آرزو کردهاند که ای کاش ایران در جام جهانی برنده نشود تا «برویم دنبال کار و زندگی واقعیمان»... اما من مشتاقانه آرزومند پیروزی تیم فوتبال ایران هستم... بدان خاطر که میدانم بعد از این پیروزی مردمِ کشورم شادمان خواهند شد.
این جملهها از شروین وکیلی - جامعهشناس - است که در یادداشتی با عنوان «فوتبال، غرور ملی و شادمانی»، پس از چند روز نسبت به اظهارات صادق زیباکلام که به گفتهی خودش در پاسخ به پرسشاش دربارهی «چرا دوست ندارم ایران در جام جهانی پیروز شود؟» نوشته است. وکیلی در یادداشت خود آورده است:
«امروز صبح که جعبهی پست الکترونیکیام را نگاه کردم، نوشتاری به قلم دکتر زیباکلام را در آن یافتم که دوستی فاضل برایم فرستاده بود. نوشتار حاوی موضعگیریای بود که سزاوار دیدم دیدگاهم را دربارهاش به کوتاهی بنویسم. این متن کوتاه چهار نکته را در خود میگنجاند، یک اعلام موضع شخصی، گوشزدِ دو نکتهی جامعهشناسانه، و یک اعلام داوری که نتیجهگیری هم هست.
نخست آن که بگویم من از خنثاترین آدمها دربارهی مسئلهی فوتبال هستم. از سنین کودکی به بعد نه خودم فوتبال بازی میکنم و نه نگاه کردنِ بازی دیگران برایم لذتبخش یا جالب است. در عمرم هم تنها سه چهار بازی فوتبال را دیدهام، همهاش را هم به دلایل جامعهشناسانه. بازی ایران و استرالیا را پس از پایکوبی سراسری مردم دیدم که بفهمم دقیقا چرا مردم چنین رفتار جمعی جالبی از خود نشان دادهاند.
اولین بازی «ایران- عراق» و «ایران- آمریکا» را هم دیدم، برای فهم چگونگی انعکاس روابط سیاسی در بستری ورزشی.
بنابراین در زمینهی خودِ فوتبال نه صاحبنظر هستم و نه حتا علاقهمند. در حدی که بازیهای ایران با سایر کشورها را هم نگاه نمیکنم و زمان بازی اخیر ایران و نیجریه فرصت را غنیمت دیدم و رفتم باشگاهی که در آن ورزش میکنم، چون به درستی حدس زده بودم باید در این ساعت خیلی خلوت باشد، که جایتان خالی، بود!
با وجود این موضع شخصی، ورزش فوتبال در ایران همواره به عنوان یک پدیدهی اجتماعی مورد علاقهام بوده است. چه در دههی پنجاه و شصت که روزنامههای ورزشی و گزارشگران فوتبال سرسختترین فضای عمومی برای گفتمان انتقادی باقی ماندند و چه بعدها که به مجرایی شبهآیینی برای رها شدن میل مردم به شادمانی جمعی بدل شد. آنچه که با خواندن نوشتار دکتر زیباکلام گرامی به ذهنم خطور کرد هم به همین سویهی جامعهشناختی موضوع مربوط میشود، که قاعدتا با توجه به تخصص ایشان جنبهی محوریِ نوشتار خودشان هم باید باشد.
برای آن که داوریام دربارهی نظر ایشان روشن شود، باید دو نکتهی به نسبت بدیهی را گوشزد کنم. نخست آن که تمام جوامع انسانی هویتهای جمعیشان را در شبکهای پیچیده و لایه لایه از چیزها و رخدادها و نشانگان رمزگذاری میکنند. سطوح متفاوتی از متون ادبی، رخدادهای تاریخی، چشماندازهای طبیعی، آثار هنری، شخصیتهای تاریخی، سازمانها و نهادها و خاندانها و برساختههای معمارانه وجود دارند که نمودِ بیرونیِ هویت جمعی را نمایش میدهند و آن را مستقر میسازند.
این سیستمِ پیچیدهِ رمزگذاری هویت، تنها «ما» را بازنمایی نمیکند، بلکه همواره «ما را در برابر یا در کنار دیگری» نمایش میدهد.
شاپور هنگامی که اقتدار نظامی ایرانِ ساسانی را در کالبد خویش ترسیم میکرد، به نگارهی امپراتور مغلوب روم در کنار خویش نیاز داشت، و آیسخولوس که هویت نوبنیاد آتنی را رمزگذاری میکرد، به ناگزیر تراژدیای به نام «پارسیان» را پدید آورد. این یک قاعدهی جهانی است که رمزگذاری هویت همواره لایه لایه و شبکهایست، و همواره هم با نمایش سایهای از هویت «دیگری»ها همراه است.
دومین نکته آن که از دیرباز راهی متمدنانه و خشونتزدوده از رویارویی و رقابت جوامع و تمدنها با هم وجود داشته، و آن هم رقابت و مسابقه بوده است. این مسابقه میتوانسته ماهیتی بدنی و ورزشی داشته باشد، یا جنبهی نرمافزاری و معنایی به خود بگیرد.
در شاهنامه چوگانی که سیاوش و یاران ایرانیاش با تورانیان بازی کردند و چیرگیشان بر حریف، چندان در ارتباط با هویت جمعی ایرانیان و تورانیان تعیین کننده و معنادار بود که مرگ و نابودی سیاوش به دست افراسیاب را رقم زد.
به همین ترتیب، داستان مثنوی معنوی دربارهی چهار تن که دربارهی معنای درستِ انگور و اوزوم و عنب و استافیل درگیرِ کشمکش میشوند، اقتباسی است از سبکِ ادبی رایج در دوران ساسانی که نمایندگان چهار تمدن اصلی را هنگام بحث بر سر موضوعی علمی یا ادبی نشان میدهد و در آن همیشه ایرانیان بر بقیه غلبه مییافتهاند.
نمونههای بیشماری از این دست در سایر فرهنگها هم وجود دارد. این بدان معناست که اصولا رقابتهای علمی، هنری یا ورزشی در آن هنگام که بین دو جامعه و دو تمدن و دو ملت انجام شوند، ضرورتا کارکرد هویتساز و هویتبخش دارند و همواره با شکلی از خودبرتربینی و مقایسهی «ما» و «دیگران» همراه هستند.
ممکن است کسی از این مقایسهها ناراحت شود و آن را سبک و سطحی و غیراخلاقی بداند و آرزومند باشد که همهی مردم دقیقا در همهی زمینهها با هم برابر باشند و خودشان را هم در تمام زمینهها با همدیگر برابر بدانند.
اما واقعیت ملموس بیرونی بر خلاف این است. نه تنها ملتها برابر نیستند و خود را با هم برابر نمیدانند، که از منظری تکاملی هم مغزِ آدمیان بر مبنای پردازش تفاوتها و نابرابریها کار میکند.
به همین شکل هویت بخصوص در رابطهی دو گروه ملی یا تمدنیِ متفاوت بر اساس رمزگذاریِ تفاوتها فهم میشود و در حالت طبیعی و سالماش همیشه هم با رگهای از خودبرتربینی همراه است و اگر نباشد نشانگر نوعی از خود بیگانگی، خودباختگی یا بردگی است. برابریطلبترین افراد هم چه در سطح روانی، یعنی زندگی شخصیشان و چه در سطح اجتماعی از این قاعده مستثنی نیستند.
یعنی در میان شعار دهندگان کوشای «برابری همگان در همهچیز» کسی را سراغ ندارم که آرمان یا مذهب خودش، تمدن خودش، گروهِ خودش، دار و دستهی خودش، و در نهایت خودش را از بقیه برتر نداند. که اگر چنین نبود از آن آرمان و تمدن و مذهب و گروه و دستهاش دست میشست.
بعد از آن موضعگیری شخصی دربارهی جذابیت فوتبال و گوشزدِ این دو نکته دربارهی ماهیت رمزگذاری هویت و نقش تعیین کنندهی رقابت در مرزبندیِ آن، میرسیم به نقدِ نوشتاری که از آقای دکتر زیباکلام خواندم.
این متن دو دعوی اصلی و دو دعوی فرعی و یک آرزو را در خود میگنجاند. آنها را میتوان به این ترتیب خلاصه کرد:
دعوی اصلی نخست: «برای بسیاری از مردم دنیا یا کشورهای دیگر، پیروزی در زمین فوتبال، صرفا پیروزی در زمین فوتبال است.» ایشان به عنوان مصداق این دعوی از کشورهای هند، ژاپن، نروژ، آرژانتین، آلمان، برزیل یا آمریکا نام بردهاند.
دعوی اصلی دوم: «پیروزی در زمین فوتبال را مسئولان ما تبدیل به پیروزی سیاسی و ایدئولوژیک خواهند نمود.»
دعوی فرعی نخست: ایرانیان «رویکرد نژادپرستانه و شوونیزم» دارند.
دعوی فرعی دوم: «ما (ایرانیان) از نظر رشد و توسعه (تلویحا) در وضعیت نامطلوبی قرار داریم.»
در نتیجه ایشان آرزو کردهاند که ای کاش ایران در جام جهانی برنده نشود تا «برویم دنبال کار و زندگی واقعیمان».»
وی در ادامهی یادداشت خود آورده است؛
«از میان این چهار گزاره، به نظرم جملات اصلی و فرعی اول نادرست و دومیها درست هستند، هیچ یک هم ارتباطی با آرزوی عجیب ایشان برقرار نمیکنند. بر خلاف نظر ایشان، همهی کشورها مسابقههای فوتبال خود با کشوری دیگر را امری ملی قلمداد میکنند و کمی درکش برایم دشوار است که چطور این همه تظاهرات ناسیونالیستی و لاف و گزافهای خودبرتربینانه که در تمام ورزشگاهها نزدِ هواداران تیمهای ملی جریان دارد، میتواند از چشم کسی پنهان بماند. در میان کشورهایی که ایشان به طور خاص بدان اشاره کردهاند، برزیل بخشی از هویت ملیاش را در کنار رقص با فوتبال تعریف کرده و آرژانتین و آلمان سرمایهگذاری تبلیغاتی نمایانی دربارهی برتری «ملی»شان بر فوتبال دارند.
بازی فوتبال و غرور ملی چندان با هم پیوند خوردهاند که در همان نقاط مورد نظر ایشان یعنی در آمریکای جنوبی همین چند سال پیش دو کشور با هم بر سر مسابقهی فوتبال وارد جنگ و رویارویی نظامی شدند. تا جایی که من خبر دارم در هیچ کشوری مسابقهی فوتبال میان تیمِ آن کشور و تیمی از کشوری دیگر به صورت امری خنثا و محدود به درون زمین فوتبال فهم نمیشود. نه تنها دربارهی بازیهای بزرگِ بین دو کشور چنین نیست، که حتا بازیهای بین دو تیمِ یک کشور هم به همین ترتیب ماهیت هویتساز دارد و با برتریطلبی همراه است و اگر جز این بود پدیدهی هولیگانیسم و درگیری هواداران تیمها خارج از ورزشگاهها دیده نمیشد، که فراوان دیده میشود.
دربارهی نژادپرستی و شوونیزم ایرانیان که این روزها نقل محافل شده هم درست معلوم نیست ارجاع ایشان به چه شاخصهایی است. نژادپرستی یک پدیده و شوونیزم یا ناسیونالیسم افراطی پدیدهی دیگری است که به ترتیب بر محورِ برتر پنداشتنِ مطلقِ نژاد یا دولت-ملتِ مدرنِ (ناسیون) بنا شدهاند.
این دو پدیده با شاخصهای جامعهشناختی معلوم و تعریف شدهای شناخته میشوند که برخی از آنها دربارهی نژادپرستی عبارت است از ریشخندِ خصوصیات ظاهری افرادی که نژادی متفاوت دارند، ابراز خشونت نسبت به ایشان، و ستودن ویژگیهای ریختی و زیستشناسانهی مربوط به نژادِ «خودی». شوونیزم هم معمولا با ستایش اغراقآمیز و متعصبانه از نمادهای ناسیونالیستی (به خصوص پرچم ملی، سرود ملی و سیاستمدارانِ حاکم) مشخص میشود و بیشتر اوقات با میل به تهاجم به سرزمینهای همسایه و ابراز خشونت نسبت به شهروندان ملل دیگر همراه است.
به ضرس قاطع میتوانم بگویم هردو این مفاهیم در جامعهی ایرانی غایب هستند. ایرانیان تا جایی که من دیدهام نه در دوران معاصر و نه در زمانهی پیشین تعصبی دربارهی نژاد نداشتهاند و این به سادگی با مرور تصویر بیطرفانه و مهربانانهی ایرانیان از سیاهپوستان که تازه خیلی از مواقع غلام هم بودهاند و مقایسهاش با متون همزمان از تمدنهای همسایه نمایان میشود. دربارهی شوونیزم هم چنین مینماید که ایشان و خیلیهای دیگر این کلمه را ناسیونالیسم خلط کرده باشند که چیز دیگری است و شدت و بروز و شکل متفاوتی دارد، و تازه آن هم با ملیگرایی دیرینهی ایرانیان که پدیدهای پیشامدرن و ریشهدار است تفاوت دارد. ایرانیهایی که در ادبیات تغزلی هزار سالهشان انواع و اقسام چشمها و بینیها و رنگهای پوست را نزد معشوق ستودهاند، آشکارا این نکتهی بدیهی را در مییافتهاند که دلدارشان به نژادهایی متفاوت تعلق دارد و بر مبنای این درک، دل بستن به چشم و ابروی مشکی را در کنار سرمستی از خرمن موی زرین روا میداشتهاند.
گزارههای دومِ اصلی و فرعی ایشان البته به نظرم درست است. اصولاً تمام دولتها پیروزیهای ورزشی در میدانهای رقابت بینالمللی را به عنوان ابزاری برای کسب مشروعیت میبینند و برای همین هم خردمندانه و عقلانی بر روی آن سرمایهگذاری میکنند، یا نابخردانه چنین نمیکنند. وضعیت توسعهی اقتصادی و فرهنگی هم در ایران میتواند نامطلوب شمرده شود اما اینها با وجود درست بودن، پیوند اندامواری با دو گزارهی نادرست اولی ندارند و به نتیجهی دلخواه ایشان منتهی نمیشوند.
خلاصه کنم، پیشفرضی که در نوشتار دکتر زیباکلام خواندم و نپسندیدم، این عقیدهی فراگیر و رایج است که ایرانیها تافتهی جدا بافتهای هستند، و علت تمایزشان با دیگران هم چیزی منفی و ناخوشایند و حقارتآمیز است. خودِ رواج این برداشت نادرست نشان میدهد که ایرانیان تا چه پایه از سرافرازی و غرور جمعی بیبهرهاند. غرور جمعی و سرافرازیای که تمام ملل و تمدنهای بزرگ عالم سزاوارِ آن هستند و اگر غیابش را ببینیم باید در فکر چارهجویی باشیم. بارقههای بیرمقِ حضورش که آماج شکایت دوست گرامیمان است، به نظر به تقویت نیازمند است و نه درمان.»
وکیلی در ادامه با تاکید بر ایرانی بودن و سرافرازیاش بابت این اتفاق افزوده است؛ «من نه به خاطر نژاد خاصی که دارم یا جوهرِ ذاتیِ مقدسی که در ایرانی بودن نهفته است، به سادگی به این خاطر که از تمدنی دیرینه و غنی و پیچیده برخوردارم و اندوختهی معنایی آن را خوش میدارم و از این رو وابستگان بدان را دوست میدارم. من ملیگرا هستم، و ملیگرایی با شوونیزم اروپایی بیگانه و با ناسیونالیسم مدرن نامترادف است. یعنی که شادی و نیرومندی و معنا و سرزندگی خودم و خانوادهام و دوستانم و کس و کارم را با مردمی که هموطنم هستند مربوط و در هم تنیده میدانم و خواهانِ بیشینه شدنِ آن برای همهشان هستم، و به نظرم نامعقول است که کسی ارتباط پایه و بنیادیناش با دیگریهای اطرافش را نبیند و مدعیِ ارتباطی متقارن و یکسان با همهی هفت میلیارد آدمیزادِ روی زمین باشد. انکار آنچه که هستیم و سرخوردگی یا شرمساری از آنچه شدهایم به نظرم تداومِ وضعیتی بیمارگونه و ناسزاوار است که خودِ آن وضعیت شاید دلسرد کننده یا شرمآور باشد، اما این ارتباطی با تمدن ایرانی و هویت ایرانی ندارد، که روزگاری نمایندگانی سزاوار داشته و اگر امروز هم داشته باشد، بدان سرافراز خواهند بود.
من به فوتبال علاقهای ندارم و بازیهای فوتبال را هم جز در حاشیهی کارهایم به عنوان دادهای جامعهشناسانه دنبال نمیکنم. اما از صمیم قلب خواهانِ پیروزی تیم فوتبال ایران هستم. نه بدان دلیل که به حقانیت و تقدس بازیکنانمان مومن باشم، و نه از آن رو که گمان کنم خون خالص آریایی در رگهای ایشان جریان دارد. به سادگی به این خاطر که این بازیکنان مثل من ایرانی هستند، یعنی در میراثی دیرپا و بزرگ شریک من هستند، و به دلیل همین همتباری، همسخنی و همدلی از بازیکنان سایر تیمها بیشتر دوستشان دارم.
من مشتاقانه آرزومند پیروزی تیم فوتبال ایران هستم. نه بدان خاطر که بردن در یک توپ بازی جمعی را فخرآمیز بدانم. بلکه بدان خاطر که میدانم بعد از این پیروزی مردمِ کشورم شادمان خواهند شد، و شادمانی برکتی است سزاوارشان،...»
انتهای پیام
نظرات