«آخر این تصویر نصیب ایسنا شد؟» این اولین جملهای بود که برادرش وقتی وارد ایسنا شد، بر زبان آورد؛ محسن اشرفی.
داستان از آنجا شروع شد که یکی از همکاران ایسنا چند روز قبل در خیابان شهید نظری تهران که ساختمان خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) هم در آن واقع شده است، تابلو بزرگ منقش به تصویر جوانی را میبیند که سال 1362 نقاشی شده و حالا بعد از 30 سال به سطل جمعآوری زباله کنار خیابان تکیه داده شده است.
اولین کاری که انجام شد، انتقال این تابلو به خبرگزاری برای نگهداری امانی بود.
«محسن اشرفی» برادر دوقلوی شهید «فرید اشرفی» در حالی در سالن کنفرانس خبرگزاری برای انجام مصاحبه انتظار میکشید که ناگهان بدون آنکه از قبل هماهنگ شده باشد، با نقاشی برادر شهیدش مواجه شد. نخستین واکنش او در لحظه روبهرو شدن با تصویر برادرش، با یک تبسم همراه بود؛ تبسمی دوپهلو که برای چند لحظه ظاهرش بیانگر خوشحالی و شادی بود و باطنش دل کندن از این نقاشی که 30 سال درون منزل پدری وی نگهداری میشد. او سپس لب به سخن گشود و پرسید: «آخر این تصویر نصیب ایسنا شد؟»
به گزارش سرویس «فرهنگ حماسه» خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)،. پس از پیگیریهای پیاپی از ساکنان قدیمی خیابان شهید وحید نظری، خبرنگار ایسنا متوجه شد این نقاشی به شهید «فرید اشرفی» که سال 1362 در عملیات «خیبر» به شهادت رسیده است، تعلق دارد و محسن اشرفی برادر شهید با حضور در ایسنا بخشهایی از زندگی برادر شهیدش و این نقاشی را روایت کرد.
او میگوید: این نقاشی را 30 سال پیش آقای رفیعی یکی از هنرمندانی که در ژاندارمری کار میکرد بعد از شهادت برادرم در سال 1362 به تصویر کشید. روز تشییع پیکر برادرم این نقاشی بزرگ را با خودرو وانت با خود به بهشت زهرا(س) برده بودیم که هنگام بازگشت از آن جا از روی خودرو به زمین افتاد و دو نقطه این نقاشی که روی پارچه به تصویر درآمده است، آسیب دید. برای همین آقای رفیعی بار دیگر آن را ترمیم کرد تا برای سالها در منزل پدریام حفظ شود.
اینکه چگونه این نقاشی پس از 30 سال در کنار خیابان رها شده ناراحتم کرده است. گمان میکنم این تصویر را کارگرانی که برای تمیز کردن منزل پدریام آمده بودند در کنار خیابان رها کرده باشند، چراکه دو هفته گذشته بنا بر وصیت «حاج محمد اشرفی» پدر مرحومم آن منزل وقف شده و باید به مستاجر تحویل داده میشد. به همین خاطر تعدادی کارگر را برای مرتب کردن و جمعآوری لوازم داخل خانه پدر به آن جا فرستادیم.
من و خواهرم همراه این کارگران تعدادی از لوازم را بستهبندی کردیم و به شهرستان فرستادیم. پس از آن به منزل بازگشتیم. اصلا فکرش را نمیکردم که در نبود ما، نقاشی چهره برادرم به چنین سرنوشتی دچار شود. اکنون که این تصویر نصیب ایسنا شده است، خوشحالم و از طرفی از تعهد خبرنگاران ایسنا برای حفظ این اثر تاریخی که سه دهه قدمت دارد، تشکر میکنم.
او افزود: اگر بخواهم به صورت مختصر به شرح زندگی فرید که با هم دوقلو هستیم بپردازم باید بگویم که ما در خانواده ای هشت نفری که چهار تن آنها پسر هستند در کشور عراق متولد شدیم. پدربزرگ مادریام «شیخعلی خراسانی» از مجتهدان و استادان حوزه علمیه نجف بود. پدربزرگ پدریام هم در کاشمر زندگی میکرد و از افراد خیر و دیندار آن شهر به حساب میآمد که با قانون کشف حجاب رضاخان مخالفت ورزید.
«حاج محمد اشرفی» پدر مرحومم در دهه 1330 به کشور عراق مهاجرت کرد. او در این کشور به واسطه یکی از خیاطان درباری به نام «احمد خماس» به کار خیاطی مشغول شد. از آن جایی که در کارش ظرافت و دقت بسیاری داشت، خیلی زود مقامات عالیرتبه کشور عراق به مغازه او آمدند تا سفارش کت و شلوار بدهند. از جمله کسانی که به مغازه پدرم آمده بودند صدام حسین بود. جالب است بدانید صدام هنگامی که آمده بود تا سفارشش را از پدرم تحویل بگیرد قصد نداشته است که حقالزحمه پدرم را بپردازد اما پدرم به روشهای مختلف او را مجاب کرده بود که حقش را بپردازد. این رفتار پدرم در خاطر صدام مانده بود تا اینکه وقتی با کودتا و سرنگونی حسنالبکر به قدرت رسید، چند نفر را سراغ پدرم فرستاده بود تا او را تنبیه کنند اما خدا را شکر ما به ایران آمده بودیم و آنها شخص دیگری را که در همان مغازه مشغول به خیاطی بود دستگیر کرده بودند که البته معلوم شده بود اشتباه گرفتهاند.
از جمله ویژگیهای پدرم این بود که هرکسی درس میخواند، همه خرج و مخارجش را میپرداخت، برای همین ما در درس خواندن هیچ کم و کاستی نداشتیم. نتیجه حمایتهای پدرم این شد که حسن برادر بزرگم برای ادامه تحصیل به فیلیپین رفت و مهندس عمران و شهرسازی شد. او در آنجا به فعالیتهای مذهبی نیز میپرداخت. کاظم برادردیگرم نیز مهندس مکانیک شد و اکنون در انگلیس زندگی میکند. خودم نیز در رشته کامپیوتر درس خواندم.
من و فرید نیمه دوم سال 1345 متولد شدیم و شش یا هفت سال بعد حدودا در سال 1352 به ایران آمدیم. پدرم روبهروی دانشگاه تهران مغازه خیاطی باز کرد اما پس از چند وقت چون کار و کاسبیاش رونق گرفته بود مغازه را به داخل خیابان دانشگاه منتقل کرد تا بتواند در محیط بزرگتری کار کند.
آن زمان منزلمان در میدان امام حسین(ع) (فوزیه سابق) بود و من هم همانجا به مدرسه میرفتم اما فرید دوره ابتدایی را در مدرسه مطهری فعلی در خیابان فخر رازی و راهنمایی را در مدرسه ابوعلی سینا در خیابان دانشگاه سپری کرد. بسیار پرتلاش و زحمتکش بود و به فوتبال بسیار علاقه داشت، به گونهای که از درسش میزد تا فوتبال بازی کند. بازی خوب و تکنیکی او باعث شده بود با بزرگتر از خودش بیشتر رابطه داشته باشد. یکی از افرادی که با او رابطه داشت و در همین حوالی دانشگاه همچنان زندگی میکند، نام مستعارش «هرکول» است اما نمیدانم اکنون به چه اسمی صدایش میکنند.
فرید بسیار مهربان، خوش اخلاق و سختکوش بود. یادم میآید در جریان انقلاب با این که سنمان کم بود در شهرهای مختلف مانند اهواز،قم و تهران علیه شاه راهپیمایی میکردیم.آن زمان حسن برادر بزرگمان در اهواز درس میخواند و خواهرم ازدواج کرده بود و در قم زندگی میکرد.
زمانی که جنگ تحمیلی آغاز شد، چندین بار برای رفتن به جبهه اقدام کرد اما به دلیل پایین بودن سنش مخالفت میشد. یک بار میخواست از قم برود که اجازه ندادند. برای همین آمد تهران و بعد از گذراندن دورههای آموزش در «پادگان امام حسین (ع)» به قصرشیرین و «سر پل ذهاب» اعزام شد اما آنجا بیشتر حالت پدافندی داشت و زیاد در درگیری حضور نداشت.
بار دوم به بوکان اعزام شد اما این منطقه هم مانند قصرشیرین اوضاع آرامی داشت. سومین بار هم سال 1362 برای شرکت در عملیات «خیبر» به خوزستان اعزام شد. یادم میآید در لا به لای یکی از مرخصیهایش با موتور گازی در حالی که دستش کمپوت بود به دیدار من در پادگان امام حسین (ع) آمد چرا که آن زمان من در این پادگان دورههای آموزشی اعزام به جبهه را میگذراندم.در زمان جنگ همه بردارهایمان در جبهه حضور مییافتیم.
سومین اعزامش را خوب به یاد دارم چون برف سنگینی باریده بود. از آنجایی که کوچه ما تنگ و باریک بود به همراه بچههای کوچه برف داخل آن را پارو کرده بویدم. لباس فرید خیس شده بود و قرار بر این بود که شب اعزام شود. رختهایش را به طناب آویزان کرده بود تا شب خشک شود اما نشد برای همین همان لباسها را داخل ساکش گذاشت.
به همراه داود طاهری از سوی «لشکر 27 محمد رسولالله (ص)» به منطقه عملیاتی مجنون رفت. یگانی که او در آن بود «گردان مقداد» نام داشت. یکی از دوستان من هم به اسم رضا حسینپور در این گردان بود و همراه یکدیگر در عملیات خیبر در کنار هم بودند. ساق دست رضا حسینپور در این عملیات مجروح شده بود و فرید آن را بسته بود تا به عقب بازگردد. فرید در این عملیات به دلیل اصابت تیر به پهلویش به شهادت رسیده بود اما حسین این را نمیدانست.
فردای روزی که پیکر فرید را تشییع کرده بودیم، حسین به منزل ما آمد تا فرید را ببیند. نمیدانست که شهید شده است. برای همین از شهادت او بسیار ناراحت شد. حسین برایمان تعریف کرد که در جریان عملیات «گردان ابوذر» به نیرو نیاز داشت و فرید هم پس از کسب اجازه از فرماندهاش به صورت داوطلبانه از گردان مقداد به این گردان رفته بود. همین باعث شده بود که در هنگام شهادت کسی در این گردان او را نشناسد، چراکه فرصت آشنایی در آن معرکه وجود نداشته است.
انتهای پیام
نظرات