لحظاتی قبل از اعزامش به جبهه برای آنکه مرا راضی کند، گفت: «هر وقت بازگشتم شما را به مشهد و شاهچراغ می برم»... . وقتی پیکرش را به پشت خط مقدم جبهه منتقل میکنند تا در تابوت قرار دهند آدرسش محل سکونتش مفقود میشود... .
سخنان بالا بخشی از گفتوگوی «خدیجه بابایی» مادر شهید «مسعود ابراهیمی مرتضی» با خبرنگار سرویس «فرهنگ حماسه» خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، است که بر سر مزار پاک فرزند شهیدش در «قطعه 26» بهشت زهرا (س) تهران انجام شده است.
«خدیجه بابایی» میگوید: مسعود در سال 1338 در تهران متولد شد. مبارزات انقلاب اسلامی مردم ایران که آغاز شد با شرکت در راهپیماییها علیه شاه خائن و نوشتن مقالههایی،به تبیین حکومت اسلامی و جایگاه رهبری امام خمینی میپرداخت.
ماموریتی برای مادر
گفت به حج نروید
یادم میآید قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، من به همراه همسرم قصد مشرف شدن به «حج عمره» را کردیم مسعود راضی نبود و معتقد بود که بهتر است پولی را که هزینه سفرمان میشود به نیازمندان کمک کنیم اما وقتی که دید ما در مشرف شدن به حج ثابت قدم هستیم، از من پرسید: «مادر، طاقت انجام کاری را داری؟ ممکن است که تو را برای انجام این کار دستگیر کنند و دیگر هیچ وقت بازنگردی.» قبول کردم. او حدود 60 کتابچه را که درباره انقلاب بود و به سه بان عربی، انگلیسی و فارسی چاپ کرده بود، به من داد تا در ساکم جازسازی کنم و به مکه و مدینه ببرم.
آن زمان وقتی که به حج اعزام میشدیم ابتدا باید به سوریه و سپس به مکه و مدینه میرفتیم. مسعود تاکید کرده بود که در سوریه هیچ کاری انجام ندهم و تمام کتابها را به صورت پنهانی در زیر چادرم لای قرآنها قرار دهم. اما مأمور فرودگاه ایران متوجه شد و از من پرسید: «این کتابها دست تو چه کار میکند؟» من خودم را به سادهلوحی زدم و گفتم:«من که سواد ندارم. با خانمی در فرودگاه آشنا شدم و او گفت که نذر کردهام که این کتابها را به مساجد مکه و مدینه هدیه دهم.» این جوابم مأمور را قانع کرد. کتابها را از او گرفتم و گفتم: اگر اجازه نمیدهی کتابها را با خودم ببرم، آنها را بده تا اگر صاحبش را پیدا کردم به او پس بدهم و اگر هم صاحبش را نیافتم به سطل آشغال میاندازم.» او کتابها را بازگرداند و من دوباره آنها را در جایی دیگر جاساز کردم.
آغاز جنگ تحمیلی و بازگشت مسعود
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، از آن جایی که درس مسعود بسیار خوب بود او را برای ادامه تحصیل به دانشگاهی در کشور آمریکا فرستادیم. هفت ماه بیشتر از رفتنش به آمریکا نمیگذشت که عراق به کشورمان حمله کرد و همین امر موجب شد تا او به ایران بازگردد. میگفت:«این درست نیست که مردم کشورم در جنگ کشته شوند و من در کشور آمریکا که عراق را همه جانبه حمایت میکند راحت، زندگی و تحصیل کنم.»
دامادمان نیز که همراه مسعود در آمریکا تحصیل میکرد چندین بار با ما تماس گرفت و از فعالیتهای مسعود به ما گفت. یک بار گفت که میترسم که مسعود باعث شود هم من و هم خودش را اخراج کنند. به گفته او، مسعود حتی زمانی هم که در آمریکا تحصیل میکرد تمام تلاشش این بود که با فعالیتهایش جوانان و دانشجویان ایرانی مقیم آمریکا را با انقلاب اسلامی ایران و امام خمینی آشنا کند.
ضدانقلاب برای ترور یا دستگیریاش جایزه گذاشت
مسعود پس از بازگشت به ایران، به عضویت سپاه درآمد و او را به عنوان بازپرسی به شهرستان مهاباد فرستادند. در آن جا فعالیتهای درخشانی علیه گروهکهای کومله و دموکرات انجام داده بود و حتی توانسته بود با تحقیقهایش 150 نفر از اعضای این گروهکها را شناسایی و دستگیر کند.
فعالیتهای بیدریغ او برای حفظ انقلاب باعث شد تا ضدانقلاب برای ترور یا دستگیریاش 150 هزار تومان جایزه تعیین کند و حتی نامهای به منزلمان ارسال کردند. آنها من را تهدید کرده بودند که «همین روزها از شر تو و فرزندت راحت خواهیم شد. این قدر از خمینی و انقلاب پشتیبانی نکنید.»
شماره تلفن منزل ما در اختیار ضد انقلاب آیا پسرم را کشته بودند؟
اعضای ضدانقلاب حتی شماره منزل ما را هم به دست آورده بودند و تلفنی چندین بار با من تماس گرفتند. یک بار که تماس گرفتند و گفتند: «تو مادر مسعود ابراهیمی، بازپرس مهاباد هستی؟» گفتم:«بله؟» گفتند:«پسرت را کشتیم و اکنون جنازهاش در بیمارستان است». بسیار مضطرب شدم. خواستم که به مهاباد بروم اما پیش از حرکت تصمیم گرفتم که با مادر یکی از دوستان فرزندم که اکنون پزشک است و از کودکی با هم بودند تماس بگیرم.آنها در مهاباد نیز یکدیگر را تنها نگذاشته بودند. موضوع را به او هم اطلاع دادم. او گفت که «آن تماس دروغین بوده و من همین چند ساعت پیش با پسرم صحبت کردم، حال مسعود هم خوب است.» جالب است بدانید روز بعد مسعود به تهران آمد و حالش کاملا خوب بود.
به مسعود گفتند بمانی مسئول شهربانی مهاباد خواهی شد
فرزندم وقتی به مافوقهایش گفته بود که قصد دارد به جبهه اعزام شود آنها مخالفت کرده بودند و گفته بودند: «تو بازپرس نمونهای هستی. اجازه نمیدهیم بروی». اما مسعود در تصمیمش استوار بود. مسئولان شهر برای اینکه منصرفش کنند دوباره به او گفته بودند: «اگر بمانی، مسئول شهربانی مهاباد خواهی شد.» اما فرزندم به آنها گفته بود: «من برای پول و مقام به این جا نیامدهام که بخواهم بمانم، فقط برای رضای خدا خدمت میکنم و اکنون در جبهه بیشتر به من نیاز دارند.»
دیدار با امام
10 روز بیشتر تا «سال نو» نمانده بود که به تهران آمد تا به جبهه برود. او با اینکه از اعضای سپاه بود اما به عنوان بسیجی به جبهه اعزام شد. خیلی دوست داشت پیش از اعزامش به دیدار امام خمینی (ره) برود اما موقعیتش جور نبود. یک روز بیشتر به اعزامش نمانده بود که یکی از دوستانش با او تماس گرفت و گفت: «به دیدار امام میآیی؟» او بسیار غافلگیر شد و بدون آنکه چیز اضافهای بگوید پذیرفت و به آرزویش رسید.
خداحافظی آخر
چند ساعت بیشتر به اعزامش نمانده بود که از او خواستم بعد از سال نو به جبهه برود. اما گفت: «مادر، مگر دیگر رزمندگان که به جبهه اعزام میشوند پدر و مادر ندارند؟ آنها هم مانند من هستند». برای آنکه رضایت قلبی من را به دست آورد، گفت: «وقتی که از جبهه بازگشتم شما را به مشهد و از آن طرف به زیارت شاهچراغ میبرم». این جمله را گفت و حرکت کرد.
مسعود در سال 1361 و در عملیات «فتحالمبین» به شهادت رسید. آن طور که گفتهاند:هنگامی که پیکرش را به پشت خط مقدم بازمیگرداندند آدرس محل سکونتش مفقود و تنها اسمش روی تابوت نوشته میشود. به همین دلیل پیکرش را اشتباهی به مشهد منتقل میکنند و پس از طواف در حرم امام رضا(ع) او را به همراه تعدادی از شهدای گمنام استان فارس به شیراز میبرند. هنگامی که در حرم شاهچراغ طوافش میدادهاند دوستش (پزشک) که از کودکی همراهش بوده به صورت اتفاقی مسعود را از روی اسمی که روی تابوتش نوشته بودند، شناسایی میکند و به مسئولان برگزاری مراسم تشییع میگوید که من این شهید را میشناسم، او دوست من است.
مسعود وصیتنامه خود را به همین دوستش داده بود و این یک بیت شعر را در وصیتنامهاش نوشته بود:
ای کسانی که دنبال آب زلال میگردید
تا سیراب نشدید، بازنگردید.
انتهای پیام
نظرات