودند.فورا فرمانده عملیات بر روی«ریو»ی کالیبر 50 رفت و با دوربین کوههای اطراف را نگاه کرد. معلوم شد که دیدبانهای دشمن «گرا»ها را به مرکز اعلام میکنند. آنها نیز سعی داشتند که درست هدفگیری کنند! محل ما را شناسایی کرده بودند ناگهان مانند باران خمپاره به سمت ما باریدن گرفت.
گلوله خمپارهای بین من، یک گروهبان، «حاجی زاده» و «میرکمالی» منفجر شد. ترکشهای گلوله خمپاره به صورت و سر «حاجی زاده» اصابت کرد که در همان لحظات اولیه به شهادت رسید. از سمت راست و پشت، همه بدنم پر از ترکش شد. در تعجب بودم که ساعتم چگونه از دستم باز شد و به زمین افتاد! وقتی به طرف«حاجی زاده» برگشتم، تازه عمق فاجعه را درک کردم پای یک نفر بر اثر اصابت ترکش قطع شده بود هرچه سعی کردم ساعتم را از روی زمین بردارم، قادر به این کار نبودم . همچنان از خودم میپرسیدم:«چه اتفاقی افتاده؟» هیچ دردی را احساس نمیکردم. این حادثه برایمان در شهریور ماه سال 1360 رقم خورد.
وقتی به «حاجیزاده» نگاه کردم و دیدم صدای او قطع شد، متوجه موضوع شدم به همه ما ترکش اصابت کرده بود.دوستانی که حدود 200 متر دورتر ازما بودند به نامهای «رضا» و «عسگری» به طرفمان آمده و ما را از زیر آتش خمپارهها بیرون آوردند.«عسگری» مرا دوست داشت، شبها برایش کتاب میخواندم او از بچههای مازندران بود. «جمع کردن» من بسیار مشکل بود، زیرا دستانم شکسته بودند و آش و لاش شده بودم.
رودههایم به هم ریخته بود و نمیشد مرا حرکت بدهند به هرترتیبی بود به وسیله جیپ مرا منتقل کردند وقتی به بیمارستان رسیدیم، احساس درد کردم. ابتدا در بیمارستان «پیرانشهر» بستری شدم. بعد از پانسمانهای اولیه به «ارومیه» منتقل شدم. خوب بخاطر دارم که آن روز جمعه بود.هیچ پزشکی در بیمارستان وجود نداشت. فرمانده گروهان ما،«خداپرست» بچهها را بسیج کرد و آنها خانه به خانه گشته و پزشکان را برای مداوای ما به بیمارستان آوردند. احتیاج فوری به خون بود و همه سربازان پادگان آمده بودند تا به ما خون بدهند فقط من،9 واحد خون استفاده کردم.
اولین جراحی من 11 ساعت به طول انجامید. 23 تکه ترکش خمپاره در بدن داشتم. یکی از آخرین ترکشها را، سه سال پیش از دستم بیرون آوردند. ترکشی نیز رودههایم را به هم ریخته بود.این بود که پزشک جراح معالجم با سختی بسیار زیاد توانسته بود آنها را به هم وصل کند. بعد از یکی دو روز دوستان به ملاقاتم آمده و تعجب کرده بودند که با آن وضعیتی که داشتم، هنوز زنده ماندهام. مرا به همراه یک سرباز، با هواپیما به تهران منتقل کردند، اما در نیمههای راه حالم بسیار بد شد به همین خاطر به بیمارستان «امام خمینی»(ره) منتقل شدم.
در تبریز تحت نظردکتر «ناصیزاده» بارها تحت عمل جراحی قرار گرفتم. معده، ارتوپدی و اعصاب،چون اعصاب پاهایم قطع شده بود.همچنین تحت نظر چند پزشک خوب دیگر نیز بودم.
اسم مرا به اشتباه به جای «واروژ» «داریوش» نوشته بودند. در تمامی مدارک بیمارستان، نام من«داریوش طهماسبی» است. شبانه به خلیفه گری اطلاع داده بودند و کشیش به ملاقات من آمد. از من سوال کرد که به چه چیزی احتیاج دارم و من هم گفتم:«به چیزی نیاز ندارم» پزشک معالجم گفته بود که «چرا، به چند واحد خون احتیاج دارد» ارامنه به بیمارستان سرازیر شده و شروع به اهدای خون کردند. حدود دو ماه از مجروحیتم گذشته بود اماهنوز به خانوادهام اطلاع نداده بودم.
کشیش از من پرسید:«میخواهی به خانوادهات اطلاع دهم؟» با تشکر شماره داییام را دادم. داییام در تهران کار میکرد اما در کرج زنندگی میکرد داییام از کشیش خواسته بود که «چنانچه واروژ شهید شده است، حتما بگوید، چون اگر بعدا خانواده بدانند بسیار ناراحت خواهند شد» و کشیش نیزبه او اطمینان داده بود که من فقط زخمی شده و در بیمارستان امام خمینی(ره) تبریز بستری هستم. او هم به محل کار پدرم در کرج رفته و به او اطلاع داده بود. پدرم کارش را تعطیل کرده و به خانه میرود تا به مادرم اطلاع دهد. مادرم تعجب کرده بود که در آن ساعت از روز آنها حتما از من خبری دارند. خصوصا اینکه دختر عمویم خواب دیده بود! دایی وزن دایی، مادر و پدر به زنجان رسیده بودند که ناگهان متوجه میشوند که برادر 10 سالهام میان آنها نشسته است! جالب است بدانید که دختر عمویم برای چند روز به خانه ما آمده و با خانوادهام زندگی میکرد. روزی به مادرم میگوید که خواب دیده است که من زخمی شدهام مادرم نیز به او گفته بود:«چیزی برای خواب دیدن نداشتی که خواب زخمی شدن پسرم را ببینی». گویا خوابش تعبیر شده بود.
تا آن لحاظ متوجه او نبودهاند و همچنان درباره من صحبت کرده بودند آنها آنقدر حواسشان به من بوده که متوجه حضور برادرم نشده بودند نیمه شب به در بیمارستان رسیدند. مادرم اطمینان داشت که من زنده هستم، چون دفترچه تلفن نداشتم و تنها کسی که میتوانست شماره را داده باشد، من بودم. خیالش از بابت زنده بودنم راحت بود.اما در چه وضعی بودم،خدا میدانست. همانگونه که اشاره کردم اسم مرا اشتباهی«داریوش» نوشته بودند. والدینم از اطلاعات بیمارستان خواهش کرده بودند که مرا ببینند و آنها در جواب گفته بودند که «واروژ طهماسبی(طهماسی) نداریم، بلکه «داریوش طهماسبی» داریم. «مادرم بالاخره از آنها میخواهد که اجازه بدهند حداقل «داریوش» را ببیند اول از همه مادرم را دیدم بعد داییام را و بعد پدرم.
مادرم از آن روز همانجا ماند تا اینکه مرا از بیمارستان مرخص کردند هر تختی که خالی میشد آنجا میخوابید، اگر هم خالی نبود روی صندلی استراحت میکرد! مادرم برایم بسیار زحمت کشید. به پزشک معالجم گفته بود: «یا با پسرم میروم یا از اینجا پایم را بیرون نمیگذارم».فقط در همان روزهای نخست مجروحیتم 11 دفعه تحت عمل جراحی قرار گرفتهام یک نوبت در«ارومیه» سه یا چهار نوبت در «تبریز» و بقیه را در «تهران». البته پس از آن هم باز جراحی شدم.
انتهای پیام
نظرات